تفسیری بر موسیقای تصویر / کدام سنگ در کجای جهان شکسته است که کسی به خانهاش نمیرسد؟!
در موزیکویدیو آرتِ «بخیه بر سنگ»، اثر اخیر نوید افقه، فضای موسیقایی چنان قوّۀ خیال را مغلوب میکند که حاصلش مواجههای برقآسا میان اثر و مخاطب است.
![تفسیری بر موسیقای تصویر / کدام سنگ در کجای جهان شکسته است که کسی به خانهاش نمیرسد؟!](https://cdn.hammihanonline.ir/thumbnail/cWDLBAOL9JTN/Z0T8H9pYUbXo0sZ7HQQFz5wn0w-rcjoxS6HlY3RLsMh6e2btkedMwRzq7mGuZmDelZBGJeEAmHRmAW9R8oQU4E4IMK8vpcX_phaoqURdyOemTJBj_GIHfQ,,/IMG-20220514-WA0022.jpg)
در موزیکویدیو آرتِ «بخیه بر سنگ»، اثر اخیر نوید افقه، فضای موسیقایی چنان قوّۀ خیال را مغلوب میکند که حاصلش مواجههای برقآسا میان اثر و مخاطب است. تفسیر تصاویری که در حال گذر از هزارتویِ موسیقی درخشان این اثرند، با نرمش و مسامحتِ بیشتر خیال ممکن میشود. لاجرم خیالِ مخاطب از تمسک به تصویر در سایۀ این موسیقی راهِ گریزی ندارد.
در این اثر روایتهای خردوکلانِ تصاویر پیاپی در دالانهای پرپیچوخم مصائب انسانی با همدلیای جادوگرانه، خیالِ هر شنوندهای را به عمق خاطرههایی میکشاند که اجتناب از وجودِ محسوسشان ممکن نیست؛ زیرا خودبهخود آشکار میشوند. ذهن ما هرگز گذشته را به وضوح نمیبیند؛ تداعیهای ذهنی از این موزیک بهمانند نقاشی عمل میکند که هرگز نمیخواهد گذشته را با رنگهای زمانِ حال روتوش کند؛
با این حال نسخهای تازه از آن را در معرض دید قرار میدهد درست مانند «مرداب نیلوفرِ» کلود مونه که رنگها را در لحظه و شتابان بر خود میپذیرد تا با سرعتِ شتابزدۀ زمان هماوردی کند و در برابر سرعت دوربین خودی نشان دهد. از قضا مونه هم در میانۀ مرداب نیلوفر، تنش را به اشتراک تاریخ گذاشته است؛ آشنا نیست؟! تصاویر «بخیه بر سنگ» گاه با جزئیاتی بسیار به موضوع وفادار میمانند و گاهِ دیگر استنباطها و تفسیرهایی به دست میدهند که بازتابی از نوید دیدگاه افقه را مینمایانند.
راوی به گونهای باغِ سنگِ درویشخان، آوردگاه تقابلِ «طبیعت و فرهنگ» را روایت میکند که کاملاً متفاوت از دیگر حکایات سرگذشت «گُنگِ خوابدیده» است. بایسته است درویشخان و باغِ رازآلودش را رمز جذاب آغاز این موزیکویدیو دانست و در زیر سنگینی آبهای زنگخورده به باغش وارد شد و تماشا کرد. او از ابزار وهم و اسطوره بهره میبرد؛ از انتزاع شروع میکند تا بیننده را قانع کند که میشود از وجوه دیگر نیز ذهن را فعال کرد؛ بعد میرسد به برَکشیدنِ خود در متنِ حوادثِ آوار بر انسانِ دلتنگ از دیروزها یا پریروزها با بغضهای فروخورده تا برسد به امروز. دوربین میچرخد و سرریزیِ تصاویر را از دیوارهای بلند و نزدیک به هم شکار میکند؛
در کوچههای تنگِ میانۀ سنگهای صُلب و سنگینِ خاطراتِ قرمزِ آبوتابدیده. استحالۀ حوادث نشان میدهند که فقط ضرورت رفع نیازها نیستند که روایتها را پیش میبَرند؛ بلکه این حقایقاند که اهرم فشارِ نیازهای بشری میشوند و در قاب تصاویر، خودی نشان میدهند. چارهای نیست باید پذیرفت که پساپشتِ پردهها چیزی غیر از آنیست که به چشم میآیند. تفسیر بصری سرخی غلتان سنگ، جدال و کشاکشِ انسان در ویرانههای تاریخ مینُماید؛ چرا نه؟ وقتی حدودوثغورِ این مرزوبوم در طول سالیان پیش چشم ماست که چگونه از رهگذر ناکارآمدیها جز گربهای از آن باقی نماند و بخشی از تاریخ انسانبودگی را در قامت آن خلاصه کرد. حال آن قامت خمیده˚ ناظر و اِفشاگر، داستانی است که در سطور نانوشتۀ این موزیکویدیو حکایت میشود.
گردشهای تنانۀ دیوهای محمد سیاهقلم
نوید افقه با دیدن خمیرۀ رویدادهای حادثشده بر انسان و جلوۀ ثمرههایشان بر بخیههایِ وصّالی شده بر سنگها، کوک به کوکشان را ترجمه میکند. او سرنخهایِ فراتاریخ را که از زیروزِبر تاریخ بر میآیند شاهد میگیرد؛ گویی اجزای تحمیل و اجبارِ سالهایِ انسان را وامیکاود و میشکافد. افقه هر بخیه را -با باری از حسرتها، جنگها و عشقها- غمخواری و غمگساری کرده و طرفه آنکه نمودِ اینگونۀ تجربۀ زیستۀ خود را نیز در آن دَشت˚ میکند؛ او اینهمه را گواه میگیرد تا نشان دهد که حافظه تابعِ منطق عِلّی مأنوس نیست.
بخیهها بیرونزدگیهای نخنماشدۀ اِخبارها و اِنشاهای تاریخنویسان از انسانها را سرهم میکنند و شاهدان بزرگ بایگانیهای اسناد تاریخیاند؛ اسنادی که قادر به بازسازیِ واقعیتِ واقعیتها نیستند اما سهمی بیانکار در میان دارند. هر یک از آنها به نوبۀ خود، تنۀ کوچکی از اعماق گذشتهاند که نشان میدهند انسانبودگی از پسِ سوگها، ماتمها و بلایا میآید نه سرخوشیها. موزیکویدیو نشان میدهد رنجِ انسان ـکه سرچشمۀ ابدیِ خاطرات ازلی اوستـ چگونه با خیزش از پوستۀ تنبک، بار وصلهکردن را بر زمین مینشاند تا شاید راهی پانخورده بیابد.
تلاطم گفتواگفت تُنبها و بَکها همچون رودهای روان در جهت معکوس به سرچشمه و آغازگاه واحد خویش راه باز میکنند و گویی در طولِ راه، درهمتافتگیِ خاطرات و اندیشیدن را میبرند تا برسند به نقاشیهایی از مردم سرگشته و ناآرام چون دیوهای پایدربندِ محمد سیاهقلمِ نقاش قرن نهم قمری؛ دو دیو را بر زمینی نشانده که سنگها با خطوط نرموروان، خلاء و ملاء بارِ اندیشۀ شمنیستها را بر خود بخیه زدهاند.
افقه ریسمان بندهایشان را میگسلاند؛ یکی در حال نواختن کمانچه است و دیگری جامی را به او پیشکش میکند؛ جامی زهرآگین که باید به حکم روزگار نوش کرد؛ در بیابانی برهوت که لابد یکسرش میرسد به باغِ سنگیِ پیشگفته و سر دیگرش میرود سراغ بخیههای روایتشده در کتابِ «روزگاران». این موسیقی است که روح را به سفر جهانهای دیگر میبرد تا میان جهانهای موازی یا زیرین و زِبرین توازن برقرار کند. صدای موسیقی هراسآور اما همواره دوستداشتنیِ بیابانگردان که از دورخیزِ سرابها و میان لایههای انتزاعی آن فضا به چشمِ گوش میرسد. سخت نیست که با نواهای موزیک در قاب تصاویرِ دوربین همراه شویم و در خیال، به تماشای رقصها و گردشهای تنانۀ دیوهای محمد سیاهقلم بنشینیم و حماسۀ بیامان روزگارِ انسان را شمایل دیوان بپنداریم.
تارهای تنیدۀ آقاخانها و آقازادههایشان
افقه نشان میدهد همۀ آفریدهها از جمله سنگ و درخت و کوه زندهاند. دانایِ کلِ این روایت توضیحدهندۀ قدرت عناصر طبیعی، آب، باد، خاک و آتش شده است؛ عناصری که راههای گوناگونِ موزیکویدیو را به خود میرسانند؛ همچون ریتم و رقصهای آهنگین و شَتکهای آب بر زمین، حرکتهای تکراری و تلقینی با ضربآهنگهای مکرر که با تندبادها، انسان را به خلسۀ زمان فرو میبرند. شاید هم یکی از همین سنگها در شمایلِ «باورها» است که از دوردستهای خاطرهها چرخانچرخان سطح آب را نشانه میرود، گردابی میسازد؛ صوفیوار میچرخد و یکییکی، زنگخوردگیهای مانده در پَستوهایِ خاطرات انهدام و تنرنجوریهای نزاعهای دائمی را حلقه به حلقه بالا میکشاند.
دوربین میچرخد و بر خُللوفُرَج سنگها میایستد؛ در قوسزدنها ردِّ نشانهها را میزند و لکّهخونهای خشکیده و تازۀ تنهایِ مانده بر تنۀ مُطنطن و مُغلقِ سترگ تاریخ را دنبال میکند. صوفی در تاریکیِ شکافهای همسنخهایش (سنگها) میگردد، فسیل تنهای منجمد را میشکافد تا به قزاقها و مستشاران میرسد. سر میز عنکبوتانی که دورِ میز تقسیم مواریثِ آزادی و استقلال نشسته و دُرِّ خشکیدۀ آبِ دهانشان را بر طعمههایشان میتنند. تارهای تنیدۀ آقاخانها و آقازادههایشان که تا به امروز بر تن تاریخ و فرهنگ ایران مانده است؛ بیشک.
این تاریخِ تکرارشونده
ریزوارههایِ دیگری از راه میرسند و در غبار تالابهای سیاستآلوده و درهم ریختۀ ایّام از دورها خبر میآورند؛ غلتان و سنگوارهگون از زیر آبها سر بر میآورند؛ ملغمههایی که به دنبال معانی هستند برای ترجمه و تکرار جَنگها که انسان هیچگاه از آن رهایی ندارد. نزاع طبیعت با فرهنگ، انسان با حیوان، انسان با انسان، خودی با خود و خودی با دیگری که بر پیشانیِ تاریخ مُهرنشان˚ شدهاند.
کشش دست بر پوستِ یکی از همان قربانیشدگان˚ فریاد برمیآورد و صداهایِ زیروبمِ تجربۀ زیستۀ تقابلهای پیاپی و تکراری را با ریتمهایِ پرتکرار و متناوب بر پوستۀ ساز میریزد و برمیسازد. قربانیانی که دَمسازیها و تطبیقها را بر نمیتابند و بر تفاسیر ثابت از واقعیتهایِ محتوم رأی نمیدهند. روایتِ شلاقهای بیامانی که فرهنگ بر تنِ اهالیاش میخواباند و بر آنها به نظاره مینشیند، چه روایتِ دهشتناکی است! آنجا که شَتَکهای خون را میپراکَند و سپهر خود را میگسترانَد تا مرهمی بر افکار و خلاقیتهایِ مصلوب بگذارد.
از نزدیکترها، صداهایی ریزتر میآیند که فیالحال «ضَرَبَ»؛ زدن بر داعیۀ سپهر آن فرهنگ که سرکشانش، ریشه در دورانی دارند که سنگها تنها ابزار انسانها بودند و صداهایشان نه در زیر آب و نه روی خاک خاموش نماندند. آن صداها که بر تنۀ زمان میکوبند؛ دستمان را گرفتهاند و میبرند نزدِ آنها که به درونیترین مکان غارها پناه بردند تا از هَجمۀ تعرضها امان بخواهند و شورآبههای تازۀ تنشان را بخشکانند. عجیب نیست این تاریخِ تکرارشونده! تنی که همواره محمل نزاعهای بیامان در بیزمانی و بیمکانی و جمودِ روح زمانه است، لابد. تمدن که آمد، جادۀ ابریشم که ساخته شد با نظر بر فرهنگهای پربار و گذر از آن، نشان داد که آنقدر بارها سنگیناند که فقط تنِ فرهنگ میتواند جور همه را بکِشد؛ امید بدهد و امیدوار کند؛ مرهم نهد و مرهم بگذارد.
تمدن این واژۀ تنهلخت و سنگین به یُمن و برکتِ تکنولوژی، بیشتر سرمایههای انسانی فرهنگ را سِتاند و بُرد و در پسِپشتِ خاطرهها جایشان داد تا خود بیاید و در انظار عموم جایگاهشان را تبیین کند. تصویرها در سرعتی زیاد میآیند؛ دَرهم وبَرهم ، دورونزدیک میشوند تا گواه آورند از معبد تَلاسمر. نوید افقه خود را در شمایل پیکرههای «معبد اَبو» میتراشد؛ وارسی چشمها مجال را میبرد در تُنداتُند سرعتِ بازوبستهشدن عدسیهای چشمها. کار دشواری است تفسیر فلسفۀ «چشم، دریچۀ روح ».
به ناگاه آتشِ اندیشیدن شعلهور شد
افقه شمایلی از مفتّشِ اعظم از همنسلان مُغان و موبدان را بر تن خود میاندازد؛ دوباره چشمها را باز میکند؛ میبندد به این امید که روحِ زمانه بتواند کفههای ترازوی عدالت را با سنگ متوازن کند. اینبار تنَش را به سایهها میسپارد، میایستد؛ رُخَش را نیمه میکند، داد میکشد، آرام میشود. آنکه شاهین ترازو را در دست دارد میپرسد از این پوست تا آن چوبۀ پوستینهدار، صداهایشان را میشنوید؟ صداهایِ انسانهای فرهنگمدار و گاه بیگانه با فرهنگ، با عقبه و عظمت پر طُمطُراقشان، در هر آمدورفتی با رنگها و لعابهایی نوتر رُخ مینمایانند؛ اما هربار دستها را خالیتر از قبل رها میکند.
ریشۀ بیریشۀ هستی از میانۀ ریتمها بازگشتِ هولناک خاطرهها را به ارمغان میآورد؛ توالی غیرمنتظرۀ رویدادها که خاطرات ابدی-ازلی دوباره میآوردشان سرِ صحنه برای قابلِفهمکردن معانیِ تقدیر و جبرِ حاکم بر انسان؛ «از یک سیّاره و چند جهان». در میانهراه، موزیکویدیو، تنی را روایت میکند که جورِ گفتمانها را در سطور نانوشته بر آوردگاهِ چیستی حقیقت میکشد. تاریخنگاران از گذشتۀ تن خبر میدهند که این تن مستقیماً در حوزهای از سیاست جا دارد.
مناسبات قدرت بر تن چنگالی بیواسطه میکشد؛ آن را محاصره میکند؛ تعذیبش میکند؛ آن را ملزم به انجام کارهایی میکند و نشانههایی طلب میکند. افقه در پاسخ به این خبرها میگوید: «ذهنها فکر میکنند و تنها کشته میشوند» و در زمانهشان میمانند. تصاویر میجنبند تا بارهای سنگین و تکراریِ تنهای تاریخی را نشان دهند. آنها میگویند: «پرومته که آتش را آورد به ناگاه آتشِ اندیشیدن شعلهور شد». نوری بهشدت درخشان از پشت میتابد بر اهالی فرهنگ و هنر که خودشان را بر دیوارِ آن غل و زنجیر کردهاند.
افقه که داوطلبانه صدایش را میاندازد در گلوگاهِ افکار سنگشده و مانده در پیشِ افراد. تناش حرکت میکند؛ چشمدرچشم میشود؛ بَرنمیتابد دفرمهگیهای جامعه را که سنگینی میکند؛ پُر میشود؛ خالی میکند؛ بلندتر فریاد میکشد واماندگیِ رنجهای مردمانِ دائم در نزاع را و خاطرات انهدام دائم در زمان را. بهجز از آدمی هیچ جانداری چنین محتاج به داستانسازی از خویش نیست. افقه همواره قصۀ خود را باز مینوازد و ماجرای خویش را باز به صحنه میکشاند. تاریخی از خود میسازد یا تاریخ دیگران را برای خود میپردازد؛ با میلیونها قصه و حکایت هرچند تاریخ همچنان از سرشت خویش آگاهی نیافته است. لابد دیگر جانداران به سرشت زیستن آگاهترند که آرامترند...
تا بخیهها بیشتر نشوند
سایهاش روی دیوارِ تنگنظرانِ بهظاهر فرهنگی میافتد. او در غُلوزنجیر است که میپندارد سایهاش این آواها را میسازند، تنبک بر تنبک، یکی یکی آنها را جلو میکشد و دوباره پس میراند؛ ناگهان زنجیر از پایش باز میشود، به عقب برمیگردد؛ پشتِسر خود را میبیند. از دهانهٔ تنگ و تاریک فرهنگِ مصلوب به جهانِ انتزاعیها پناه میبرد. وقتی که بیرون میرود، نور آفتاب چشمانش را میگدازد؛ رو بَرمیگیرد. حبابها بر سطح میآیند؛ دوباره محو میشوند در رنگها و بافتها، رفتهرفته به نور آفتاب عادت میکنند و دنیای رنگی را میبینند و آگاه میشوند که سایهها واقعی نیستند.
پیداست که تن، بخیۀ سنگها را پذیرفته! او با چرخشی کامل دوباره تکبهتک جمود فکر را آشکار میکند و دوباره بازمیگردد تا به رفقایش بگوید که این سایهها واقعی نیستند. رفقا میگویند همین است؛ آدمها به بوی گند بدنشان عادت میکنند؛ دستهایت فراتر از گسترۀ قواعد پیشمعینها میکوبانند و بیوقفه میکوبند؟! کفِ دستان را میکوباند تا علتها ریزودرشت بتوانند معلولهایشان را پیدا کنند. دوربین میچرخد لنز به عقب و جلو میرود، خَشهای پوستۀ تنبکها را برمیشمارد، به یاد میآورد که شاید نفرینِ آیینها و مناسکِ بهجانیامده بر جانِ انسانها افتاده است.
بر تنبکها یکی پس از دیگری میکوبد؛ ندا درمیرسد، حکم بر این است که «باید مصائب انسانِ تاریخ روایت شود». ضربات آرام میشوند در هر نوبه و هر بار، بین دو قطبِ مبدأ و مقصد انسان، بینهایتیِ اندیشههای واپسمانده را مسّاحی میکنند. او خاطرات ملکوتی و ابدی را به دنیای ناسوتی و نَسبی انسان در میآورد تا در این تنزل، نه تنها جوهر والای خویش را از دست ندهد، بلکه آن را وا دارد تا تعریفی نو از فرهنگ به دست آورد.
افقه بر آن است در نزول و فرود و فاصلۀ عظیم بین ریتمها و ضربات تند و آتشین و گاه نرم و روان، تکرار و جبرِ ابدی به تصویر درآیند. جوهر انسان در نزاعِهای دائمی و خونآبههایِ سرخِ زنگخورده که دائماً بر مدار یک محور میچرخند؛ ناچار به پذیرشِ جور زمان و زمانه است. او دوباره چیستیها و چراییها را به صُلابّه میکشد و مصافِ بخیه بر سنگها را نظاره میکند. او روایت پیامهای ازلی و حقایق ابدی را به انسان میرساند. دوربین بیحرکت بر تنۀ لَختِ سنگ و فسیلهایِ تاریخی میایستد تا بخیهها به حکمِ قضا و عزیمتِ دائمی، بیشتر نشوند. *برای درک بهتر این مطلب ویدیو «بخیه بر سنگ» نوید افقه و نقاشیهای ارجاع شده در متن را ببینید و بخوانید.