| کد مطلب: ۳۰۶۸۹

عدوی تو نیستم  من انکــار تـوام

ساعدی ۴۰ سال است در پرلاشز خفته، اما سنگ سوزان و سیاه کینه همچنان در دل آنها که شکنجه‌اش کردند، پای اعتراف تلویزیونی کشاندندش و البته آنها که تاراندندش، زبانه می‌کشد.

عدوی تو نیستم  من انکــار تـوام

روزنامه‌ی اطلاعات دوم بهمن‌ماه 57 خبر بازگشت 15 شاعر و نویسنده‌ی تبعیدی را منتشر کرده؛ روزنامه نوشته پرویز نجفی، بابک زهرایی، هوشنگ سپهری، جواد صدیق و رضا براهنی در زمره‌ی از راه رسیدگانند.

روزنامه ‌ فردای همان روز، سه‌شنبه، عکس هیئت استقبال از رضا براهنی در فرودگاه را منتشر کرده: غلامحسین ساعدی با دسته‌گلی در دست، براهنی را به سینه می‌فشارد. در شرح عکس نوشته‌، ساعدی هم شب قبل برگشته به تهران، به تهرانی که دیگر پرویز ثابتی ندارد. به قول رفیقش، ساعدی برگشته بود به این  امید که «کابوس تاریخ تمام شده باشد1». 

کابوس که برای ساعدی تمام نشد، با همه‌ی آن رنج‌هایی که جبار گریخته به گرده‌اش گذاشته بود، با هراسی که شمشیرهای از نیام برکشیده‌ی فاتحان پیش چشمش آوردند، دوباره به غربت پناه برد. رفت و این‌بار «آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مُرد2.» 

ساعدی 40 سال است در پرلاشز خفته، اما سنگ سوزان و سیاه کینه همچنان در دل آنها که شکنجه‌اش کردند، پای اعتراف تلویزیونی کشاندندش و البته آنها که تاراندندش، زبانه می‌کشد. فاتحان تبعیدی‌اش کردند و اجازه‌ی چاپ کتاب‌هایش را از او که مرده بود  هم حتی گرفتند. آن شکست‌خوردگان گریخته‌ی عافیت‌طلب با انبان‌های ثروت به یغما برده، پای تلویزیون‌های تازه‌تاسیس‌شان از کارنامه‌ی پر از ظلم و فقرشان، پیروزی به سبک رئالیسم جادویی در «تونل زمان» ساختند، تصویری که با رئالیسم قصه‌های ساعدی در تضاد بود.

آن هم ساعدی که دست به اسلحه نبرده بود، ساعدی که چریک نبود. او فقط بازنمایی فلاکت، فقر و نابرابری را در قصه‌هایش می‌ساخت، تصویری که چون زخم سر نیزه هنوز می‌سوزاند. پس یک‌روز جلوی دوربین تلویزیونی به سبک رئالیسم جادویی با لکنت «کم‌شرف» و «بی‌شرف» خطابش می‌کنند و آنقدر دلیلی برای آنچه به سرش آورده بودند کم‌مایه است که دست‌به‌دامن تاکتیک قدیمی «اتهام‌زنی به زندگی شخصی‌اش» می‌شوند. کینه چنان می‌جوشد که حتی به این هم بسنده نمی‌کنند، پس این‌بار مقوله‌به‌دست سراغ سنگ‌مزار ساعدی در پرلاشز می‌روند. البته تاکتیک اهانت به سنگ مزار به پرلاشز خلاصه نمی‌شود، سنگ مزار شکسته‌ی احمد شاملو در تهران گواه همین مشترکات  بسیار است.

آنچه ساعدی در قصه‌ی گدا، در عزاداران بَیَل و غریبه در شهر ساخت کجا و نمایش آن «تونل زمان» رویایی کجا؟ کینه زبانه می‌کشد، چون رجوع به ساعدی نمی‌گذارد مخاطب امروز از خودش باز هم بپرسد «چرا چنین شد؟ پدران‌مان خوشی زده بود زیر دل‌شان؟» چون به‌قول ساعدی؛ «دایی اینجوری‌ها هم نبود».

چون آدم‌ها را نه به‌جرم مبارزه‌ی مسلحانه، که برای نوشتن همین قصه‌ها، که از سر ترس بازداشت می‌کردند و توی مطب پزشک روانشناس شنود می‌گذاشتند، بعد بازداشت‌اش می‌کردند، بعد شکنجه‌اش می‌کردند و پرویز نیکخواه را کارگردان ضبط اعترافات تلویزیونی اجباری از او می‌کردند. شاملو به چشم دیده بود که ساعدی بعد از آن اعتراف اجباری و ترک زندان شاه، جنازه نیمه‌جانی بیشتر نبود. شاملو گفته بود، او با آن خلاقیت جوشان پس از تحمل آن شکنجه‌های جسمی و روحی، دیگر مطلقاً زندگی نکرد.

گذشته از همه‌ی این‌ها باید از ساعدی چنین کینه‌ای به دل داشته باشند، چون او عافیت‌طلب نبود، قبا و پوستینی برای خودش نمی‌خواست. آن بهمن‌ماه هم برگشته بود به این امید که رذالت رفته باشد، برگشته بود که قصه‌ی رنج‌دیدگان را بنویسد، او از قصه‌هایش تا رساله‌ی پزشکی‌اش باور داشت «اگر فقر بگذارد، نامرادی‌ها هم تمام می‌شود.»

ساعدی در غربت دوام نیاورد، در خود تپید و تن به خاک سپرد، اما به‌قول خودش آن کینه باقی ماند، خودش گفته بود: «روشنفکر ایرانی را به‌شدت می‌کوبند، هم این طرفی‌ها، هم آن طرفی‌ها... انگار که مزدبگیر بوده.» 

ساعدی چهار دهه است که رفته، و چهار دهه است که آن مروج نوستالژی دروغین به سبک رئالیسم جادویی، جز همین ادرارکنندگان، فحاشان و آزارگران حتی یک فقره نویسنده، یک متفکر، یک کسی که بیاید و بنویسد «حرف حساب‌شان، تئوری‌شان، خروجی این چهار دهه‌شان، راه برون‌رفت‌شان چیست؟»، به نمایندگی از خودش معرفی نکرده است. کم‌مایگی‌ به آنجا رسیده که در تجمع اعتراضی بی‌هیچ شرمی عکس نفر دوم ساواک، هم اویی که باید جواب سوال «چرا چنین شدِ؟» نسل‌های جدید را بدهد، بالا می‌برند و ستایش‌اش می‌کنند. 

پی‌نوشت:

1- «کنفرانس بین‌المللی تئاتر و تبعید» در دانشگاه تورنتو در ماه می ‌۲۰۰۲

2-احمد شاملو

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار