| کد مطلب: ۳۷۴۱۵

شبکه‌های اجتماعی خیرجمعی تولید نمی‌کنند/گفت‌‏و‏گو با کمال پولادی درباره کتاب «دگرگونی ساختاری جدید در حوزه‏ عمومی» یورگن هابرماس

نوک تیز پیکان نقد هابرماس، متوجه قضیه پراکندگی و نبود امکان تشخیص درست از نادرست یا دروغ از راست است. می‏توان گفت که هیچ نظمی برای این در نظر گرفته نشده است. هابرماس مخالف رسانه‏های جدید نیست، اما می‏گوید که هنوز نظمی برای این شکل از ارتباط در حوزه دیجیتالی پیدا نشده است.

شبکه‌های اجتماعی خیرجمعی تولید نمی‌کنند/گفت‌‏و‏گو با کمال پولادی درباره کتاب «دگرگونی ساختاری جدید در حوزه‏ عمومی»  یورگن هابرماس

یورگن هابرماس را اینک دیگر باید مشهورترین فیلسوف بازمانده از نسل غول‌های فلسفه در قرن بیستم دانست؛ متفکری 96 ساله که  از همان زمان که در سال 1962 و در 33 سالگی کتاب «دگرگونی ساختاری حوزه عمومی: کاوشی در باب جامعه بورژوایی» را نگاشت، توجه‌ها را به خود جلب کرد و جایگاهش در مقام جانشین نسل پیشین مکتب فرانکفورت، فلاسفه‌ای چون آدورنو و هورکهایمر، تثبیت شد.

34268 copy

بعدتر او شاه‌بیت اندیشه خود را در کتاب دوران‌ساز «نظریه کنش ارتباطی» سرود؛ کتابی که در ایران ترجمه  فارسی آن را مخاطبان ایرانی، دو دهه پیش و پس از دو دهه از انتشار متن اصلی، با بازگردان کمال پولادی خواندند. پولادی، استاد علوم سیاسی دانشگاه‌ آزاد اسلامی واحد چالوس، جز این اثر سترگ، کتاب «جهانی‌شدن و آینده دموکراسی: منظومه پساملی» را در همان دهه 1380 ترجمه کرد و اینک نیز ما را به ضیافت خوانش آخرین کتاب هابرماس که در سال 2023 منتشر شده، دعوت کرده است؛ کتابی که در آن این فیلسوف آلمانی، بار دیگر به موضوع نخستین کتابش بازگشته است و این‌بار برای ما از «دگرگونی ساختاری جدید در حوزه عمومی» سخن گفته است؛ نقدنامه‌ای بر وضعیت حاکم بر جهان جدید که در آن رسانه‌های نوین به‌خصوص شبکه‌های اجتماعی، در کنار نیروهایی چون جهانی‌شدن و پوپولیسم، حوزه عمومی را به‌مثابه فضای گفت‌وگوی عقلانی و آزاد شهروندان، به حاشیه رانده‌اند. در ادامه، گفت‌وگوی «هم‌میهن» با کمال پولادی در همین زمینه تقدیم خوانندگان خواهد شد.

کمال پولادی 1 copy

‌کتاب هابرماس در ادامه کار قبلی او، «دگرگونی ساختاری در حوزه عمومی» نوشته شده و در آن درباره تاثیر رسانه‌های جدید و شبکه‌های اجتماعی بر فرآیند لیبرال دموکراسی‌های رایج در غرب صحبت می‌کند. به‌صورت‌کلی به‌نظر می‌رسد نگاه هابرماس به این شبکه‌های اجتماعی و سکوهای ارتباطی منفی است.

بله درمجموع منفی است. در این شبکه‌ها امکان جدیدی فراهم شده تا همه بتوانند حرف‌های خودشان را در انظار عمومی بیان کنند. اینگونه هر کسی می‌تواند مولف باشد و محتوا تولید کند. با همه اینها اگر به‌صورت مطلق نگوییم مخالف، اما هابرماس منتقد این شیوه از ارتباط اجتماعی است. 

‌مهم‌ترین نقدی که هابرماس به این امر دارد، چیست؟

در کتاب اشاراتی دارد. این‌که وسایل ارتباط جمعی سنتی، نظمی داشتند؛ نظمی که در برابر مخاطب مسئول بوده است. ازجمله نمودهای این نظم‌، کار ویراستاری و ویرایش است. برای انتشار کار چه از طریق مطبوعات و چه از طریق رادیو و تلویزیون ویراستارانی بودند که مطالب را ویرایش می‌کردند و در برابر جامعه (نه فقط دولت) مسئول به حساب می‌آمدند. به این ترتیب که هر مطلب یا موضوعی طرح نمی‌شد، بلکه موضوعاتی طرح می‌شد که لااقل بین بخش‌هایی از افراد جامعه، روشنفکران و... اجماع نسبی برای طرح آن وجود داشت.

بنابراین افراد به آسانی نمی‌توانستند مطالب دروغ را منتشر کنند. درحالی‌که رسانه‌های دیجیتالی هیچ محدودیت و کنترلی ندارند و  کار به جایی می‌رسد که چه‌بسا تشخیص واقعیت از دروغ نه‌تنها به‌کلی مشکل می‌شود بلکه دروغ جای واقعیت می‌نشیند و دروغ به‌منزله دروغ محسوب نمی‌شود. این‌ها مسائلی است که در حوزه عمومی برای جامعه و افکار عمومی اگر مضر نباشد، مخل هستند. به این دلیل هابرماس مخالف وضعیت جدید است. البته توضیحات بیشتری هم می‌شود داد ولی من مطلب را خلاصه کردم.

‌وقتی کتاب و نقد هابرماس را به وضعیت بی‌دروپیکری که در رسانه‌ها شکل گرفته است، می‌خواندم،  به یاد انتقاداتی افتادم که ژان  بودریار هم نسبت به همین وضعیت داشت و آن را تحت عنوان ابرواقعیت (Hyperreality) مطرح می‌کرد. اما ما می‌دانیم که هابرماس موضع‌گیری مشخصی نسبت به جریان‌های پست‌مدرن داشت و آنها را «محافظه‌کاران نو» می‌نامید. با این همه نقد هابرماس به رسانه‌های جدید، مشابهت‌هایی با الگوهای پست‌مدرنی که بودریار به‌خصوص در زمینه بحث رسانه‌ها و  تبدیل «بازنمود»   (representation) به «وانمود» (Simulation) مطرح می‌کرد، دارد. آیا با این برداشت موافق هستید؟

کم‌وبیش، منتها هابرماس فقط این بخش از رسانه‌ها یعنی رسانه‌های دیجیتالی را مورد نقد قرار می‌دهد یا مشکلات آن‌ها را مطرح می‌کند. ممکن است پست‌مدرن‌ها این را به کلیت رسانه‌ها تعمیم بدهند. هابرماس درواقع قصد دارد رسانه‌های جدید را از رسانه‌های قدیم جدا کند. رسانه‌های قدیم یک نقش هماهنگ‌کننده، هادی یا راهنما در افکار عمومی داشتند؛ نه به این معنا که صدای واحدی را می‌توانستند منتشر کنند، بلکه به این مفهوم که در هر حال صداهای متداول و نظرات متفاوت در عرصه عمومی و حوزه عمومی مطبوعات مطرح می‌شد.

در این رسانه‌های دیداری و شنیداری ارتباط جمعی سنتی، نظیر رادیو و تلویزیون و مطبوعات رویارویی‌های افکار و عقاید یا احیاناً نقد و انتقاد یا بررسی راست و دروغ مسائل طرح می‌شد و این گفت‌وگوها، نقد و انتقادها یا رد و برهان‌ها درمجموع به شکل‌گیری چیزی که هابرماس به آن افکار و عقاید عمومی می‌گوید، کمک کرده است. طرح این مباحث، به عقاید عمومی کمک می‌کند و به این ترتیب نوعی اجماع یا چیزی نزدیک به اجماع پدید می‌آید.

‌در جای دیگری از کتاب، هابرماس‌ از تفکیک حوزه خصوصی و حوزه عمومی ـ که به‌نظرش در همین رسانه‌های جدید مختل شده است ـ دفاع می‌کند. معمولاً می‌بینیم گرایش‌هایی که عمدتاً لیبرالی بودند تفکیک حوزه عمومی از حوزه خصوصی را خیلی جدی‌تر می‌گرفتند و نگرش‌هایی که در نظریه‌های انتقادی، نئومارکسیستی و فمینیستی مطرح می‌شود چندان به تفکیک حوزه عمومی از حوزه خصوصی علاقه‌ای نشان نمی‌دهند یا گاهی اوقات آن را بازتولید ساختارهای ظالمانه در حوزه خصوصی یا توجیه‌گر این ساختارهای ظالمانه می‌دانند. دفاع هابرماس از این تفکیک اما در این‌جا این است که حوزه خصوصی که در رسانه‌های جدید وارد فضای عمومی می‌شود درواقع به ابهام و ناشفاف بودن فضا یا غیرواقعی بودن بحث‌ها منجر می‌شود. این را چطور می‌توان ارزیابی کرد؟ آیا نوعی گذار در حال اتفاق است یا هابرماس از ابتدا چنین نگاهی در مورد تفکیک حوزه عمومی از حوزه خصوصی داشت؟

هابرماس از همان ابتدا، حوزه عمومی و حوزه خصوصی را جدا می‌کند. منتها حوزه عمومی جایی است که افراد ـ در اوج شکل‌گیری حوزه عمومی جدید و حوزه عمومی سیاسی ــ که صاحب منافع خصوصی بودند، جمع می‌شدند و راجع به مسائل مشترک و مسائل عمومی بحث و مذاکره می‌کردند. این بحث‌ها و مذاکره‌ها بر مبنای استدلال بود و جهت‌گیری این بحث‌ها اینگونه بوده که درواقع وفاقی بین این افراد برای مسائل عمومی شکل بگیرد. به هر حال درباره تفکیک حوزه عمومی و حوزه خصوصی، هابرماس هم به این تفکیک قائل هست. همین‌طور او تاکید دارد روی این نکته که افرادی که برای گفت‌وگو درباره مسائل عمومی و مسائل مشترک جمع می‌شدند هدف‌شان شکل دادن افکار، اندیشه یا عقاید از نوع عقاید و افکار عمومی یا نظرات مشترک برای اداره عمومی جامعه بوده است. 

‌تنش بین حوزه عمومی و حوزه خصوصی یکی از مبانی بحث هابرماس در این کتاب است. درواقع از یک نوع لیبرال دموکراسی صحبت می‌کند که در آن قرار نیست افراد منافع شخصی خودشان را فدای ساختار کنند، اما بدون ایجاد یک فهم اجماع‌گونه هم شکل‌گیری جامعه سیاسی را تقریباً منتفی می‌داند. مثال واضحی که در این زمینه می‌آورد لیبرتارین‌هاست و می‌گوید، با الگویی که فرد در محوریت کامل قرار می‌گیرد، انگار نظم سیاسی بی‌معنا می‌شود. 

یکی از آسیب‌ها در دموکراسی‌های امروزی این است که منافع خصوصی خودش را به‌جای منافع عمومی جا زده است؛ یعنی منافع خصوصی‌ای که در جامعه امروزی عبارت است از منافع طبقات مسلط (طبقات بورژوایی که مثل بورژوازی قرون 17 و 18 نیستند) توانسته‌اند منافع خصوصی را به‌جای منافع عمومی ــ هم در عرصه سیاست و هم در عرصه ایدئولوژی ــ پیش ببرند. بنابراین این تضاد از نوع تضاد ساختاری جامعه سرمایه‌داری است. هابرماس همین‌جا در کتاب اشاره می‌کند که جامعه سرمایه‌داری، جامعه‌ای به‌ذات بحران‌زاست.

در ضمن هابرماس دوره‌ای از لیبرال‌دموکراسی تحت عنوان دوره طلایی دولت رفاهی یا دوره بعد از جنگ تا پیش از پیدایش نئولیبرالیسم را دوره مثبتی تلقی می‌کند. این دوره‌ای است که نوعی وفاق وجود دارد به این معنا که گروه‌ها، منافع و طبقات مختلف در مشارکت سیاسی خود، رسیدن به نوعی وفاق را در جهت‌گیری‌هایشان لحاظ می‌کنند. البته نباید اشتباه کرد که فکر کنیم هابرماس می‌گوید دموکراسی لزوماً از نوع دموکراسی وفاقی هست و اصولاً امکان‌پذیر است که در شرایط ایده‌آل یا به‌عنوان یک ایده‌آل، ما یک دموکراسی وفاقی داشته باشیم. نه، او می‌گوید در دوره طلایی دولت رفاهی، جامعه به‌نوعی وفاق نزدیک شده بود.

یکی از ارکان این وفاق این بود که در دولت رفاهی از طریق سیاست‌ها و اقتصاد حمایتی (به‌معنای حمایت از اقشار ضعیف‌تر، بیمه‌های اجتماعی و کمک به اقشار پایین‌تر) و... برای کلیات جامعه تصمیم‌گیری شده بود و همه اقشار در نظر گرفته شده بودند. اینها را هابرماس نوعی وفاق به حساب می‌آورد. به همین دلیل می‌گوید وقتی این وفاق از دست رفت، یعنی نئولیبرالیسم آمد و مسلط شد و ما به جامعه امروزی رسیدیم، آن بخش از حیات جامعه و آن بخش از وفاق کم‌وبیش عمومی از دست رفت و پیدایش گروه‌های تندرو امروزی، راست‌افراطی یا به‌طور دقیق‌تر؛ پوپولیسم راست دنباله از دست رفتن وفاقی هست که در عصر طلایی دولت رفاهی وجود داشته است.

پیدایش جامعه دوقطبی آمریکا، امکان روی کار آمدن ترامپ و معطوف‌شدن آرای توده‌های فقیر به شخص ترامپ ناشی از نارضایتی‌ای هست که در جامعه منتشر شده و ریشه دوانده است. علت این نارضایتی شاید برای توده‌هایی که به ترامپ رأی می‌دهند مشهود نباشد و متوجه آن نباشند، اما در اصل ناشی از، از دست رفتن شرایط دولت رفاهی است.

‌نکته‌ای که شاید بعضی از مفسران و هابرماس روی آن بحث می‌کنند و این‌جا تأثیر کلاوس ‌اوفه روی هابرماس هم تا حدی قابل تشخیص است، بحثی است که هابرماس آن را در کتاب «بحران مشروعیت» هم پی می‌گیرد و آن‌جا از چیزی صحبت می‌کند که مدنظر شماست یعنی تمایل حکومت‌های دولت رفاهی به افزایش دموکراسی، مشارکت، حاکمیت مردم و کمک به اقشار ضعیف‌تر برای افزایش توان آن‌ها در مشارکت‌های سیاسی از یک‌سو و از سوی‌دیگر بحث انباشت سرمایه، مسئله افزایش مالیات و مسائلی از این قبیل. تضادی در بین این‌ها وجود دارد که طبق فرمایش شما انگار آن‌جا هابرماس را به این نتیجه رسانده بود که بحران مشروعیت در سرمایه‌‌داری‌های دموکراتیک حل‌ناشدنی است. آیا این درست است؟

بله. این تضادی بین عمومی‌بودن عرصه سیاست و خصوصی‌بودن منافعی است که بر سیاست حاکم شده‌اند. این تناقض اصلی جامعه سرمایه‌داری است که بحران‌ها هم از همین‌جا ناشی می‌شود. ازجمله این بحران‌ها پیدایش نئولیبرالیسم، فاصله گرفتن از دولت رفاهی، درنتیجه ضعف وفاق عمومی و ناراضی شدن عامه رأی‌دهندگان نسبت به نهاد انتخابات امروزی است. 

‌جایی اشاره می‌کند که با افزایش نابرابری‌های اجتماعی، توده‌های سرگردان و روی‌گردان از احزاب سیاسی، دستمایه مناسبی برای جذب در جنبش‌های پوپولیستی خواهند شد.

بله. ازجمله؛ باورهایی که در مخالفت با مهاجرت و... وجود دارد. این‌ها هم از نوع پوپولیسم است چون بخش عمده‌ای از جامعه غرب (دست‌کم بخش‌های خدماتی‌اش) را کارگرهای مهاجر تشکیل می‌دهند و نمی‌شود این بخش‌ را از بافت اصلی جامعه سرمایه‌داری امروزی جدا کرد. 

‌در بحث شهروندی فعال، هابرماس شرایط و پیش‌فرض‌هایی را قائل می‌شود که نخستین آن‌ها این است که می‌گوید: «شهروندی فعال نخست نیازمند یک فرهنگ سیاسی کم‌وبیش لیبرال شامل بافت ظریفی از ایستارها و مفروضات فرهنگیِ بدیهی پنداشته شده است». بحثی که این‌جا برای من پیش آمد این است که مثلاً در مورد شهروندی و مشارکت سیاسی شهروندان در جوامع مختلف نظریه‌پردازی می‌شود، ولی این‌جا هابرماس به این اشاره می‌کند که بدون پذیرش کم‌وبیش یک فرهنگ سیاسی لیبرال اصلاً شهروندی فعال ممکن نمی‌شود. باتوجه به این بحث به نظر شما این بحث هابرماس آیا می‌تواند به‌نوعی نقدی بر این الگوهای بومی دموکراسی تلقی شود؟ 

اینطور که من برداشت کرده‌ام، بحث هابرماس در این قسمت تفصیلی نیست و اشاره‌وار است، مثل همه کارهای هابرماس به‌ویژه این نوع کارهایش که بحث‌هایش بسیار فشرده است. 

‌در جوامع توسعه‌نیافته‌ای مانند ایران هم صحبت از مشارکت سیاسی و دموکراسی می‌شود. تکلیف‌مان با این حرف هابرماس چه می‌شود؟

بله. ببینید هابرماس معتقد است که نهادینه‌شدن اصل رواداری و اصول لیبرالی فقط در فرهنگ غرب تا این‌جا حاصل شده و حاصل دوره طولانی از تحول در غرب است. حتی کمی جلوتر از آن در کلیت دوره رنسانس؛ منازعات بین کلیسا، پادشاهان و... این نهادینه‌شدن یکی از اجزای عمده لیبرالیسم است که همان رواداری باشد اما در سایر جاها لحاظ نشده و ما نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم به همین ترتیب که چنین نهادها و رویکردهایی در کشورهای غربی پدید آمده و نهادینه شده، در سایر کشورها هم پدید بیاید.

درنتیجه دموکراسی صادرکردنی نیست و تلاش غرب برای این‌که نوع نگاه خودش یا نظام لیبرال دموکراتیک را با اجزای لیبرالی به کشورها و فرهنگ‌های دیگر منتقل کند، اساساً‌ از پایه غلط و ناشدنی است. هابرماس اما نمی‌گوید که نباید کشورهای پیشرفته برای انتقال این فرهنگ به کشورهای دیگر، هیچ کاری نکنند. مسئله این است که کشورهای پیشرفته غربی قصد دارند دموکراسی‌های خودشان را حتی به‌زور با قدرت نظامی، غیر از قدرت دیپلماسی یا اقدامات دیپلماتیک در این کشورها پیش ببرند. آنطور که من برداشت کردم نقد او متوجه این قسمت است.

‌البته در آثار دیگرش هم اشاره‌هایی به این مسئله داشته و در جایی اشاره می‌کند که جوامع آسیایی بدون استفاده از دستاوردهای نظم قانونی فردگرایانه نمی‌توانند در مدرنیزاسیون سرمایه‌داری مشارکت کنند. نمی‌توان یکی را خواست و دیگری را نفی کرد. 

این را درست فرمودید. هابرماس همین را می‌گوید اما در ادامه‌اش هابرماس با این‌که ما بخواهیم این رویکرد را به‌زور در کشورهای دیگر انتشار بدهیم یا به‌زور کشورهای دیگر را وادار کنیم، مخالف است و ازجمله الزامات دموکراسی به هر حال همین است.

‌یعنی از نوعی تحول و گذار فرهنگی در جوامع دیگر صحبت می‌کند؛ نه این‌که بخواهیم این را به اجبار با صورت‌بندی‌های سیاسی، نظامی و... پیاده کنیم. 

بله. یکی از نکاتی که ازجمله در این کتاب آمده همین قضیه است. البته باز گذرا و اشاره‌وار گفته شده، اما در دو، سه جمله نقد و نظرش را نسبت به این قضیه اعلام کرده است که این فرهنگ صادرکردنی نیست. ممکن است نهادهای سیاسیِ دموکراتیک را بتوان از یک کشور به کشور دیگر یا از یک الگویی به الگوی دیگر منتقل کرد، اما فرهنگ لیبرالی رواداری را نمی‌شود آسان منتقل کرد و نیاز به یک استحاله یا دگردیسی فرهنگی و درونی هم دارد. کشورهای دیگر اگر می‌خواهند برای پیشبرد این منظور کار کنند، باید از طریق ابزار فرهنگی وارد این جریان بشوند؛ نه این‌که از طریق اجبار که الان غربی‌ها آن را انجام می‌دهند و در هر حال می‌خواهند الگوهای خودشان را به‌زور منتقل کنند.

‌جای دیگر وارد مقوله تطبیق‌دادن ارزش‌ها می‌شود و از این هم که بخواهیم اصول لیبرال دموکراسی را با ارزش‌ها و فرهنگ‌های دیگر مطابقت بدهیم، دفاع نمی‌کند.  در کشور خود ما بسیار رواج داشته که بسیاری از روشنفکران دینی تلاش کرده‌اند مشابهت‌هایی را بین اصول حقوق بشر و آموزه‌های سنتی و مذهبی ما پیدا کنند.

بله. نواندیشان دینی همین هدف را دنبال کرده‌اند. در هر حال از ترکیب دو اصل حاکمیت مردم و حکومت قانون که یکی از آن‌ها نوعاً لیبرالی و دیگری دموکراتیک است، لیبرال دموکراسی ایجاد می‌شود. 

‌متفکرانی مانند شانتال موف بحث دموکراسی شورایی را که هابرماس هم طرفدار آن است زیر سئوال برده‌اند و بحث کرده‌اند که وجوه افتراقی، اگونیستی و رقابتی سیاست را افرادی مانند هابرماس اگر نگوییم نادیده گرفته‌اند، خیلی کمرنگ جلوه می‌دهند و به تحقق توافق بیناذهنی در حوزه عمومی خیلی خوشبین هستند و تصور می‌کنند، می‌شود براساس گفتارهای عقلانی و استفاده از عقلانیت ارتباطی به نوعی اجماع ـ ولو موقت ـ رسید. در این کتاب هابرماس اشاره می‌کند که شاید منتقدان منظورش را از بحث اجماع اشتباه متوجه شده‌اند و منظورش این نیست که همه‌چیز در فضای گفت‌وگو و خیلی مسالمت‌آمیز اتفاق می‌افتد. نظر شما چیست؟ آیا به‌نظرتان پاسخ‌های هابرماس به نقدهای موف در این کتاب راضی‌کننده است؟

پایه تئوریک دموکراسیِ افتراقی‌ موف، بر این مبناست که سیاست نوعاً با تخاصم سروکار دارد. این ادامه نظریه کارل اشمیت است که می‌گوید، سیاست ذاتاً بر مبنای تمایز دوست ـ دشمن است، بنابراین با اجماع و توافق میانه‌ای ندارد. به‌نظر من در نقدی که موف به نظریه هابرماس دارد، ترکیبی انجام داده است یعنی نظریه هابرماس را کلاً رد نکرده و نظریه کارل اشمیت را کلاً قبول نکرده است.

قصد داشته ترتیبی بین این‌ها ایجاد کند. بنابراین این‌ بحث هابرماس که دموکراسی باید مبتنی بر اجماع یا وفاق باشد کم‌وبیش بد فهمیده شده است. معنایش این نیست که هابرماس می‌گوید حتماً دموکراسی بر مبنای اجماع یا وفاق خواهد بود. می‌گوید، برای سازمان‌دهی سیاست باید به سمت وفاق در رقابت‌های سیاسی در عرصه عمومی جهت‌گیری کرد. البته وفاق همیشه حاصل نمی‌شود و درنهایت در دموکراسی‌های نئولیبرال حتی دموکراسی‌های لیبرال‌دموکراتیک در عصر طلایی دولت رفاهی باز هم اختلاف‌نظرها وجود داشته و دارد.

درنهایت اگر وفاق حاصل نشد، آخرین چاره رأی اکثریت است. منتها چون اکثریت به‌محض این‌که حاکمیت را به دست می‌گیرد این امکان را برای اقلیت قائل است و اقلیت این امکان را دارد که بار دیگر در انتخابات دیگر استدلال و نظر خودش را بیان کند و برای پیشبرد نظرش تلاش کند، بنابراین اصل وفاق همچنان وجود دارد. در چنین صورتبندی‌ای اقلیت می‌پذیرد که باتوجه به نبود امکان وفاق همگانی، اکثریت حکومت کند، ولی در عین حال این حق را برای خودش قائل است و می‌تواند این تلاش را انجام بدهد که درنهایت بار دیگر با جامعه از طریق حوزه‌های عمومی، جامعه مدنی، مطبوعات آزاد و افکار عمومی در گفت‌وگو باشد و برای پیشبرد نظریات خودش و احیاناً در صورت امکان به کرسی نشاندن افکارش تلاش کند.

درنتیجه این‌جا همچنان وفاق هست. منظور هابرماس از وفاق این است. چون من نقدها را دیدم که می‌گویند مگر می‌شود اصولاً در جامعه به وفاق رسید؟ بنابراین دموکراسی افتراقی موردنظر موف در برخی از اصول‌اش با نظر هابرماس فاصله دارد. نکته دوم این‌که در هر حال خوب است که گروه‌ها و طبقات، منافع و خواست‌ها رودرروی یکدیگر قرار بگیرند و برای مواضع خودشان تلاش کنند. از این طریق می‌توانیم به دموکراسی بهتری برسیم.

‌دموکراسی شورایی هابرماس در پی اجماع‌های موقتی (نه این‌که یک اجماع برای همیشه) است. خودش می‌نویسد: «در پی آرایش‌بندی‌های موقتی براساس رأی اکثریت و براساس اصول پذیرفته‌شده حقوق بشر و حکومت قانون». گویی هابرماس هم می‌گوید که این آتش مجادله و مخاصمه در سیاست هیچ‌گاه خاموش نمی‌شود اما می‌شود به‌شکل موقتی به راه‌حل‌هایی رسید و برای مدتی وجه تخاصمی سیاست را کمرنگ‌تر کرد و به اجماع و توافق‌هایی رسید. اگر هم توافق حاصل نشد به رأی اکثریت تمکین کرد و مدتی از حالت ستیز به حالت سازش درآمد. به نظر شما آیا در این صورت بحث هابرماس به بحث موف نزدیک‌تر نمی‌شود؟

این‌که شما می‌فرمایید درست است. یعنی این‌که درنهایت این وفاق موقتی ممکن است مطلوب یا به‌دست‌آمدنی باشد. بحث دیگر این است که هابرماس معتقد است اگر سه اصل حاکمیت مردم، حکومت قانون و دولت رفاهی و همین‌طور آزادی مباحث در حوزه عمومی و جامعه مدنی، در یک نظم سیاسی وجود داشته باشد آن نظم کم‌وبیش وفاقی است. درست است که مردم با آراء متفاوت شرکت می‌کنند و درنهایت هم نتیجه حاصل آراء مردم است.

چیزی که هابرماس می‌گوید این است که باید جهت‌گیری ما به سوی وفاق باشد. این بدین‌معناست که کسانی که وارد مجادله سیاسی یا تصمیم‌گیری سیاسی برای جامعه می‌شوند، باید از این موضع حرکت کنند که در درجه اول یکدیگر را اقناع کنند، سعی کنند با استدلال بهتر به یک نظر برسند و برای رسیدن به یک نظر از ابزار عقلانی، برهانی و استدلالی استفاده کنند. وقتی این اتفاق رخ داد ما می‌توانیم در دموکراسی‌های نئولیبرال از عصر طلایی صحبت کنیم.

چون ما الان از عصر طلایی دموکراسی لیبرال فاصله گرفتیم که در آن مشارکت مردم وجود داشت و همین‌طور در عرصه‌های مطبوعات، رسانه‌های عمومی، حوزه عمومی و جامعه‌ مدنی بحث برای وفاق جریان داشت و مطبوعات سنتی این امکان را داشتندکه افکار عمومی را شکل بدهند که کم‌وبیش حاصل نوعی وفاق است. چون افکار گوناگون درنهایت در مواجهه با همدیگر افکار و عقاید عمومی را درست کردند که این عقاید عمومی با شکل ایده‌آل آن که ممکن است خیلی‌ها تصور کنند هابرماس دنبال آن است، فاصله دارد ولی شرایطی از اجماع در این نوع دموکراسی‌ها هست. اما چیزی که هابرماس می‌گوید دقیقاً این است که جامعه سرمایه‌داری ذاتاً بحران‌زاست و این نمی‌تواند ابدی باشد. 

‌هابرماس از یک طرف از حاکمیت مردم و گسترش مشارکت مردم در عرصه عمومی دفاع می‌کند و از طرف دیگر وقتی بحث به حوزه رسانه‌های جدید می‌رسد از کلماتی مانند «جامعه مدنی بی‌دروپیکر» یا مخاطره پراکنده‌شدن صحبت می‌کند. در جای دیگر می‌گوید که افراد می‌توانند به‌صورت مرکزگریز پخش بشوند، از طرف دیگر اشاره می‌کند که نوعی فرقه‌گرایی هم پیش می‌آید: «در مدارهایی محصور بمانند که به‌صورتی جزم‌اندیشانه در به روی یکدیگر می‌بندند» فهم من این است که هابرماس این تناقض‌ها را با مسئله خیر مشترکی که برای لیبرال دموکراسی‌ها ضروری است، حل می‌کند. یعنی می‌گوید از یک‌سو حاکمیت مردم و از یک‌سو حاکمیت قانون، آنچه بین این دو پل بزند همان خیر مشترکی است که از طریق وفاق و اجماع ایجاد می‌شود. 

بله. نکته دیگری هم وجود دارد؛ در رسانه‌های جدید و دیجیتالی صداها به‌قدری گوناگون و پراکنده است که اصولاً امکان گفت‌وگوی معنادار وجود ندارد. صداهای پراکنده در یک فضا گم می‌شوند. نقد آن یا می‌توانیم بگوییم نوک تیز پیکان نقد هابرماس، متوجه قضیه پراکندگی و نبود امکان تشخیص درست از نادرست یا دروغ از راست است. می‌توان گفت که هیچ نظمی برای این در نظر گرفته نشده است.

هابرماس مخالف رسانه‌های جدید نیست، اما می‌گوید که هنوز نظمی برای این شکل از ارتباط در حوزه دیجیتالی پیدا نشده است. درنتیجه حوزه عمومی بی‌دروپیکری شکل گرفته که در آن نمی‌شود برای یک امر مشترک و عمومی به‌درستی تصمیم‌گیری کرد. اگر در مقام مقایسه بگوییم در رسانه‌های قدیمی این امکان وجود داشت. این امکان به هیچ‌وجه در این‌جا وجود ندارد، بگذریم از این‌که درنهایت این وسایل دیجیتالی هم ممکن است در دست ثروتمندان و قدرتمندان قرار بگیرد که فعلاً همین‌طور است. اگر قرار باشد این وسایل در خدمت ثروتمندان و قدرتمندان سیاسی و اقتصادی باشد (که الان هست) طبیعتاً امکان کنترل اجتماعی هم بیشتر می‌شود. 

‌گویی در این شبکه‌های اجتماعی جدید در خیابانی شلوغ قرار داریم که افراد با شتاب از کنار هم می‌گذرند اما حتی چهره‌به‌چهره نمی‌شوند یا هیچ توجهی به افراد دیگر ندارند. نهایتاً گروه‌هایی هستند که با هم حرکت می‌کنند و هیچ توجهی به سایر اقشار و گروه‌ها ندارند و این از نظر، هابرماس تولید خیر جمعی نمی‌کند.

درنهایت هم انگار که همه در بین هم راه می‌روند و هیچ جهتی وجود ندارد. این در حوزه عمومی یک آسیب بزرگ به‌حساب می‌آید. 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار