| کد مطلب: ۴۰۲۰۱

پایی بر زمیـن دستی به آسمان/گفت‏‌وگو با موسی اکرمی درباره چگونگی تلفیق الاهیات و فلسفه با سیاست و اقتصاد در مکتب سالامانکا

ویتوریا با وام‌‏گیری از افکار توماس، به نقد رویکرد امپراتور اسپانیا در قبال مردمان سرزمین‏‌های فتح‌‏شده می‌‏پردازد. سرخپوستان از نظر امپراتور، غیرمسیحی و کافر هستند، بنابراین علاوه بر قدرت امپراتور و پشتوانه نظامی او، گویی دین نیز به او به‌عنوان امپراتور مسیحیت‌‏پناه این اجازه را می‏‌دهد که هر کاری که بخواهد با این کافران انجام دهد

پایی بر زمیـن دستی به آسمان/گفت‏‌وگو با موسی اکرمی درباره چگونگی تلفیق الاهیات و فلسفه با سیاست و اقتصاد در مکتب سالامانکا

به‌تازگی «نشر هوما» پروژه ترجمه و انتشار مجموعه 20 جلدی «اندیشمندان بزرگ محافظه‌کار و آزادانگار» را کلید زده و در آغاز امر سه کتاب از این مجموعه را منتشر کرده است؛ کتاب‌هایی درباره «جان لاک»، «راسل کرک» و «مکتب سالامانکا». لاک البته متفکری شناخته‌شده در ایران است اما درباره راسل کرک و مکتب سالامانکا تاکنون کتابی به زبان فارسی که به‌طور مستقل بدان‌ها بپردازد، وجود نداشت.

پیش‌تر در همین صفحه درباره جایگاه، آراء و اهمیت راسل کرک نوشتیم و اینک به گفت‌وگو با موسی اکرمی استاد فلسفه، نویسنده و مترجم کتاب «مکتب سالامانکا» نشستیم تا از زبان او بشنویم سرگذشت سالامانکایی‌ها را؛ متفکرانی که در قرون شانزدهم و هفدهم در دانشگاه سالامانکا حضور داشتند، در پیوستگی با یکدیگر آثاری مهم در حوزه‌های الاهیاتی، فلسفی، سیاسی، حقوقی و اقتصادی به رشته تحریر درآوردند و آنطور که اکرمی استدلال می‌کند همچنان برای انسان معاصر و ما ایرانیان حرف‌هایی برای گفتن دارند. 

34780 copy

‌نام «مکتب سالامانکا» احتمالاً برای بسیاری از خوانندگان ایرانی ناشناخته است. برای مثال وقتی از مکتب فرانکفورت صحبت می‌شود انبوهی از کتاب‌ها به یادمان می‌آید اما در مورد مکتب سالامانکا چنین نیست. به همین دلیل بی‌مناسبت نیست سوال اول را درباره اندیشمندان این مکتب و افکار کلی آنها بپرسیم.

سالامانکا، مرکز استان سالامانکا در منطقه خودمختار کاستیا و لئون، شهری تاریخی در غرب مادرید و در شبه‌جزیره ایبری است؛ شهری قدیمی و مشهور که سومین دانشگاه اروپا و به یک معنا سومین دانشگاه جهان پس از دانشگاه‌های بولونیا و آکسفورد در این شهر در سال 1218 میلادی تاسیس شده است. این دانشگاه همچنان فعال است و یکی از میراث‌های فکری و فرهنگی مهم بشری به حساب می‌آید. مکتب سالامانکا اما مجموعه‌ای از اندیشه‌های مشترک و نزدیک فلسفی، الاهیاتی، سیاسی، اقتصادی و حقوقی است که توسط عده‌ای از متفکران که نخستین آنها «فرانسیسکو دِ ویتوریا» نام دارد، ارائه شده است. مجسمه ویتوریا، بنیان‌گذار این جریان در جلوی سازمان ملل در نیویورک نصب شده و به او بسیار افتخار می‌شود.

نویسندگان این کتاب هم اشاره کرده‌اند که هایک در سخنرانی جایزه نوبل از بنیادگذاران این مکتب چونان «پیشی‌جویان برجسته اقتصاد نوین» نام می‌برد. اینها اهمیت ویتوریا و این مکتب را نشان می‌دهند. پس از ویتوریا حداقل از هشت چهره برجسته دیگر در این مکتب می‌توان نام برد؛ کسانی چون سوتو، مولینا، ماریانا، سوئارِس و... در ایران البته سوئارس را بیشتر می‌شناسند و در بخشی از «تاریخ فلسفه» کاپلستون یا بعضی تاریخ‌های فلسفه که به جزئیات هم پرداخته‌اند، به او اشاره شده است. آنچه در این کتاب‌های فلسفه آمده اما بیشتر جنبه‌های فلسفی و الاهیاتی سوئارس بوده‌اند.

این در حالی است که سوئارس از همان اندیشه‌های فلسفی و الاهیاتی بهره گرفته و آنها را در خدمت افکار حقوقی و سیاسی و اقتصادی قرار داده و در چارچوب مکتب سالامانکا عرضه کرده است. بعضی از افراد مکتب سالامانکا به پرتغال هم رفت و آمد داشتند چون دانشگاه‌های این دو کشور با هم دادوستد داشتند. به همین دلیل رد حضور این متفکران در دانشگاه‌های اِوورا و کوئیمبرا دیده می‌شود. 

‌این متفکران در چه دوره تاریخی‌ای می‌زیستند؟

مکتب سالامانکا  در برهه ویژه‌ای در تاریخ اسپانیا، اوایل سده 16 پدید آمد.  ویتوریا در 1526 استاد دانشگاه سالامانکا شده. سوئارس هم در 1617 درگذشته است. می‌توان این 90 سال را دوران طرح و درخشندگی این مکتب دانست. در این دوره پسارنسانس، مدرسی‌گرایی با بحران‌هایی چون پروتستانتیسم و اومانیسم مواجه شد و  پرتغال و اسپانیا هم به‌عنوان دو امپراتوری بزرگ تلاش کردند با پشتوانه توجیهات دینی به فتح جهان بپردازند. نمونه فتح جهان در اواخر قرن 15، یافتن راهی برای رفتن به هند است که منجر به کشف آمریکا شد.

پس از این کشف، مسائلی چون استعمار و استثمار، کشتن بومیان و تسخیر سرزمین آنها پیش می‌آید. در اینجا ویتوریا که 9 سال پیش از کشف آمریکا توسط کلمب به دنیا آمد، از حوزه الاهیات و فلسفه و بر متن انسان‌گرایی و تحت تاثیر برخی اندیشه‌های توماس آکوئیناس شروع به نظریه‌پردازی می‌کند. آکوئیناس در فلسفه مسیحی چهره‌ای عقلگرا و ارسطویی است که در مواردی بحث از حقوق انسانی را از اندیشه‌های ارسطو فراتر می‌برد.

برای نمونه در بحث از قانون طبیعی و حق طبیعی سخنان قابل تأملی دارد. ویتوریا نیز از آکوئیناس متأثر است و در همین زمینه با وام‌گیری از افکار توماس، به نقد رویکرد امپراتور اسپانیا در قبال مردمان سرزمین‌های فتح‌شده می‌پردازد. سرخپوستان از نظر امپراتور، غیرمسیحی و کافر هستند، بنابراین علاوه بر قدرت امپراتور و پشتوانه نظامی او، گویی دین نیز به او به‌عنوان امپراتور مسیحیت‌پناه این اجازه را می‌دهد که هر کاری که بخواهد با این کافران انجام دهد. بنابراین جنایت‌های فجیع رخ می‌دهند. ویتوریا اما با قدرت تمام و با وجود برخورداری از موقعیت دانشگاهی برجسته، جلوی این قضیه می‌ایستد.

‌استدلال او چیست؟

ویتوریا می‌گوید، حق طبیعی و قانون الهی اجازه چنین رفتاری را نمی‌دهند و هیچ مسیحی راستینی اجازه ندارد به انسان‌ها به‌عنوان بندگان خدا ظلم کند. از نظر او همه انسانند و در این انسان‌بودن مشترکند. او حتی فراتر از این، جهانگشایی اسپانیا را طرد می‌کند و می‌گوید هیچ ملتی حق تصرف سرزمین دیگری را ندارد. اگر حکومتی مشرک هم باشد اما در آن کشور عدالت برقرار باشد، آن حکومت را باید مشروع دانست، بنابراین پادشاه حق حمله بدان سرزمین را ندارد. این بنیاد تدوین حقوق بشر و نظریه حقوق بین‌الملل است. شما اگر به اعلامیه جهانی حقوق بشر در سال 1948 نگاهی بکنید، اولین اصل آن دلالت دارد بر اینکه همه انسان‌ها آزاد هستند و از کرامت انسانی یکسانی برخوردارند. این نگاهی ویتوریایی است که نزد همه متفکران مکتب سالامانکا هم وجود دارد. 

‌در سیاست داخلی سالامانکایی‌ها چه نگاهی داشتند؟

مولینا درباره آزادی آدمی بحث مفصلی دارد چنانکه امروزه مولیناگرایی شهرت دارد. تلاش او این است که بین آزادی انسان و علم پیشینی خداوندی آشتی ایجاد کند. مولینا می‌گوید، آزادی یعنی شما مختارید هر کاری را که خواستید انجام بدهید اما اینجا این سوال پیش می‌آید که خداوندی که علم مطلق دارد، از حرکتی که هنوز از شما سر نزده است، اطلاع دارد یا نه؟ اگر اطلاع دارد، آنگاه شما درواقع در حال انجام عملی هستید که خدا از آن خبر داشته، بنابراین شما آزاد نیستید.

همه آن چیزی که در اندیشه‌های خیام می‌بینید، از این سنخ است که ما آزاد نیستیم چون علم مطلق الهی به من چنین اجازه‌ای نمی‌دهد. مولینا اما حدود 30 سال وقت صرف می‌کند تا در کتابی بسیار مهم اثبات کند میان آزادی آدمی و علم مطلق خداوندی، تضادی وجود ندارد. از نظر او خداوند می‌داند که هر انسانی از آزادی خود چه استفاده‌ای خواهد کرد اما مانعی بر سر راه آدمی در استفاده از این آزادی ایجاد نمی‌کند. 

‌خداوند آگاهی دارد اما دخالت نمی‌کند...

بله اگر چنین باشد، یعنی ما در حال خروج از سنت سن‌آگوستینی هستیم. سن‌آگوستین انسان را دچار گناه نخستین می‌داند؛ گناهی که تا ابد همراه اوست. در پروتستانتیسم هم این مقوله خود را نشان می‌دهد. طبق این برداشت انسان به‌دلیل این گناه نخستین همواره محکوم است و بر زندگی او جبری حاکم است. مولینا اما می‌کوشد اثبات کند هیچ جبری حاکم بر زندگی انسان نیست، بنابراین انسان مسئولیت اجتماعی دارد و باید از آن به نیکی استفاده کند. انسان البته در چنین برداشتی در کنار وظیفه، حق هم دارد و وقتی خداوند به‌عنوان قدرتمندترین نیروی هستی شما را مجبور به انجام عملی نمی‌کند، پادشاه نیز چنین حقی ندارد. 

‌درباره جبارکشی نیز بحثی در کتاب مطرح شده که طی آن می‌شود پادشاهی را که روی به جباریت می‌آورد، کشت.

این سخن ماریاناست و سوئارس هم تا حدی با آن موافق است. سوئارس نسل سوم متفکران مکتب سالامانکاست. از نظر ماریانا و درکتاب مهم «پادشاه و نهاد پادشاهی»، مشروعیت حاکم در گروی عدالت اوست. بنابراین پادشاهی که عدالت نورزد، باید کناره‌گیری کند. اما اگر کناره‌گیری نکرد، مردم حق دارند چنین جباری را از تخت به زیر کشند و حتی بکشند. این نگاهی ویژه است برآمده از درکی که از آزادی فردی وجود دارد و می‌گوید انسان‌ها در سرنوشت خود موثر هستند. بنابراین واگذاری سرنوشت انسان‌ها به دست خودشان یا همان حق تعیین سرنوشت و حق اداره جامعه توسط مردم هم از همین‌جا نشأت می‌گیرد.

چنین تعبیری میان قدرت پادشاه و الوهیت نیز فاصله‌ای جدی می‌اندازد؛ گویی ماندگاری پادشاه نه خواستی الوهی که برآمده از دادگری اوست. خدا و دین هم فقط پادشاه عادل را تایید می‌کنند. در غیر این صورت مردم تعیین‌کننده وضعیت او خواهند بود. یکی دیگر از کارهای مهم سوئارس، پاسخ دادن به پرسشی است که از یونان باستان وجود داشته و آن اینکه عمل چه پیوندی با عقلانیت عمل دارد؟ برای نمونه خداوند هم اراده دارد هم عقل. سوال این است که عقل خداوند بر اراده او حاکم است یا برعکس؟ یا به‌شکلی دیگر، خداوند کار غیرعقلانی انجام نمی‌دهد، یا این خدا هر چه کند درست است و آن را باید عقلانی نامید، حتی اگر عقل بشر نتواند درستی آن را فهم کند؟ 

‌مشابه نزاع اشاعره و معتزله...

دقیقاً. سوئارس به‌طور مشخص در این بحث از مباحث دو متکلم اشعری یعنی غزالی و امام فخر رازی استفاده کرده است. در بحث سوئارس اراده الهی مستقل از حاکم بر عقل الهی دانسته شده و حسن و قبح عقلی وجود ندارد بلکه ترجیح اراده است که امور را پیش می‌برد. تا اینجای بحث را غزالی و امام فخر رازی هم گفته‌اند، اما آن گام بعدی که سوئارس برمی‌دارد و این متفکران مسلمان برنمی‌دارند این است که از بطن چنین ایده‌ای، مقوله قرارداد اجتماعی استخراج شود. در سنت اسلامی اگر اراده خداوندی است که اهمیت دارد، حاکم به‌عنوان جانشین خداوند اراده قاهری است که تمام رعایا باید از او تبعیت کنند. حال اگر حاکم جائر باشد شاید بشود علیه او قیام کرد.

این را در غزالی به‌صورت کمرنگی می‌توان دید. چنین قیامی اما نزد سالامانکایی‌ها بسیار پررنگ است. جدا از قیام علیه حاکم جائر بحث مهم این است که چگونه می‌توان از این مناسبات قرارداد اجتماعی استخراج کرد. بگذارید به ایده هابز دقت کنیم. او هم بسیار متاثر از سالامانکایی‌هاست، هم با اولویت اراده بر عقلانیت شروع می‌کند. هابز می‌پذیرد که اراده مردم بسیار مهم است اما می‌گوید مردم اراده‌شان را به پادشاه و قدرت حاکمی به‌نام لویاتان تفویض کرده‌اند که حق دارد برای تامین امنیت، آزادی افراد را محدود کند. روسو اما این را نمی‌پذیرد و قدرت را نه به لویاتان بلکه به مردم و اراده عمومی همگانی می‌دهد. چنین اراده‌‌ای البته ممکن است در برابر قانون طبیعی هم بایستد. سالامانکایی‌ها به همین دلیل به‌طور مشخص درباره انواع قوانین (الهی، انسانی، طبیعی و عرفی) بحث‌هایی جدی کرده‌اند. چنین چیزی هم در جهان اسلام دیده نمی‌شود. 

‌نقدهایی اما به همین اراده عمومی روسویی شده است. برخی آن را دستمایه فاشیسم دانسته‌اند و می‌گویند، وقتی بپذیریم «صدای مردم صدای خداست» تندروی‌هایی پدید می‌آید.

این بحثی قدیمی است. افلاطون هم به همین دلیل دموکراسی را مردود می‌شمارد. در چنین بحثی، نگرانی از قدرت عامه بی‌چیزی است که ناگهان چون سیل جاری می‌شود. چنین حکومتی را نخبگان نمی‌پذیرند. ارسطو برای حل این مشکل بر جمهوری یا پولیتی مبتنی بر طبقه متوسط تاکید دارد. این ایراد به روسو شبیه این است که کسی بگوید ممکن است از دموکراسی سوءاستفاده شود. بله چنین امکانی وجود دارد اما اینکه رایش سوم با فریبکاری توده‌ها به قدرت برسد، دلیل نمی‌شود که از دموکراسی دست بشوییم.

‌نگاه سالامانکایی‌ها در این میان بیشتر به نگاهی که بعدتر روسو ابراز داشت، نزدیک است؟

بله. زیرا درنهایت می‌گویند شاه قدرت فائقه نیست و قدرت از آنِ مردم است. درواقع این سالامانکایی‌ها هستند که راه را برای روسو باز می‌کنند. هابز اما در این ایده که اراده خداوند در اراده شاه و لویاتان تجلی کرده است، باقی می‌ماند. 

‌معمولاً وقتی صحبت از قرارداد اجتماعی می‌شود در میان نام هابز و روسو، نام جان لاک هم می‌آید. نگاه لاک در بحث قرارداد اجتماعی به‌طور ویژه بر مالکیت خصوصی استوار است. نسبت سالامانکایی‌ها با لاک چگونه است؟

لاک خود به تاثیرپذیری از آنها اقرار کرده است. جز او البته هوگو گروسیوس (یا هوخو خروتسیوس) و کانت نیز چنین اقرارهایی داشته‌اند. نزد لاک مالکیت شخصی محترم است. سالامانکایی‌ها هم چنین فکر می‌کنند اما جز این آنها به‌شدت به مشروعیت مالکیت نیز بها می‌دهند؛ اینکه مالکیت افراد از کجا پدید آمده و مالکیت آنها مشروع و عادلانه است یا نه؟ سالامانکایی‌ها اینجا برخلاف آزادانگاران یا لیبرتاریان‌ها عمل می‌کنند. لیبرتاریتانیسم از خاستگاه مالکیت و ثروت نمی‌پرسد و بر خودتنظیم‌گری بازار هم تاکید دارد. سالامانکایی‌ها با چنین روندی موافقت ندارند و بر بازار حد می‌زنند. رقیب سالامانکایی‌ها در آن دوران البته افکار کسی چون ماکیاوللی است که می‌کوشد اخلاق را از سیاست جدا کند. سالامانکایی‌ها اما مصرانه پایبند اخلاق هستند.

البته باید تفسیری در چارچوب زمانه از این پایبندی به اخلاق داشته باشیم. نمی‌توان انتظار داشت سالامانکایی‌های متأثر از توماس و ارسطو برای نمونه به حقوق زنان آنگونه توجه کنند که امروز رایج است. شاید به همین دلیل باشد که سالامانکایی‌ها را جزو سنت‌های محافظه‌کار هم دانسته‌اند. بدیهی است که آنها به سنت‌های کاتولیکی تعلق دارند و این سنت را در بُعد الاهیاتی و فلسفی زیر سوال نمی‌برند. در عین حال به اخلاق‌گرایی آنها هم باید توجه کرد. با این حساب آنها مالکیت مبتنی بر تصرف را قبول ندارند و در بازار هم برای اولین‌بار و با در نظر گرفتن همه پارامترها نظیر عرضه، تقاضا، کمیابی و... مفهومی را ابداع می‌کنند به‌نام «سود عادلانه». 

با دولت نیز مخالف هستند اما نه به آن اندازه که لیبرتاریان‌ها خواستار امحای دولت می‌شوند یا آن را بسیار کوچک می‌خواهند. سالامانکایی‌ها معتقدند دولت باید باشد اما نباید بزرگ و شبیه لویاتان بشود. جان لاک و جان استوارت میل هم به‌عنوان پدران لیبرالیسم، زمینه را باز می‌گذارند برای شکل‌گیری سنتی به‌نام چپ لیبرال. در لیبرالیسم آنها هم هر مالکیتی مجاز نیست و مالکیت بی‌حساب و کتابی که آزادی افراد دیگر را مخدوش کند، معتبر نیست.

‌هایک هم در نقدی که بر جان استوارت میل دارد از دو سنت لیبرالی رونمایی می‌کند؛ لیبرالیسم علیه لیبرالیسم. از این سوال که بگذریم سالامانکایی‌های کاتولیک چه رابطه‌ای را میان دولت و کلیسا مطلوب می‌دانستند؟

بخش عظیمی از قدرت امپراتور در اسپانیا و پرتغال از کلیسا نشأت می‌گرفت. سالامانکایی‌ها با نقد حکومت، به‌طرزی غیرمستقیم به کلیسا هم این پیام را ارسال می‌کنند که نباید از پادشاهی که عادل نیست و فقط شعارهای مسیحی می‌دهد حمایت کرد. البته تا آنجا که به نهاد کلیسا نقد مستقیم وارد کنند، جلو نمی‌روند. یکی از نقدهایی هم که به سالامانکایی‌ها شده این است که در برابر تفتیش عقاید سکوت کردند. جز این گاهی پروتستان‌ها را هم نقد می‌کردند که چرا چنین با کلیسای کاتولیک درافتاده‌اید؟ 

‌یکی دیگر از مباحث کتاب به مفهوم «جنگ عادلانه» نزد سالامانکایی‌ها می‌پردازد و از همین منظر آنها با جنگ‌هایی که با مسیحی‌کردن کافران توجیه می‌شدند مخالفت می‌کردند. آن جنگ‌ها ما را به یاد پروژه‌های ملت‌سازی و جنگ‌های بوش در افغانستان و عراق می‌اندازد که در دوران معاصر بعضی آن‌ها را شبیه جنگ‌های صلیبی جلوه می‌دهند.

از نظر سالامانکایی‌ها جنگ عادلانه دو حالت دارد؛ اول، تدافعی و دوم، وقتی مشخص شده باشد که با دخالت و جنگ، عدالت نجات داده می‌شود. در غیر این صورت هر جنگی که بخواهد عدالت را مستمسک قرار بدهد اما در پشت آن نیاتی جهانگشایانه و متصرفانه وجود داشته باشد، نامشروع است. اینجا نیز می‌توان ردپای تاثیر سالامانکایی‌ها بر منشور ملل متحد را که همگان بر آن تاثیر اذعان دارند، دید. گروسیوس هم که از بزرگان حقوق بین‌الملل است مشابه چنین نظری را ابراز می‌کند. در اعلامیه جهانی حقوق بشر اگر از جنگ تدافعی بگذریم، جنگ با کشوری دیگر وقتی مقبول است که «مداخله بشردوستانه» باشد. البته در عمل تشخیص چنین اموری آسان نیست. برای نمونه جان رالز هم این ایده‌ها را دارد اما وقتی می‌دید آمریکا از این ایده‌ها سوءاستفاده می‌کند، اعتراضی نمی‌کرد. 

‌از دیگر موارد مبتلابه جهان امروز که در اندیشه سالامانکایی‌ها هم دیده می‌شود، یکی مهاجرت است و دیگری تجارت بین‌المللی؛ برای نمونه همین سیاست‌های نومرکانتیلیستی ترامپ در زمینه تعرفه‌ها...

مهاجرت افراد به‌مثابه انسان‌های آزاد به سرزمین‌های دیگر مانعی ندارد مگر اینکه انسان تحت فشار و به‌رغم میل‌اش مجبور به جلای وطن بشود. از نظر سالامانکایی‌ها، مقصر اصلی چنین مهاجرتی حاکمیت است زیرا طبق نگاهی که آکوئیناس دارد، هم قانون الهی، هم قانون طبیعی این حق طبیعی را به انسان‌ها می‌دهد که به بهترین شکل زندگی کنند. بنابراین اگر در جامعه‌ای شرایط برای بهترین زندگی فراهم نیست، حاکمیت را باید مقصر دانست. سالامانکایی‌ها علاوه بر عدالت به‌طورکلی، به عدالت توزیعی هم گرایش دارند و بر آزادی مطلق بازار حد می‌زنند. از این منظر به برابری فرصت‌ها و استفاده از امکانات به‌شکل برابر برای همگان نیز توجه می‌کنند و می‌گویند، اگر چنین باشد افراد دلیلی ندارند که مهاجرت کنند. 

‌واکنش مشروع دولت‌ها و ملت‌های دیگر در قبال مهاجران از نظر سالامانکایی‌ها چه مختصاتی دارد؟

در اینجا سالامانکایی‌ها توصیه اخلاقی دارند که اگر افرادی خلاف میل‌شان ناگزیر شدند از کشور خود دور شوند، آنها را بپذیرند. خداوند همه جهان را برای تمام انسان‌ها آفریده و هر کسی حق دارد جایی سکنی گزیند که خوشحال‌تر است. البته قوانین، مرزها و موانعی به‌وجود آمده‌اند. با این همه باز سالامانکایی‌ها توصیه می‌کنند که مهاجران درمانده را باید جذب کرد. دلیل چنین رویکردی نیز این است که نزد سالامانکایی‌ها، فردگرایی درنهایت از جامعه‌گرایی مهمتر است. این نشانه‌ای از فکر لیبرالی و تاکید بر کرامت انسانی است که در مکتب سالامانکا بر آن بسیار تاکید می‌شود.  

‌مکتب سالامانکا به سیاست‌های پولی توجه زیادی دارد. این نیز نکته مهمی است و این سوال را پیش می‌آورد که می‌توان میان بحث‌های مکتب سالامانکا در این زمینه و افکار کسانی چون فون هایک، قرابتی یافت؟

محور هر حرکت سالامانکایی‌ها، عدالت است و آزادی‌های فردی نزد آنها نیز با عدالت سنجیده می‌شود. آزادی کسب‌وکار نیز چنین است. درباره سیاست‌های پولی باید گفت، سالامانکایی‌ها به دو چیز بسیار اهمیت می‌دهند؛ یکی نظریه مقداری یا کمّی پول است و دیگری ثبات پول ملی. در مورد اولی از نظر سالامانکایی‌ها، مقدار پول در گردش رابطه مستقیم دارد با تورم؛ بنابراین افزایش حجم نقدینگی، به‌خودی‌خود تورم‌زاست. همین ایده باعث شکل‌گیری بانک‌های مرکزی در کشورها شد زیرا وظیفه این بانک‌ها کنترل حجم نقدینگی است.

برای این امر هم باید استقلال کامل داشته باشند. در همین زمینه پشتوانه مالی یا همان طلا هم برای سالامانکایی‌ها اهمیت پیدا می‌کند و آنها شاه را نقد می‌کنند که مقدار فلز گرانبها را در هر سکه ‌کم می‌کند و برای مثال به‌جای طلا، مقداری مس نیز قاطی آن طلا می‌کند، اما به‌جای آن تعداد سکه بیشتری به بازار تزریق می‌کند. چنین عملی جدا از اینکه تقلب است و شاه پول طلاهای مانده را در جیب می‌گذارد، باعث تورم هم می‌شود. نکته دوم هم اینکه، آنها پول ملی را ناموس هر کشوری می‌دانند و معتقدند کسی حق ندارد اجازه بدهد ارزش پول ملی کاهش پیدا کند.

‌مکتب سالامانکا مقارن دوره صفویه در ایران است؛ دوره‌ای که علمایی چون شیخ بهایی و علامه مجلسی می‌گفتند در برابر ستمکاری شاهان، یا باید برای پادشاه دعا کرد که به راه راست هدایت شود یا برای رعایا باید گریه کرد. در عمل هم شاهد شکل‌گیری نظریه‌ای برای مقاومت در برابر جباریت نیستیم. فیلسوف شاخص ما در این دوران ملاصدراست که او نیز نظریه و فلسفه سیاسی ندارد. 

آنچه به شکل‌گیری مکتب سالامانکا منجر شد مجموعه‌ای از عوامل است؛ از رنسانس تا اومانیسم، از تاثیر قانون رومی تا سنت دانشگاه و... برای مثال در ایران دوره میانه دانشگاه پدید نیامد و تازه در سال 1313 دانشگاه بنیاد گذاشته شد. وجود دانشگاه اجازه می‌دهد که حقوق، اقتصاد و سیاست که به زندگی واقعی مردم ارتباط دارند، به‌طور جدی تدریس شوند. تقابلی نیز میان دو نوع نخبه پدید می‌آید؛ نجبای درباری و نخبگان فکری دانشگاهی. در این رقابت، نجبا نیز برای عقب نماندن از رقبا، راهی دانشگاه می‌شوند. در ایران و جهان اسلامی چنین چیزی شکل نگرفت.

گندی شاپور از بین رفت و نهاد دانشگاهی دیگری قوام نیافت. تفکر حاکم بر فلسفه اسلامی نیز هیچ‌گاه نخواست آن را از حوزه‌های علمیه و محافل سنتی بیرون آورد. در اروپا چنین نبود به‌خصوص پس از اختراع چاپ، اندیشه‌های فلسفی به‌سرعت پراکنده شدند و رشد کردند. در کنار این آنها کسانی چون افلاطون و ارسطو را داشتند که‌ آثارشان بر جای مانده بودند. درست است که اسپانیا‌یی‌ها از طریق جهان اسلام با یونانی‌ها آشنا شدند ولی به‌گونه‌ای پویا به آن سنت توجه کردند. در جهان اسلام فلسفه، هم محدود به محافل کوچک بود، هم بسیار متاثر از الاهیات و هم از توجه به عقل‌گرایی محض و منطق قیاسی خارج نشد و به‌تعبیری درگیر بحث‌های الاهیاتی و ذهنی ماند. فلسفه هم باید جهان را تعبیر کند و هم تغییر دهد.

در میان ما تغییر جهان در دستور کار فلسفه قرار نگرفت. پس از ملاصدرا در تعبیر جهان هم متوقف شدیم و جز برخی اندیشه‌های ملاهادی سبزواری در فلسفه و کلام، اتفاق مهمی رخ نداد. در سالامانکا استقلال فلسفه از الاهیات دیده می‌شود. آنها به سوی دانش‌های تجربی‌تر رفتند و با مسائل جامعه هم درگیر شدند. عقل آکوئیناس شباهت‌هایی با عقل معتزله دارد. اما اشاعره در پیوند با حکومت چنان معتزله را نابود کردند که راهی برای سنتزهای بعدی باز نشد. در اقتصاد نیز می‌بینیم که بزرگان جهان اسلام توجه به این مقوله را دون شأن خود می‌دانستند.

بنابراین اگر در ایران نیز فلسفه به قدرت و الاهیات پیوند نمی‌خورد، شاید وضع دیگری پدید می‌آمد. البته کسی چون غزالی حاضر به همکاری با شاه نبود (بگذریم که در دوره‌ای تنها حجت‌الاسلام و رئیس نظامیه بغداد بود) اما این کافی نبود. در مکتب سالامانکا کسی چون ماریانا تحت فشار قرار گرفت. کتاب درباره تغییر پول او کارش را به دادگاه تفتیش عقاید کشاند. کتاب سوئارس را در لندن سوزاندند.  با این همه محکم بر سر مواضع‌شان ایستادند. چنین کسانی در میان ما اگر هم پیدا شدند، کسانی چون منصور حلاج، عین‌القضات همدانی و سهروردی بودند که نگاه‌شان به آسمان بود، نه زمین. سالامانکایی‌ها اما هم پایی در زمین داشتند، هم نگاهی به آسمان. 

‌سوال پایانی من این است که برای امروز ما ایرانیان، مکتب سالامانکا چه آورده ویژه‌ای دارد؟

اگر منظور از «ما» حاکمیت سیاسی و کلیت پوزیسیون، یا حتی آن دسته از اپوزیسیون باشد که در پی حفظ اخلاق، دین و معنویت‌اند، مکتب سالامانکا می‌تواند منبعی غنی برای درس‌آموزی باشد. سالامانکایی‌ها می‌آموزند که حد دین و سیاست کجاست و چگونه می‌توان آن‌ها را پیوند داد. توصیه‌های آنها درباره نحوه حکمرانی نیز مهم است. در وضعیت کنونی بخش‌های انتصابی حاکمیت نسبت به بخش‌های انتخابی، قدرت بس بیشتری دارند. نمایندگان واقعی مردم در مجلس حضور ندارند. مردم از انتخابات روی‌گردان شده‌اند و شکاف میان ملت و دولت پدید آمده است.

می‌توان حتی قرائتی از نظر سالامانکایی‌ها به دست داد که مطابق آن، بدترین حکومت دموکراتیک از بهترین حکومتی که ادعا می‌کند اما پاسخگو نیست، بهتر است. بنابراین تمام کسانی که خواستار ابقای حاکمیت هستند، باید تن به اصلاحات ساختاری بدهند. این نیازمند پاسخگویی در برابر مردم و تقویت نهادهای انتخابی است.  اینک افرادی با رأی کمتر از 10درصد حوزه انتخابی وارد مجلس شده‌اند و تصمیم‌گیری‌های سرنوشت‌سازی برای کشور دارند. سالامانکایی‌ها می‌گویند، این راه حکومت‌کردن نیست.

اپوزیسیون نیز می‌تواند بنا به آموزه‌های این مکتب به جامعه‌ای بیاندیشد که در آن دین نه در نقش نیروی مسلط، بلکه در نقش مشاور، توصیه‌کننده و ناظر، جایگاه و احترام خود را حفظ کند. بنابراین کسانی که دغدغه دین دارند، از سالامانکایی‌ها می‌آموزند که یگانگی دین و سیاست مطلوب نیست. اشکالی ندارد که دین به سیاست بپردازد، اما عمل‌اش نباید سلطه‌گرانه و غیرپاسخگو باشد.

در غرب سکولاریسمی شکل گرفت که به مردم اهمیت می‌دهد و در عین حال از حضور محترمانه دین در جامعه تحت شرایط تکثرگرایانه معقول رالزی دفاع می‌کند. فلسفه‌ورزان ما نیز، چه متدین و چه سکولار، باید از سالامانکاییان بیاموزند که از برج عاج تعبیر جهان و بحث‌های نظری مابعدالطبیعی یا معرفت‌شناختی، پایین بیایند و به مسائل زمینی تغییر جهان و بحث‌های مرتبط با حکمت عملی در حوزه‌های سیاست و اقتصاد نیز بپردازند.

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
آخرین اخبار