| کد مطلب: ۱۶۶۱۱

دموکراسی یا نیهیلیسم؟

درباره نسبت اعتراض‌های دانشجویی آمریکا با رونق سیاست هویت و زوال جامعه

دموکراسی یا نیهیلیسم؟

اعتراضات امروز دانشجویان آمریکایی آرام‌تر از جنبش‌های دانشجویی دهه 1960 است، پس چرا باید بدان پاسخی تند داد؟ مجموعه این ملاحظات انتقادی که در پی یافتن تعادلی میان نظم و آزادی هستند، شاید راهی جدید را نشان بدهند؛ راهی که باید دید حتی در صورت همراهی دولت، جامعه و جنبش‌های آمریکایی هم بدان اقبالی نشان خواهند داد یا نه؟ بنابراین صورت‌مسئله در حال حاضر برای دانشجویان معترض چنین است: گردش به آرمان‌های دموکراتیک متحدکننده‌ای چون آزادی و برابری تمام آدمیان فارغ از نژاد، مذهب، جنسیت، قوم و طبقه یا چرخش به سیاست‌های نیهیلیستی هویتی تفرقه‌برانگیز؟

دانشگاه‌های آمریکا در یک ماه اخیر صحنه حضور دانشجویان و اساتیدی بوده است که از حمایت ایالات‌متحده از اسرائیل در میدان جنگ غزه انتقاد می‌کنند و معتقدند باید با قطع همکاری با اسرائیل، از نسل‌کشی در فلسطین جلوگیری کرد.

دانشجویان معترض خواستار آتش‌بس دائمی در غزه، قطع کمک نظامی آمریکا به اسرائیل، پایان همکاری تحقیقاتی دانشگاه‌ها با تامین‌کنندگان سلاح و سایر شرکت‌های سودبرنده از جنگ و بازگشت دانشجویان و اساتیدی که به‌دلیل اعتراض به حمایت‌ها از اسرائیل، تنبیه یا اخراج شده‌اند، هستند.

جز واکنش‌هایی که در سطح جهانی بدین جنبش دانشجویی ابراز شده است، در جامعه آمریکا هم نگاه‌های متفاوتی درباره نیات، اهداف، اعمال و پیامدهای این اعتراضات وجود دارد. برخی با معترضان همدلی می‌کنند و خواسته‌های آنها را برحق می‌دانند. دیگرانی چه‌بسا به‌طور کامل نیز با خواسته‌های معترضان هم‌نوا نباشند اما با استناد به متمم یکم قانون اساسی آمریکا که بر آزادی بیان و لزوم پرهیز دولت در محدودکردن آن تاکید دارد، هرگونه محدودیت بر ابراز آرای دانشجویان و بدتر از آن، مقابله پلیسی و گاه خشونت‌بار با آن را مردود می‌شمارند.

در مقابل اما افراد و جناح‌هایی سیاسی نیز هستند که در موضع مخالفت با این جریان دانشجویی قرار می‌گیرند. برخی از این مخالفان، جنبش موجود را «یهودستیز» و «خشونت‌گرا» می‌نامند و در این زمینه بر موارد معدود اما به هر روی موجود از «حمله، هراس‌آفرینی و توهین به دانشجویان یهودی یا هر کسی که طرفدار اسرائیل است» استناد می‌کنند و می‌گویند خشونت اعم از لمس‌کردن یا تهدید آنی، نخستین محدودیتی است که باید بر آزادی بیان اعمال ‌شود.

گروهی هم هستند که برکنار از قضاوت در مورد انگیزه‌های دانشجویان، رفتار آنان را غیرقانونی، غیرمدنی و مسبب اختلال نظم عمومی قلمداد می‌کنند؛ چه برهم‌زدن روند معمولی آموزش اکثریت دانشجویان باشد و چه مبادرت به رفتارهای ناهنجار. برخی نیز البته درباره قانونی‌بودن حضور نیروهای پلیس در دانشگاه‌ها به تفاوت قوانین دانشگاه‌های دولتی و خصوصی (نظیر هاروارد، ام‌آی‌تی، استنفورد، کلمبیا، پنسیلوانیا، پرینستون و ییل) اشاره می‌کنند و به این نکته نیز اشاره می‌کنند که اعمال فشار بر مؤسسه‌ها و سازمان‌های خصوصی مشمول متمم اول قانون اساسی نیست.

در این میان البته افرادی نیز یافت می‌شوند که دست پنهان چین و روسیه و حتی جورج سوروس را پشت این تحرکات مشکوک می‌بینند. با همه این مناقشه‌ها پیرامون این حرکت، این پرسش هم ذهن برخی از ناظران سیاسی و تحلیلگران فرهنگی آمریکا و جهان را به خود مشغول کرده است که چرا چنین شکاف عظیمی در قضاوت‌ها درباره رخدادهای اخیر به وجود آمده است؛ چنان‌که در یک‌سو از قهرمانان رونمایی می‌شود و در سوی دیگر از خیانتکاران؟

شاید یکی از راه‌های ممکن برای پاسخگویی به این پرسش، تحلیلی باشد بر کارکرد دموکراسی آمریکایی در نیم‌قرن اخیر و مروری باشد بر نگرانی‌های عمده‌ای که بسیاری از متفکران آمریکایی درباره زوال جامعه در دهه‌های اخیر به‌واسطه غلبه دوقطبی‌های هویتی گوشزد شده‌اند.

دلایل تجلیل توکویل از دموکراسی آمریکایی

الکسی دو توکویل در نیمه نخست قرن نوزدهم ماموریت یافت تا با سفر به آمریکا گزارشی از نحوه اداره زندان‌ها در این کشور تهیه کند. پیامد این سفر اما فراتر از بحث «اصلاح زندان‌ها» اثری مهم و دوران‌ساز به نام «دموکراسی در آمریکا» بود که نویسنده‌اش با بینشی عمیق توانسته بود علل و دلایل پویایی نظام سیاسی آمریکا و پیوند میان حکومت و جامعه و پیامدهای آن را توضیح بدهد.

در میان نکاتی که نظر توکویل را به‌شدت جلب کرد، رونق «حیات انجمنی» در آمریکا بود. توکویل دیده بود که «آمریکایی‌ها برای هر کاری انجمنی می‌سازند»؛ از ساختن مدارس مذهبی تا بنای هتل، از انتشار کتاب تا ساخت بیمارستان و زندان، از فرستادن هیات‌های مبلغ به مدارس تا حتی برای فراهم‌آوردن سرگرمی.

او در این زمینه نوشت: «آمریکایی‌ها از هر سن و سالی، در هر شرایطی و با هر گرایشی یکسره در کار تشکیل انجمن هستند؛ آن هم نه‌فقط انجمن‌های تجاری یا تولیدی که در آن همه کم‌وبیش مشارکت می‌کنند، بلکه هزاران نوع دیگر که شامل انجمن‌های مذهبی، اخلاقی، جدی، ناقص، کلی، اختصاصی، خرد و کلان می‌شوند.»

اهمیت این قضیه برای توکویل این بود که؛ «در همه جاها و کارهایی که به‌طور مثال در فرانسه حکومت در رأس آن حضور دارد یا در انگلیس فردی عالی‌مقام کار را می‌گرداند، در آمریکا به‌طور قطع یک انجمن می‌بینید».

او به‌درستی در این تکثر انجمن‌ها، قدرت‌یابی شهروندان و مشارکت آنها در ساحت اجتماعی را می‌دید؛ امری که به توازن قدرت دولت و جامعه می‌انجامید و آزادی، برابری و دموکراسی را ‌باید از پیامدهایش دانست، نه محرک آن. به همین دلایل متفکر فرانسوی نوشت: «در جوامع دموکراتیک این علم تشکیل انجمن‌ها مادر همه علوم است» و نتیجه گرفت: «اگر ملتی بخواهد که متمدن بشود یا متمدن بماند، باید در کنار گسترش برابری هنر گرد هم آمدن در انجمن‌ها را نیز رشد و ارتقا بدهد.»

هشدار پاتنام به افول سرمایه اجتماعی در آمریکا

در آغاز قرن بیستم رابرت پاتنام کتابی با نام «بولینگ تک‌نفره» منتشر کرد و در آن نشان داد که سرمایه اجتماعی در آمریکا از دهه ۱۹۶۰ رو به افول بوده است. آنچه پاتنام از سرمایه اجتماعی مراد می‌کرد، ارتباطی معنادار با همان حیات انجمنی مورد نظر توکویل دارد، بنابراین می‌توان گفت صحت داده‌ها و ادعاهای پاتنام می‌توانست نشانه‌ای نگران‌کننده درباره افول دموکراسی در آمریکا نیز قلمداد شود.

مطالعه پاتنام حاکی از آن است که در جامعه آمریکا در دهه‌های اخیر مواردی چون شرکت در انتخابات، مشارکت در فعالیت‌های داوطلبانه، عضویت در انجمن‌ها، پیگیری مسائل سیاسی روز، خواندن روزنامه، رفتن به کلیسا و باشگاه‌ها و اعتماد عمومی کاهش پیدا کرده است.

نتیجه‌گیری پاتنام همچنین حامل این پیام هشداردهنده است که پیامد سیاسی افول سرمایه اجتماعی، تضعیف خصلت مردمی میدان سیاست و جایگزینی جامعه مدنی با سیاستمداران حرفه‌ای و شرکت‌های بزرگ در این حوزه است. در چنین تفسیری یافتن عوامل مؤثر بر کاهش سرمایه اجتماعی نیز اهمیت پیدا می‌کند.

نتایج پژوهش‌ها نشان می‌دهد عواملی اصلی این امر معضلاتی چون تبعیض‌های نژادی علیه سیاهان و رنگین‌پوستان و میزان بالای نابرابری‌های اقتصادی هستند و در کنار آنها، می‌توان به عواملی دیگر چون گسترش استفاده از تلویزیون، گسترش زندگی در حومه شهرهای مرکزی و اشتغال بیشتر زنان در مشاغل خارج از خانه هم اشاره کرد.

نگرانی هانتینگتون از ملی‌زدایی در آمریکا

تأمل درباره وضعیت عمومی جامعه آمریکا از همان آغاز قرن بیستم محل توجه متفکران دیگری نیز بوده است. به‌خصوص بعد از حملات ۱۱ سپتامبر این امر خود را در قالب ضرورتی غیرقابل‌ اجتناب نشان می‌داد. برای نمونه ساموئل هانتینگتون، واضع نظریه «برخورد تمدن‌ها» در سال ۲۰۰۴ در کتاب Who are we? به مسئله فرسایش هویت آمریکایی توجه نشان داد و برای پروتستان‌های بریتانیایی شأنی تاسیسی در آمریکا قائل شد.

Samuel P. Huntington

از نظر هانتینگتون مهاجران بریتانیایی می‌خواستند جامعه‌ای جدید در آمریکای شمالی براساس اصول «آزادی، برابری، فردگرایی، مالکیت خصوصی و دولت نمایندگی» بنیاد گذارند، بنابراین اگر کاتولیک‌های فرانسوی، اسپانیایی یا پرتغالی به‌جای پروتستان‌های بریتانیایی ساکن آمریکا می‌شدند، این کشور اینک نام دیگری داشت؛ کبک، مکزیک یا برزیل.

بر همین اساس از نظر هانتینگتون، ورود افراد مهاجر از دیگر نقاط جهان در آغاز امر نقشی تعیین‌کننده در ایجاد یا تغییر هویت آمریکایی نداشته است اما او نشانه‌هایی از فرسایش هویت آمریکایی از دهه 1960 را در این کشور ملاحظه می‌کند.

او در تعلیل این امر به مواردی چون جهانی‌شدن اقتصاد، افول جنگ سرد و کاهش اهمیت هویت ملی، تلاش نامزدهای مناصب سیاسی برای جلب نظر گروهی از رأی‌دهندگان و تمایل رهبران گروه‌های قومی برای ارتقای موقعیت سیاسی و اجتماعی خود اشاره می‌کند. جز اینها او معتقد است، نخبگان دانشگاهی و روشنفکران در انتقال و بسط حس گناه در آمریکایی‌ها نسبت به گذشته خود نقش مهمی داشته‌اند و تفاسیر نادرست از قانون حقوق مدنی 1964 و قانون حق رأی 1965 نیز با میدان‌دادن به آموزش‌های دوزبانه و استخدام‌های سهمیه‌ای براساس الگوی تبعیض مثبت به مشکلات افزوده‌اند.

نتیجه همه اینها «ملی‌زدایی» از آب درآمده است که طی آن آمریکایی‌ها اینک بیشتر از آنکه خود را شهروندان ایالات‌متحده تلقی کنند، اعضای یک جامعه بین‌المللی می‌دانند. با این تفاسیر، هانتینگتون بزرگترین چالش پیش روی آمریکا را مشکل مهاجرت مکزیکی‌ها به این کشور و آنچه او «اسپانیایی‌شدن» مناطقی از ایالات‌متحده می‌نامد، می‌داند؛ امری که بعدتر دیدیم در انتخابات 2016 آمریکا، دونالد ترامپ بر آن انگشت نهاد و آرای قابل‌توجهی نیز برای او به ارمغان آورد.

دورکین و پرسش از امکان دموکراسی در آمریکا

انتخابات 2016 آمریکا و ظهور شخصیتی به نام ترامپ و مهمتر از آن اقبال عمومی به او، برای بسیاری از روشنفکران مایه تعجب شد. برای نمونه تیموتی اسنایدر کتاب «استبداد» را نوشت و مارتا نوسباوم «سلطنت ترس» را.

دوقطبی ایجادشده در این انتخابات نیز نشانگر ایجاد وضعیتی جدید در این کشور بود. با این همه، هشدار نسبت به وضعیت دوقطبی در آمریکا، به مدت‌ها پیش از این انتخابات بازمی‌گشت.

برای نمونه رونالد دورکین، فیلسوف سیاسی در سال 2004 و پس از پیروزی جورج بوش بر جان کری در انتخابات ۲۰۰۴، در کتاب «آیا دموکراسی در آمریکا ممکن است؟»

دعوای دموکرات‌های شیفته پیچیدگی فلسفی و جمهوری‌خواهان اصالت‌جو و دین‌خو را «به نحو چندش‌آوری تفرقه‌انگیز» نامید و از تبدیل‌شدن سیاست به جنگ سخن گفت: «سیاست آمریکا گرفتار وضعیت اسفناکی شده است. ما تقریباً سر هر چیز، بی‌رحمانه به هم می‌پریم. درباره ترور و امنیت، عدالت ‌اجتماعی، جایگاه دین در سیاست، ویژگی‌های یک قاضی خوب و ماهیت دموکراسی با هم اختلاف داریم. این اختلافات، مدنی نیستند: هیچ‌کدام از دو طرف به دیگری احترام نمی‌گذارد. دیگر در مورد استقلال کشور با هم اتفاق‌نظر نداریم. سیاست ما دست‌کمی از جنگ ندارد.»

به‌زعم دورکین «سیاست ملی هیچ کشوری مثل همایش فلسفی نیست... اما سیاست ملی ما حتی ظرفیت پذیرش معیارهای یک بحث معقول در سطح دانش‌آموزان سوم دبیرستان را هم ندارد، چه رسد به بحث‌های کلان.»

از نظر دورکین راه‌حل عبور از این تنگنا، توافق بر سر دو اصل ارزش ذاتی زندگی هر انسان و مسئولیت ویژه هر فرد برای موفقیت در زندگی شخصی به دور از تحمیل دیگری است.

دورکین امیدوار بود «دموکراسی اکثریتی» سوق‌یافته به پوپولیسم به «دموکراسی مشارکتی» تبدیل شود و ناآگاهی مردم از سیاست و بی‌رغبتی بدان که در ترکیب با پول و شوهای تبلیغاتی و رسانه‌ای نظمی منحط را نوید می‌دهند، پایان یابد. چنین امری خود البته نیازمند تغییری بنیادین در آموزش چونان تمرین دموکراسی و گفت‌وگو، روش انتخابات و تفسیر قانون اساسی است.

سیاست هویت؛ ترفندی که راست‌ها از چپ‌ها آموختند

یکی دیگر از کسانی که با انتخاب ترامپ ناچار شد برای توضیح وضعیت سیاسی و اجتماعی آمریکا دست به قلم ببرد، فرانسیس فوکویاما، واضع نظریه «پایان تاریخ» بود.

او در مقدمه کتاب «هویت» از هشدارهای قبلی خود درباره فروپاشی نهادی و تصلب ساختاری در آمریکا نوشت و ترامپ را نه عامل این امر که محصول آن دانست.

فوکویاما «پسرفت جهانی دموکراسی» را در جهان امروز در نسبت با اوج‌گیری سیاست‌های هویت‌مدار ملی و مذهبی در جست‌وجوی «شأن» و «کرامت» توضیح می‌دهد و به ما می‌گوید اگرچه در لیبرال دموکراسی‌ها، «شأن دموکراتیزه شده بود، اما سیاست هویتی در دموکراسی‌های لیبرال با اشکال جمعی و غیرلیبرالی هویت همچون ملت و مذهب آغاز شد، چراکه افراد به‌دنبال بازشناسی فردیت‌شان نبودند، بلکه به‌دنبال بازشناسی عینیت‌شان با دیگر مردم بودند.»

1276822_703

از همین منظر فوکویاما نیز در ریشه‌یابی ماجرای آمریکای امروز به دهه 1960 باز می‌گردد؛ دهه‌ای که در آن جنبش‌های اجتماعی قدرتمندی چون جنبش حقوق مدنی و جنبش فمینیستی شکل گرفت و بعدتر جنبش‌های زیست‌محیطی و جنبش‌های حامی حقوق معلولان، بومیان آمریکایی، مهاجران، همجنس‌خواهان زن و مرد و تراجنسیتی‌ها نیز بدین سیاهه افزوده شدند.

بر این شرایط در آمریکا بیافزایید، جنبش 1968 فرانسه را. از نظر فوکویاما، در چنین وضعیتی سیاست هویتی مدرن زاده می‌شود و در این زمینه برای نمونه مارکسیست‌ها که تا پیش از این تضاد اصلی را طبقاتی و اقتصادی و نزاع میان کارگر و سرمایه‌دار معرفی می‌کردند، اینک دیگر انقلاب پرولتاریایی را بی‌ثمر دانسته و شکاف‌های جدیدی میان گروه‌های اقلیت و به‌حاشیه رانده‌شده و کلیت جامعه را پررنگ می‌کنند و در عمل از «اقتصاد» به «فرهنگ» تغییر موقعیت می‌دهند.

در این وضعیت نوین، سوژه انقلابی دیگر پرولتاریا نیست. برخی چون هربرت مارکوزه به دانشجویان دل بستند و آنها را سوژه تغییر دانستند. به‌مرور و با قطع امید از دانشگاه، اما این حاشیه‌نشینان بودند که در موقعیت سوژه اعتراض قرار گرفتند؛ هر گروه و هویتی که به‌نحوی با فرهنگ عمومی و غالب جامعه در تعارض و تفاوت جدی است.

این نکته‌ای است که برای نمونه آلن تورن، جامعه‌شناس فرانسوی هم بدان اعتقاد دارد و می‌گوید پس از دهه 1960، جنبش‌های اجتماعی، در ضدیت با فرهنگ غالب بازنمایی می‌شدند و تصور این بود که می‌خواهند اشکالی بدیل زندگی اجتماعی و فرهنگی را پیش بکشند.

از نظر فوکویاما نتیجه چنین استدلالی، پررنگ‌شدن مفهومی به‌نام «تجربه زیسته» بود که طی آن گویی «هر گروه، هویت خود را دارد که این هویت برای افراد بیگانه و خارج از گروه قابل دسترس نیست».

سیمون دوبووار عنوان جلد دوم کتاب «جنس دوم» را همین مفهوم قرار داد و در آن از این بحث کرد که؛ «تجربه زیسته زنان، همان تجربه زیسته مردان نیست». بعدتر دیگران علاوه بر جنسیت، قومیت و نژاد و گرایش جنسیتی و ناتوانی را نیز افزودند. از دهه 1980 «بارزترین جلوه‌های سیاست هویت» در پردیس‌های دانشگاهی ظهور کرد که اینک مطالعه این گروه‌های هویتی جدید را به مطالعات عمده خود بدل کردند. در چنین وضعیتی برای چپ جدید دانشگاهی دیگر این نکته که شرایط اقتصادی بخش عمده‌ای از طبقه کارگر سفیدپوست آمریکایی رو به وخامت گذاشته است، اهمیت چندانی نداشت. فوکویاما از توطئه‌ای در زمینه رواج سیاست هویت حرف نمی‌زند.

او حتی سیاست هویت را «پاسخی طبیعی و غیر قابل اجتناب به بی‌عدالتی» می‌داند. مشکل او این است که گاهی «هویت، به‌شکل سفارشی تفسیر و اعطا می‌شود» و هویت‌جویان به‌جای تأمل در مشکلات بنیادی از آن به‌عنوان حربه‌ای برای رقابت‌های سیاسی استفاده می‌کنند. او البته این بلیه را فقط متعلق به چپ‌های جدید نمی‌داند، بلکه به تقلید راست افراطی از این ترفند نیز اذعان دارد. در این تقلید، اینک سفیدپوستان اوانجلیست آمریکایی هستند که خود را در موضع قربانی جا می‌زنند و می‌گویند آمریکا را مهاجران، سیاه‌پوستان و مسلمان‌ها زیر سیطره خود گرفته‌اند.

ترامپ از همین زاویه است که سخنگوی این گروه‌های افراطی می‌شود و شعارش را «اول، آمریکا» انتخاب می‌کند. آنها نیز به او رأی می‌دهند. کمی به این آمار بنگرید. 14 درصد جامعه آمریکا اوانجلیست‌های سفیدپوست هستند که 28 درصد رأی‌دهندگان آمریکایی در انتخابات 2020 را تشکیل می‌دهند. نکته اینجاست که رأی 76 درصد آنها ترامپ بوده است.

نکته قابل‌توجه در همین زمینه این است که طبق مطالعات پاتنام، میزان سرمایه اجتماعی در همین مناطق شرقی و جنوبی که درواقع محل استقرار همان مهاجران بنیان‌گذار اروپایی مدِنظر هانتینگتون هم هستند، از مناطق شمالی و غربی کمتر است.

البته برای آنکه درکی کامل‌تر داشته باشیم، بد نیست نگاهی بیاندازیم به داده‌ای دیگر در این انتخابات. اگر 71 درصد آمریکایی‌هایی سفیدپوست به ترامپ و 27 درصدشان به بایدن رأی داده‌اند، در میان سیاه‌پوستان این ارقام شگفت‌انگیزتر است: 90 درصد بایدن، 10 درصد ترامپ.

سیر شتابان سکولاریزاسیون و حس فقدان جامعه

زیرمتن بسیاری از تحلیل‌هایی که امروزه درباره اعتراضات دانشجویی در رسانه‌های آمریکایی منتشر می‌شود، از همین شکاف‌های رو به تزاید هویتی نشأت می‌گیرد. فرید زکریا در آخرین کتابش: «عصر انقلاب‌ها» از نکته‌ای دیگر نیز پرده‌برداری می‌کند و آن اینکه آمریکا از دهه 1990 بدین‌سو، با سیری شتابان در حال سکولاریزه‌شدن است؛ امری که باعث شده این کشور از نظر رتبه شاخص «اهمیت خدا در زندگی شخصی» در رتبه 12 از آخر جدول قرار بگیرد، درحالی‌که البته مهترین رقیب اقتصادی آن، یعنی چین، در انتهای جدول است.

در سال 1990 اما درصد آمریکایی‌هایی که هیچ وابستگی مذهبی نداشتند، 9 درصد بود. امروز 29 درصد است. از نظر زکریا بخشی از این روند شاید به گسترش بنیادگرایی مسیحی و محول‌کردن پیگیری تعلقات مذهبی خود به تقاضاهایی سیاسی برای مقابله با سقط جنین، ازدواج همجنس‌خواهان و... بوده است.

در مقابل تعداد دموکرات‌های عضو کلیسا در این مدت کاهشی معنادار از 70 درصد در سال 2000، به 46 درصد در سال 2020 داشته است. جالب اینکه دو دهه پیش دیوید کمبل به این نتیجه رسید که آمریکایی‌ها به‌طور فزاینده‌ای مذهب را با حزب جمهوری‌خواه مرتبط می‌کنند و اگر خودشان جمهوری‌خواه نباشند از مذهب رویگردان می‌شوند.

از نظر زکریا شاید سکولاریزاسیون اجتناب‌ناپذیر باشد اما به هر روی برای بسیاری از آمریکایی‌ها با  حس از دست دادن ایمان و اجتماع همراه است که خود به احساس تنهایی در حال گسترش در جامعه آمریکا دامن میزند. با چنین مقدماتی بعید نیست که امروزه جریان‌های راست‌گرا خود را به‌مثابه جانشین‌هایی برای آن سویه‌های مذهبی در حال زوال قلمداد می‌کنند.

فرید زکریا این پدیده را چنین توضیح می‌دهد: هویت‌های سیاسی ما دیگر به دست اقتصاد شکل نمی‌گیرند و آنچه مایه تایید سیاستمداران می‌شود، اینک اقتصاد نیست؛ کمااینکه در دوره باراک اوباما بازار سهام سه‌برابر شد اما او تاییدی معادل این جهش نزد مردم نیافت. در چنین وضعی این فرهنگ و مذهب هستند که شکاف‌بندی‌های سیاسی را می‌سازند.

از نظر زکریا این هویت‌گرایی، عقب‌گردی برای آمریکا و دموکراسی است و می‌تواند با موجی جهانی که بنیادگرایی اسلامی، ناسیونالیسم مسیحی و ارتدوکسیسم یهودی نیز ذیل آن قرار دارند، هماهنگ شود؛ موجی که با جهانی‌شدن، انقلاب اطلاعات و بسط حقوق زنان مخالف است و در عمل به استقبال اقتدارگرایی‌ می‌شتابد.

اعتراض‌ها به چه می‌انجامند؟ دموکراسی یا نیهیلیسم

اعتراضات دانشجویی و جنبش‌های اجتماعی در آمریکا امری نادر نیست. بسیاری از آمریکایی‌ها در دهه 1960 به جنبش‌های مدنی پیوستند و بعدتر در اعتراض به جنگ خلیج‌فارس و جنگ عراق نیز بسیج‌های عمومی قابل‌توجهی رخ داد.

در اواخر دهه 1960 اعتراض‌های میلیونی علیه حضور آمریکا در جنگ ویتنام به کشته‌شدن چهار دانشجو انجامید. در همان دوران برخی از متفکران نظیر جان رالز، هانس مورگنتا و نوام چامسکی بر آن بودند که چنین تظاهراتی باعث خروج آمریکایی‌ها از ویتنام خواهد شد. البته این پیش‌بینی لااقل تا سال 1975 محقق نشد.

از همین دوران گرایش به سیاست هویت در میان آمریکایی‌ها نیز رشد پیدا کرد. نمونه‌ای از آن را می‌توان در تفاوت میان شعارهای مارتین لوترکینگ و مخالفان او در درون خود جنبش حقوق سیاهپوستان مشاهده کرد.

لوترکینگ فقط خواستار آن بود که جامعه آمریکا با سیاهپوستان همانطور رفتار کند که با سفیدپوستان. بعدتر اما گروه‌هایی چون «امت اسلام» (Nation of Islam) یا «پلنگ‌های سیاه» (Black Panthers) از این صحبت می‌کردند که سیاهپوستان سنت‌های افتخارآمیز خود را دارند و قرار نیست به وضعیتی مشابه سفیدپوستان برسند، بلکه آنها باید در عین تمایزشان، محترم شمرده شوند. با چنین وضعی جامعه و همه آن آرمان‌های جهانشمولی که مردمان جهان می‌توانند حول آن متحد شوند، از دست می‌رفت.

همین روند را نیهیلیسم جاری و ساری در جنبش دانشجویی 1968 که بعدتر با پست‌مدرنیسم دهه 1980 هم توأم شد، تشدید می‌کرد. بسیاری در نقد جنبش 1968 از وجه ناکجاآبادی این جنبش و اینکه اعضای آن نمی‌دانستند چه می‌خواهند، سخن گفته‌اند. از این منظر وضعیت در آمریکا به‌مراتب قابل دفاع‌تر بود زیرا جنبش‌های دهه‌های 1960 و 1970 در این کشور، خواسته‌های مشخص‌تری داشتند و به بسیاری از آنها نیز نائل آمدند.

از نظر برخی چون هانتینگتون اما تفاسیری که از اصلاحات قانونی متعاقب این جنبش‌ها در عمل محقق شد، به بیراهه هویت‌گرایی رفت. اینک امروز نیز تحلیل‌ها درباره جنبش دانشجویی اخیر در تردید است که دانشجویان را در کدام گروه قرار دهد؟ مشتی پوچ‌گرای نازپرورده طبقه متوسطی ضدیهود و طرفداران رمانتیک تروریسم که نه تاریخ می‌دانند، نه مسئولیت‌پذیری اجتماعی دارند یا جوانانی با خواسته‌های عینی و قابل دفاع درباره قطع همکاری با حکومت اسرائیل که تحقق آنها چندان آسان نیز نیست، اما به هر روی غیرممکن نیست؛ کما‌اینکه فرید زکریا به‌تازگی رأی ممتنع اخیر آمریکا در قبال آتش‌بس در غزه را، موضعی جدید و متفاوت از آمریکا قلمداد کرده است.

قدرت لابی اسرائیل در آمریکا البته امری پوشیده نیست. با این همه، در سال 2006 جان مرشایمر و استفان والت دو استاد برجسته روابط بین‌الملل در کتاب «لابی اسرائیل و سیاست خارجی آمریکا» هم ابعاد حمایت آمریکا از اسرائیل را توضیح دادند و هم مدعی شدند چنین کنشی نه دلایل استراتژیک دارد، نه دلایل اخلاقی. در ضمن به‌نفع منافع ملی آمریکا هم نیست و خطر تروریسم جهانی را افزایش می‌دهد.

اینک در آمریکا این سخن به اشکالی در تحلیل‌ها درباره اعتراض‌های اخیر هم نمودار می‌شود. برای نمونه، لورا هیرشفلد هالیس ضمن نقد ناآگاهی دانشجویان از تبعات شعارهای‌شان، جنگ‌افروزی بی‌امان راست‌گرایان نومحافظه‌کاری را هم که عاشق صرف میلیاردها دلار برای تسلیح جناح‌های مختلف در مناقشات دوردست هستند، به باد انتقاد می‌گیرد و این روند را مخل دموکراسی می‌داند.

رابرت کوهن، استاد تاریخ دانشگاه نیویورک نیز بدین نکته اشاره کرده که اعتراضات امروز آرام‌تر از جنبش‌های دانشجویی دهه 1960 است، پس چرا باید بدان پاسخی تند داد؟ مجموعه این ملاحظات انتقادی که در پی یافتن تعادلی میان نظم و آزادی هستند، شاید راهی جدید را نشان بدهند؛ راهی که باید دید حتی در صورت همراهی دولت، جامعه و جنبش‌های آمریکایی هم بدان اقبالی نشان خواهند داد یا نه؟

بنابراین صورت‌مسئله در حال حاضر برای دانشجویان معترض چنین است: گردش به آرمان‌های دموکراتیک متحدکننده‌ای چون آزادی و برابری تمام آدمیان فارغ از نژاد، مذهب، جنسیت، قوم و طبقه یا چرخش به سیاست‌های نیهیلیستی هویتی تفرقه‌برانگیز؟

عکس: AP

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی