مسلخ/درباره عکسی که فقط یک گاو از او خبر دارد
آخرین کسی که قضیه این عکس رو میدونه فردا داره کشته میشه.

دو ساعت تمام نگاهش کردم. داس به دست به جان علفهای هرز افتاده. یک مرد است و یک فرغون و یک زمین که تا چشم کار میکند سبز است. شاید از سر فضولی و شاید از باب معاشرت نم نم به صحنه نزدیک شدم. این نم نم نزدیک شدن کار هر کسی نیست. بلدی میخواهد. باید بدانی چطور به حریم مرد داس به دست خستهای وارد شوی. مبادا طوری سلام کنی که چینی نازک تنهاییاش ترک بردارد... سلام میکنم. علیک میگوید.
من: فضولی نباشه ولی خسته شدی یک دقیقه استراحت کن. دو ساعت است کمر راست نکردی.
مرد: باید علف ببرم براش. (لهجه ترکی دارد)
من: داری گریه میکنی؟ (چشمان سبز رنگش خیس آب است)
مرد: گریه نکنم چه کنم؟ میخوام رفیقم رو بکشم. روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم. برم بهش چی بگم؟
من: میخواهی قربانیاش کنی؟
مرد: خود خاک بر سرم که نه. میخوام بفروشمش و پولش رو بزنم به زخم زندگیام. میخوام این بیزبون رو بفرستم به مسلخ تا یک نرهخر بیاد بشینه سر سفرهام.
ماندهام بین دوراهی. نفهمیدم چطور غم مرد روی شانهام افتاد. یکی نیست بگوید خودت کم درد و بدبختی داری. اصلاً چه باید بگویم. چطور به مردی که قرار است رفیقش را به مسلخ بفرستد دلداری بدهم؟
من: حالا شاید خریدارش بهتر از تو ازش مراقبت کنه.
مرد: آقا جان بچه که نیستم. فردا عید قربانه. اون کسی هم که میخواد بابت این زبونبسته پول بده رو هم میشناسم. میخواد قربونیاش کنه. استغفرالله نمیگم قربونی کردن بدهها. اما وقتی به چشمهای این بچه نگاه میکنم جیگرم کباب میشه. من خودم این بچه رو از مادرش بیرون کشیدم. ده سال آزگار صبح و شبم رو باهاش گذروندم. باهاش درددل کردم. گریه کردم. خندیدم. اصلاً تنها کسی که قضیه این عکس رو میدونه این بچه است.
من: میشه قضیه این عکس رو به من هم بگی؟
مرد: آخرین کسی که قضیه این عکس رو میدونه فردا داره کشته میشه. خداحافظ آقا. من کار دارم. باید علفها رو ببرم. باید وقتی از خونه من میره دلی از عزا درآورده باشه.
عکس: حامد حقدوست، ایرنا