مگر زنده بود؟
وقتی میلان کوندرا، در ژوئیه ۲۰۲۳ در ۹۴ سالگی از دنیا رفت، خیلی از مخاطبان او در ایران که آثاری مثل «بار هستی» را خوانده بودند، میگفتند مگر اصلاً کوندرا زنده بوده که حالا خبر درگذشتاش منتشر شده؟ اتفاقی که دقیقاً دیروز بعد از اعلام مرگ ماریو بارگاس یوسا در ۸۹ سالگی هم رخ داد.

وقتی میلان کوندرا، در ژوئیه 2023 در 94 سالگی از دنیا رفت، خیلی از مخاطبان او در ایران که آثاری مثل «بار هستی» را خوانده بودند، میگفتند مگر اصلاً کوندرا زنده بوده که حالا خبر درگذشتاش منتشر شده؟ اتفاقی که دقیقاً دیروز بعد از اعلام مرگ ماریو بارگاس یوسا در 89 سالگی هم رخ داد. شاید فکر کنید پرسیدن این سوال توسط آن بخشِ اتفاقاً کتابخوان جامعه، چیز غمباری است، خب، واقعیت این است که میتواند ناراحتکننده هم باشد، اما این پرسش یک سویه دیگر هم دارد که در اینجا بر آن تمرکز خواهم کرد. اینکه چه چیزی در کارنامه، آثار و زیست نویسندگان بزرگی چون یوسا و کوندرا هست که خوانندگان گمان میکنند نویسندهای که توانسته «بار هستی» یا «گفتگو در کاتدرال» را خلق کند، یحتمل باید مرده باشد!
باور عمومی در دوران ما حکایت از این دارد که دوران غولهای ادبیات بهسر آمده است. وقتی میگوییم بهسر آمده، دقیقاً منظورمان این است که آنها که «شاهکار» ادبی خلق میکردند، همگی مردهاند. از این انگاره، این نتیجه را میتوان گرفت که آنها که زندهاند و مینویسند، دیگر توان خلق شاهکار را ندارند. وقتی این باور را در جامعه بسط میدهیم و بعد از مدتی، در روحیه جمعی فرهنگی ما نهادینه میشود، در مواجهه با آثاری چون «بار هستی» یا «گفتگو در کاتدرال» دچار نوعی تناقض میشویم. پس راهی نیست جز اینکه نویسنده آن رمانهای درخشان را نیز مرده بپنداریم تا انگاره ذهنیمان با مثال نقض مواجه نشود.
مسئله دیگر این است که این واپسین (به باور عمومی علاقهمندان ادبیات البته!) نویسندگان بزرگ اما زنده، در سبک و شیوه و زبان، تا حد زیادی دنبالهروی بزرگان ادبیات جهان هستند و در عین «فرزند زمانه خود بودن»، دل در گرو سنتهای ادبی دارند. همین آقای یوسا که دیروز از دنیا رفت، در گفتوگویی که سالها پیش با خجسته کیهان – مترجم ایرانی – داشت، تصدیق کرده بود که تحتتاثیر آثار ژان پل سارتر، ویلیام فاکنر و گوستاو فلوبر (و از همه بیشتر فلوبر) بوده است.
البته اگر این گفتوگو هم نبود، با بررسی آثار یوسا میشد این تاثیرپذیریها را به تمامی فهمید. یوسا زمانی بسیار تحتتاثیر سارتر بود اما رفتهرفته دیدگاهش دچار دگردیسی شد و کتاب کوچکی هم نوشت بهنام «از سارتر به کامو» که در آن تحول دیدگاه سیاسیاش را شرح داد. خودش گفته بود: «میان سارتر و کامو بحث پرسروصدایی درباره وضع حقوق بشر در شوروی سابق و اردوگاههای کار اجباری درگرفته بود و گمان میکنم دست آخر حق با آلبر کامو بود.»
از طرف دیگر، او در کتاب «عیش مدام»، روایت دلبستگیاش به فلوبر و «مادام بواری» را شرح داده و ظرافتهای کار فلوبر را با ریزبینی کمنظیری از نظر گذرانده است. آثار دیگری چون «نیم قرن با بورخس» که مجموعهای از یادداشتها، جستارها و گفتوگوهایی است که در حدفاصل دهه 1960 تا اواخر دهه 2010 انجام شده و یوسا در آن به زندگی و آثار بزرگترین نویسنده تاریخ آرژانتین پرداخته، یا «وسوسه ناممکن» که درباره ویکتور هوگو و «بینوایان» اوست نیز نمونههای دیگری از پیوند یوسا با شخصیتهای آیکونیک تاریخ ادبیات جهان است. پس یعنی خواننده، خیلی وقتها نام یوسا را در کنار نام بزرگان (در این یادداشت باید گفت: مردگان!) عالم ادبیات میبیند.
البته یادمان نرود که یوسا با برخی از این چهرههای شاخص، رابطه و دوستی نزدیک هم داشته. بهترین نمونه در این زمینه، گابریل گارسیا مارکز بود که البته بعدها رفاقت بین او و یوسا – بهعلت رابطه مارکز با فیدل کاسترو – خراب شد. در سال 2003 و در نمایشگاه کتاب بوگوتا، یوسا مصاحبه تندی علیه مارکز کرد و به او گفت: «چاپلوس کوبا»! این صفت چنان با واکنش هواداران مارکز روبهرو شد که درنهایت مسئولان امنیتی این نمایشگاه مجبور شدند یوسا را از در پشتی سالن خارج کنند! حالا آلوارو، پسر یوسا اعلام کرده که پدرش در 13 آوریل 2025 در پایتخت پرو (لیما) از دنیا رفته است و چه بدانیم که او اصلاً زنده بوده و چه ندانیم، دنیای ادبیات یکی از غولهایش را از دست داده است.
من نمیدانم یوسا یکی از «واپسین» نویسندگان بزرگ بود یا نه و این را هم نمیدانم که اساساً نسل نویسندگان بزرگ روی این کره خاکی تا چه زمانی ادامه خواهد یافت. اما معتقدم این یکی از زیباترین لحظات کارنامه یک نویسنده است که از دنیا برود و جمعی بپرسند: «مگر تا حالا زنده بود؟». انگار این پرسش، نویسنده معاصر ما ـ یعنی نویسندهای که داشته دیواربهدیوار خانه ما زندگی میکرده، مثل ما در اینستاگرام و توییتر پرسه میزده، مثل ما از سوپرمارکت شیر و پنیر میخریده، مثل ما شبها در نتفلیکس [تو بگو فیلیمو!] سریال تماشا میکرده و... ـ را ناگهان از این موقعیت جدا میکند و میبرد کنار تولستوی، پروست، جویس و دیگران. زیبا نیست؟ من اسمش را میگذارم؛ ناگهان اسطوره شدن! و کیست که نداند ادبیات، میوه درخت گردوست و هیچ اسطوره شدنی در این عالم، «ناگهانی» نیست.