| کد مطلب: ۴۳۳۳۷

سوغاتی زندگی با کلاسیک‌های روس/«آناکارنینای مشکل‌‏گشا» به ما یادآوری می‌کند که دوباره و چندباره رمان بخوانیم

«آناکارنینای مشکل‌گشا» سوغاتیِ ویو گراسکوپ از زندگی در روسیه و با کلاسیک‌های روسی است؛ به قولِ خودش، راهنمایی است «برای جانِ سالم به‌دربردن در زندگی با استفاده از سرنخ‌هایی که این کلاسیک‌ها در اختیارمان می‌گذارند و گشت‌وگذاری است در جواب‌هایی که این نویسندگان برای سوال‌های ریزودرشت زندگی پیدا کردند.»

سوغاتی زندگی با کلاسیک‌های روس/«آناکارنینای مشکل‌‏گشا» به ما یادآوری می‌کند که دوباره و چندباره رمان بخوانیم

چطور یک انگلیسی (یا هر آدمی که روس نباشد) می‌تواند روس باشد؟ یا سوال دقیق‌تر این‌که، یک انگلیسی اصلاً می‌تواند زندگی را آن‌طور که یک روس می‌فهمد و تجربه می‌کند، بفهمد؟ برای جواب‌دادن به این سوال، ناخودآگاه پرت می‌شویم به دنیای ادبیات روسیه و شروع می‌کنیم به کندوکاو در هرآن‌چه خوانده‌ایم؛ از قدیم و جدید، از کلاسیک‌ها تا معاصرترها، از فئودور داستایفسکی تا سوتلانا الکسویچ. یکی هم هست مثل ویو گراسکوپِ انگلیسی که آن‌قدر دلش می‌خواهد روس باشد، که فقط به خواندن راضی نمی‌شود و بلند می‌شود می‌رود روسیه، زبان روسی می‌خواند، با روس‌ها نشست و برخاست می‌کند، چند صباحی زندگی می‌کند، تا دستش بیاید که تالستوی، داستایفسکی، چخوف، گوگول و تورگنیف حرفِ حساب‌شان چیست و آنا آخماتووا، سولژنیتسین، پاسترناک و خیلی‌های دیگر چطور در دلِ ظلمت دوام آوردند. 

«آناکارنینای مشکل‌گشا» سوغاتیِ ویو گراسکوپ از زندگی در روسیه و با کلاسیک‌های روسی است؛ به قولِ خودش، راهنمایی است «برای جانِ سالم به‌دربردن در زندگی با استفاده از سرنخ‌هایی که این کلاسیک‌ها در اختیارمان می‌گذارند و گشت‌وگذاری است در جواب‌هایی که این نویسندگان برای سوال‌های ریزودرشت زندگی پیدا کردند.» اما کدام کلاسیک‌ها، وقتی انتخاب از میان نام‌های بزرگ و کتاب‌های تاثیرگذار روس خودش به پیچیدگی و سختیِ زندگی در روسیه است؟ اصولاً کلاسیک‌های روسی بهترین جا برای پیدا کردن توصیه‌هایی در باب زندگی شادتر نیستند.

ادبیات روس پر است از آدم‌های سرخورده‌ای که فکر می‌کنند آخر چطور زندگی‌شان به چنین مخمصه‌ی وحشتناکی ختم شده و ناامیدانه به اطراف نگاه می‌کنند تا کسی دیگر را برای سرزنش بابت این کار پیدا کنند و بعد متوجه می‌شوند درحقیقت از همان اول حق با آن‌ها بوده است: زندگی واقعاً بی‌نهایت اسباب دردسر است و اعصاب‌خردکن و همه‌ی ما منتظریم تا بمیریم. اما گراسکوپ در «آناکارنینای مشکل‌گشا» می‌خواهد ما را اتفاقاً با نسخه‌ی روسی متقاعد کند که قطعاً می‌شود دوام آورد و می‌توان حسابی از زندگی لذت برد. 

گراسکوپ «آناکارنینای مشکل‌گشا» را در 11فصل نوشته است که هر فصل به یکی از آثار برجسته‌ی ادبیات روس اختصاص دارد. او با استفاده از تجربه‌های شخصی خود در سفر به روسیه در دهه‌ی ۱۹۹۰ و مواجهه با فرهنگ و ادبیات آن کشور، مفاهیم پیچیده‌ی این آثار را به زبانی ساده و قابل فهم همراه با چاشنی طنزی ملایم ارائه می‌دهد و نشان می‌دهد که چگونه این آثار می‌توانند در زندگی روزمره‌ی ما کاربرد داشته باشند.

او کتاب‌هایی را انتخاب کرده که از آزمون زمانه سربلند بیرون آمده‌اند؛ «جنگ و صلح» و «آناکارنینا»ی لف تالستوی، «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچِ» الکساندر سولژنیتسین، «دکتر ژیواگو»ی باریس پاسترناک، «مرثیه»‌ی آنا آخماتووا، «یک ماه در روستا»ی ایوان تورگنیف، «جنایات و مکافات» فئودور داستایفسکی، «یوگنی آنگینِ» الکساندر پوشکین، «سه‌خواهرِ» آنتون چخوف، «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف، «نفوس مرده»‌ی نیکلای گوگول.

لب‌لبابِ تجربه‌ی زندگی روسی شاید خلاصه شود در سطری از کتاب «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ» که بی‌رحم اما قابل درک است: «شکمت را برای خوردن چیزی که از آنِ تو نیست صابون نزن.» این آموزه‌ی اخلاقی را سولژنیتسین در اردوگاه گولاک، که کسی انتظار زندگیِ اخلاقی ندارد، به ایوان دنیسویچ یادآوری می‌کند.

Untitled-1

حق با گراسکوپ است که می‌گوید: «همه باید سولژنیتسین را دوست داشته باشند، چون سخت‌جان بود.» او فقط از این ننوشت که چطور می‌شود از مصیبت جان سالم به‌در برد، او این مصیبت را زندگی کرد و ادامه داد و سپردش به دستِ بولگاکف، مرشد و مارگاریتایش که: «به ما یادآوری می‌کند درنهایت همه‌چیز بهتر می‌شود، فقط اگر بتوانید مختصری حماقت و بیهودگی به زندگی‌تان تزریق کنید.»

رمان‌ها به همان خوبی‌ای که نشان‌مان می‌دهند نباید چطور زندگی کنیم، شیوه‌ی درست زندگی کردن را هم یادمان می‌دهند. همه‌ی تلاش گراسکوپ این است که با رفت‌وآمد بین سطور رمان‌ها، به زندگیِ امروز ما پل بزند. «آناکارنینا» را بازخوانی می‌کند، در زندگیِ تالستوی کندوکاو می‌کند، تا برسد به این نصیحت تالستوی که: «شما همیشه نمی‌توانید آرام باشید، اما هروقت در زندگی‌تان اوقات آرام و آرام‌بخشی داشتید، باید ارزشش را بدانید و سعی کنید آن لحظات را طولانی‌تر کنید.» پس درس رمان «آناکارنینا» این است: «ما باید سعی کنیم بفهمیم واقعاً چه کسی هستیم تا بتوانیم زندگی اصیل‌تری داشته باشیم.» 

گراسکوپ زبان روسی می‌خواند، یکی، دو سالی در لنینگراد زندگی می‌کند، در محله‌ای که راسکولنیکف به استیصال و عجز می‌رسد و تصمیم به قتل پیرزن رباخوار می‌گیرد، گشت‌وگذار می‌کند و دوستانش را از دختر و پسرهای روس انتخاب می‌کند؛ آدم‌هایی که تجربه‌ی زیسته‌شان فرسنگ‌ها از تجربه‌ی زندگی او فاصله داشت: «وقتی یخچال کسی را باز می‌کردی تقریباً برهوت بود. آخر آن‌سال وقتی برگشتم انگلستان خانه‌ی پدر و مادرم، بدون این‌که فکر کنم، رفتم از یخچال شیر بردارم که چای درست کنم.

وقتی در یخچال را باز کردم، از دیدن قفسه‌های پُر یخچال شوکه شدم و زدم زیر گریه.» یا: «من دو دهه در بریتانیا زندگی کرده بودم، بدون آن‌که کسی را بشناسم که دست به خودکشی زده باشد. دو هفته نشده بود که در روسیه بودم و یکی از آدم‌هایی که می‌شناختم، خودش را کشته بود.» سوتلانا الکسیویچ، برنده‌ی بلاروسی جایزه‌ی نوبل، کتابی دارد با عنوان «شیدای مرگ»، درباره‌ی شروع زنجیره‌ی خودکشی‌ها در روسیه در همان حول‌وحوش زمانیِ بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی. به نظر او، زندگی برای آدم‌های زیادی بیش از اندازه بی‌ثبات و آشفته شد و آن‌ها دیگر نمی‌توانستند آن را تاب بیاورند.

همین‌طور آدم‌های زیادی حس می‌کردند درگیر پروژه‌ی کمونیسم بودند و شکست آن ایدئولوژی برای‌شان به نوعی نماد شکست شخصی بود: «چه معنایی داشت زنی که می‌شناختم، درست همین که به روسیه رسیدم، خودش را کشت؟ چرا باید آن‌موقع می‌مرد و چرا من هنوز زنده‌ام؟ جواب به این سوال‌ها در «دکتر ژیواگو» بسیار خشن است. احتمالاً پاسترناک می‌خواست رمانی انتقادی بنویسد، اما همچنان بتواند چاپ و خوانده شود.

یا احتمالاً مثل دکتر ژیواگو به رژیم، حسی دوگانه داشت: او می‌توانست دیدگاه کارگرها را درک کند، درعین‌حال این را هم می‌توانست متوجه شود که کل ماجرا به‌خطا رفته است. تقدیر است. شانس محض است. چطور در زندگی با آن کنار می‌آیید؟ به زندگی ادامه می‌دهید، حتی اگر معنایش این باشد که گاهی‌وقت‌ها بی‌کفایت‌اید، به آدم‌هایی خیانت می‌کنید که دوست‌شان دارید یا از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کنید. تنها راه، ادامه‌دادن است.»

ادامه‌دادن همان‌طور که آنا آخماتووا ادامه داد: باوجود آزارهای حرفه‌ای، شکنجه‌های روانی و طردشدن از طرف حکومت، آخماتووا تا 76 سالگی زنده ماند؛ نه‌تنها بیش از بسیاری از هم‌نسلانش عمر کرد، بلکه از استالین هم بیشتر عمر کرد. هرگز هم دست از نوشتن نکشید. هرگز هم دست از تلاش برای تغییر برنداشت. از همه فوق‌العاده‌تر شاید این‌که هرگز ناامید نشد.

نویسنده‌های محدودی بوده‌اند که ماتم را چنین شاعرانه و دقیق توصیف کرده باشند: «در سال‌های وحشتناک دوره‌ی ترس و وحشت، 17ماه را در صفی بیرون از زندانی در لنینگراد گذراندم. روزی کسی میان جمعیت من را شناخت. زنی پشتم ایستاده بود که لب‌هایش بر اثر سرما کبود شده بودند و البته تا آن‌موقع نام مرا هم نشنیده بود.

زن با همان حال کرختی که همه‌مان دچارش بودیم، پچ‌پچ‌کنان پرسید (آن‌جا همه درگوشی حرف می‌زدند): می‌توانی این ماجرا را توصیف کنی؟ و گفتم: می‌توانم. سپس چیزی شبیه به لبخندی گذرا از آنچه زمانی صورتش بود، گذشت.» این شروع مجموعه‌شعرهای «مرثیه‌ی» آخماتوواست، درباره‌ی تجربه‌ی زنانی که انتظار می‌کشیدند از بستگان‌شان که در دهه‌ی ۱۹۳۰ دستگیر شده بودند، خبری بگیرند. او صدای زمانه‌ای است که هیچ‌کس نمی‌خواست حرف بزند. به‌قولِ آخماتووا: «من آن‌جا بودم، و جهنم بود.» 

ویو گراسکوپ در «آناکارنینای مشکل‌گشا»، از آن جهنم به زندگی امروز نقب می‌زند تا به ما آدم‌های شبیه به خودش که عاشق ادبیات هم هستیم و بالا و پایین زندگی را تاب نمی‌آوریم، یادآوری کند که دوباره و چندباره رمان بخوانیم، کلاسیک‌های روس را بخوانیم و درسِ زندگی بگیریم و افت‌وخیزِ زندگی را هم زیاد جدی نگیریم.  

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
آخرین اخبار