مهدی افروزمنش از تجربهای تازه در چهارمین رمانش؛ «داماهی» گفت
ناگزیران از تقدیر در پناه مادرِ دریا
مهدی افروزمنش میگوید: اگر بخواهم عصاره «داماهی» را در یک کلام بیان کنم، میتوانم از واژه «تقدیر» نام ببرم. میدانید که تقدیر از مفاهیم بسیار قدیمی است. تقدیر در گوشهگوشه تاریخ چندهزارسالهی ما، چه پیش و چه پس از اسلام، دیده میشود و کار میکند و برای اثباتش میتوان از دهها و شاید صدها اصطلاح و ضربالمثل یاد کرد. تقدیری که به نظرم از کارکردی اجتماعی هم برخوردار است. چراکه گویی افراد در دورههای افول، سقوط یا ذلت خود و اجتماعشان بهشکلی ناخودآگاه رو به سوی تقدیرگرایی میآورند.
![ناگزیران از تقدیر در پناه مادرِ دریا](https://cdn.hammihanonline.ir/thumbnail/QkCUHKDXb214/Z0T8H9pYUbXo0sZ7HQQFz9sdEP6gpeoxwm6qBw3FUyban5x7qgvQboTcvz1ITR3hR5RyeP2TswdCeyo0woFaD79kLxmvcp_86atk84Zr3YNKnEGzKWpaQw,,/Rounamaee+Ketabe+Damahi.Kargar.14030818.By_Mona+Jam+%28123%29.jpg)
مهدی افروزمنش، پس از «سالتو»، «تاول»، «باران در مترو» و «پشت خط» و تثبیت تصویری از خود بهعنوان نویسندهای متبحر در فضاسازیهای عینی از جنوب شهر تهران با حضور شخصیتهایی خاص و کمتر دیده شده، در تازهترین تجربهاش، رو به سوی دریاهای جنوب گذاشته است.
افزوزمنش اینبار در قامت نویسندهای ظاهر شده است که تصادم افسانهای کهن با جامعهی مدرن را در داستانی پلیسی حاصل از ترکیب سویههای رئالیستی و رئالیسم جادویی روایت میکند، آن هم با نثری محصول کنار هم نشستن زبان معیار و گویش مردمان جنوب. روایت مردمانی ناگزیر از تقدیر محتوم که پناهی جز مادر دریا؛ داماهی نمیبینند. «داماهی» با تصویری تکاندهنده آغاز میشود.
با تصویر جنازهای سوخته در جزیرهای داغ و تبدار که دریا به ساحل پس آورده و این شروع ماجرایی دلهرهآور است که «داماهی» را میسازد. آنچه در ادامه میخوانید حاصل گفتوگو با مهدی افروزمنش است که میگوید، اگر بخواهد عصاره «داماهی» را در یک کلام بیان کند از واژه «تقدیر» نام خواهد برد.
یکی از نکات جالب توجه تازهترین اثرتان؛ «داماهی» برای من که علاقهمندم گفتوگو را با آن آغاز کنم، این است که به نظر میرسد در این اثر نسبت به آثار پیشینتان از بُعد روزنامهنگاری اجتماعی فاصله گرفته و بیش از پیش به سمت قصهگویی حرکت کردهاید. این سوال را در حالی مطرح میکنم که باید تاکید کنم در آثار پیشینتان نیز که مورد توجه بسیار قرار گرفتند -تا جایی که یکی از آنها؛ «سالتو» مبنای نوشته شدن فیلمنامه اقتباسی سریال «یاغی» قرار گرفت- قصهگویی امری ثانویه نبود. با این حال نکته جالب توجه در آنها تم اجتماعیشان بود که موجب زمانمندی و مکانمندی اکیدشان میشد. این در حالی است که در «داماهی» با وجود اشارات موجود در آن به شرایط سیاسی و اجتماعی گویی خود داستان و اصل قصهگویی است که برایتان اهمیت دارد. درواقع همان اشارات نیز به خدمت قصهگویی درآمدهاند. میخواهم بدانم چه میزان با این اظهارنظر موافقید و اگر موافقید آیا این تغییر مسیر، عامدانه بوده است یا خیر؟
نکته نخست اینکه در توضیح بُعد روزنامهنگاری اجتماعی مورد اشارهتان باید بگویم، این بُعد بهتبع سابقه من بهعنوان روزنامهنگار حوزه اجتماعی خواهناخواه به آثارم الصاق شده است. بُعدی که با الصاق آن به آثارم نه موافق و نه مخالفم اما باید اشاره کنم که در آن آثار و ازجمله «سالتو» نیز بیش از هر چیز در حال قصهگویی بودم. برای آنکه نشان دهم رگههایی از آنچه در «داماهی» میخوانید؛ دستمایه قرار گرفتن یک افسانه برای طرح داستان، به گونهای دیگر در «سالتو» نیز قابل مشاهده است، مثالی میزنم.
در «سالتو» این کُشتی است که دستمایه طرح داستان قرار میگیرد. هرچند از آنجایی که کُشتی نسبت به افسانهای چون داماهی، اجتماعیتر به نظر میرسد این تصور را ایجاد میکند که در «داماهی» قصهگویی از بُعد اجتماعی سبقت گرفته است. با وجود همه این توضیحات، نمیتوان انکار کرد که سبقه روزنامهنگاری من هنگامی که نخستین اثرم، «تاول» را در سال ۱۳۹۳ و حتی «سالتو» را در سال ۱۳۹۵ منتشر کردم پررنگتر بود. هرچند ردپای فرآیند مورد اشارهتان در «پشت خط» هم قابل مشاهده است اما به چشم آمدن بیش از پیش آن در «داماهی» شاید بهدلیل تغییر کلی فضا باشد.
فضایی که در آن، افسانه نقش پررنگتری گرفته و جای بزرگتری را به خود اختصاص داده است وگرنه محوریت ماجرا همچنان همان انسان سرخورده، فرسوده و درگیر مناسبات سیاسی و اجتماعی است که در مرکز داستان قرار دارد. درنتیجه شاید بهدلیل قوت و قدرت افسانه داماهی یا همنام بودن اثر با این افسانه، چنین احساسی ایجاد میشود که قصهگویی از بُعد روزنامهنگاری اجتماعی پیشی گرفته است.
درحالیکه اگر چنانچه اشاره کردم به «سالتو» هم دقت کنید، میبینید که نام اثر برگرفته از یکی از فنون رشتهای؛ کُشتی است که در کشور ما با افسانهها و اسطورهها درآمیخته است. درواقع رشتهای که صرفاً ورزش، چیزی مثل فوتبال، تلقی نمیشود بلکه افسانهای است که رد پای آن از متون کهن ایرانی به این سو قابل پیگیری است و حتی قهرمانان معاصر درگذشته ما چون پوریای ولی و تختی نیز از این رشته برمیخیزند.
پس کُشتی بهعنوان افسانهای که اساساً همواره با خاک و وطن پیوندی غیرقابل انکار داشته است در «سالتو» دستمایه من قرار گرفت. هرچند شاید آنچنانکه دستمایه قرار گرفتن افسانه داماهی در تازهترین اثرم دیده شد، موردتوجه قرار نگرفت. این دیده شدن نیز شاید به این دلیل است که افسانه داماهی برای جامعه بزرگتری ناآشناست و همین موجب شده است که تصور شود قصهگویی به مدد تصادم افسانه با جامعه مدرن، بر بُعد روزنامهنگاری اجتماعی موجود در آثارم پیشی گرفته است.
با اینکه کُشتی را نیز همچون افسانه داماهی، بستری اسطورهای در نظر میگیرید همدل هستم اما فراموش نکنیم کُشتی همانطور که در «سالتو» روایت میشود، میتواند زمینهساز پرشی طبقاتی برای قشر فرودست جامعه باشد. این ظرفیت و تصویر حاصل از آن بهقدری در ناخودآگاه جامعه تهنشین شده که بر بعد اسطورهای کُشتی پیشی گرفته است. درحالیکه اساس «داماهی» بر افسانه است. درنتیجه باتوجه به اینکه پیگیر سیر مطالعاتیتان نیز بودهام بهنظر میرسد گسترش مطالعات اسطورهایتان نیز در شکل گرفتن «داماهی» بیتاثیر نبوده است.
صددرصد اینگونه بوده است. بگذارید اینطور بگویم که من از جایی بهبعد احساس کردم آن چیزی را که باید در مورد جنوب شهر میگفتم، گفتهام و تاثیری را هم که باید میگذاشتهام، بهقدر بضاعت خود گذاشتهام. این احساس همانطور که اشاره کردید با افزایش مطالعات اسطورهای من و رسیدن به این نتیجه همراه بود که افسانهها و اسطورههای بسیاری وجود دارند که بهرغم قدمت بسیارشان همچنان کار میکنند و میتوانند دستمایهی آثار داستانی قرار بگیرند.
این جایی است که «داماهی» از آن میآید؛ از افسانهای در جنوب ایران که نمونههای مشابه آن با اسامی دیگر در شمال، شمال غرب، شمال شرق، غرب و دیگر نقاط کشور قابل مشاهده است. گویی این افسانه خود کلیتی است که متناسب با فرهنگ نقاط گوناگون، نامهای مختلف گرفته و از بسترهای گوناگون برمیخیزد؛ در جایی از دریا، در جای دیگر از جنگل و در دیگر جا از گورستانهای خوفناک و گاه آسیابهای کهنهی آبی و بادی. ضمن اینکه این افسانهها لزوماً، امری تمامشده و پایانیافته تلقی نمیشوند و همچنان در زندگی مردم اثرگذارند. من تلاش کردم این اتفاقِ جذاب را در قصهای امروزیتر، همانطور که در زندگی مردم جوامع محلی کار میکند، روایت کنم.
افسانه داماهی مشخصاً به کدام نقطه جغرافیایی بازمیگردد؟
تا جایی که من میدانم به اطراف قشم و بندرعباس و جالب است که بعد از نوشتن رمان متوجه شدم، خیابانی در بندرعباس هست که داماهی نام دارد. داماهی به گونهای گویی خودِ دریاست؛ نهنگی افسانهای و بسیار بزرگ که در بعضی روایتها سفیدرنگ و در برخی دیگر نقرهایرنگ توصیف شده است. ویژگی اصلی داماهی، که مادرِ دریا خوانده میشود اگرچه میتوان بدون پیش آمدن اختلاط معنایی آن را خدای دریا نیز تلقی کرد، نجاتدهنده بودنش است. داماهی تجسم صورتِ خوشِ برآورده شدن نیازهاست و قصههای جالبی نیز پیرامونش وجود دارد. ازجمله اینکه در شکم داماهی باران میبارد.
آن هم درحالیکه میدانیم باران در آن منطقه امری کمیاب و بارشش در شکم داماهی اتفاقی قابل توجه است. به عبارت دیگر، داماهی را میتوان آرمانشهر مردم خطه جنوب تصور کرد. آرمانشهری که صیادان به هنگام گرفتاری در دریا، زمینداران به هنگام قحطی و خشکسالی، عشاق جوان به وقت برملا شدن راز عشقشان و... به آن امید میبندند و باور دارند که به وقتِ رسیدن کارد به استخوان، این داماهی است که به یاریشان خواهد آمد.
میخواهم بدانم آنچه شما را در وهله نخست به نوشتن «داماهی» ترغیب کرد وجه دراماتیک این افسانه بود یا شخصیت سروان یونس ترانه را در ذهن داشتید و برای آن به دنبال داستانی میگشتید که به افسانه داماهی برخوردید؟
قطعاً ابتدا افسانه داماهی را مدنظر داشتم. آشنایی من با این افسانه به مدتها پیش بازمیگردد و سالیان سال میشد که در گوشهای از ذهنم باقی مانده بود، بی آنکه دقیقاً بدانم چه زمانی با آن چه کاری خواهم کرد. اگرچه میدانستم از ظرفیت بالایی برای قصهگویی برخوردار است و بر بستر آن میتوان در مکاتب گوناگون به روایت داستانی جذاب پرداخت. اینطور بود که سرانجام در بستری رئالیستی، داستانی جنایی در ذهنم شکل گرفت که به تصادم زندگی امروزی جامعه مدرن با افسانه داماهی انجامید.
از همینجا میخواهم به این نکته برسم که ما در ادبیات غرب و حتی شرق دور، اینزمانی کردن افسانهها و اسطورهها را بسیار میبینیم. اتفاقی که ازجمله نمونههای معاصر آن میتوان به فیلم سینمایی «اوندین» (Undine) اشاره کرد که اتفاقاً حالوهوایی نزدیک به رمان شما در آن قابل ملاحظه است. این در حالی است که داستاننویسان ما کمتر سراغ این موضوع میروند. نمیدانم چقدر با این اظهارنظر موافقید که تراکم مسائل روزمره و دشواریهای موجود بر سر راه زیست روزانهمان است که اجازه رفتن سراغ چنین ظرفیتهایی را نمیدهد، ضمن اینکه از آنسو کمتر تلاشی در مسیر شناساندن اسطورهها و افسانههایمان شده است. میخواهم نظر شما را در این مورد بدانم.
همانطور که احتمالاً میدانید نمونه بارز چنین شیوه داستاننویسی به وضوح در آمریکای لاتین قابل مشاهده است. تلاشی برای پاسخ دادن به این سوال که چگونه میتوان افسانهها، اسطورهها و قصههای محلی را در بستری مدرن و از طریق مدیوم رمان بازتعریف یا بازروایت کرد؟ تلاشی که ازجمله نمونههای برجسته آن در میان آثار یکی از سرشناسترین نویسندگانش؛ گابریل گارسیا مارکز، میتوان به «صد سال تنهایی»، «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد»، «پیرمرد فرتوت با بالهای بزرگ» و... اشاره کرد. این اتفاقی است که حتی در آثار نویسندگان غربِ عقلانیتر شده نیز قابل ملاحظه است.
بهعنوان مثال هنگامی که ارنست همینگوی، «پیرمرد و دریا» را یا هرمان ملویل «موبیدیک» را مینویسند، از همین شیوه ـ هرچند در شمایلی دیگر ـ استفاده میکنند. جذابیت این شیوه آن است که موجب پدید آمدن بُعد یا پرسپکتیوی تازه در داستان میشود که میتواند خواننده را به فکر وادارد. در پاسخ به اینکه چرا کمتر شاهد رفتن نویسندگان ایرانی سراغ این شیوه هستیم، نمیتوانم پاسخ مشخصی بدهم. چراکه انگارههای ذهنی، از فرد به فردی دیگر و از نویسنده به نویسندهای دیگر متفاوت است. ضمن اینکه نمونههای آن در آثار داستاننویسانی چون غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی و حتی هوشنگ گلشیری قابل ملاحظه است.
هرچند میپذیرم که در دورانی کمتر شاهد آن بودهایم یا دستکم من در میان نمونههایی که خواندهام ـ با در نظر گرفتن اینکه ممکن است آثاری بوده که چنین باشد و من از وجودشان بیاطلاعام ـ کمتر با آن روبهرو شدهام. برای یافتن چرایی آن نیز تصور میکنم بیشتر باید سراغ جامعهشناسان رفت تا داستاننویسان. درواقع شاید بیشتر این جامعهشناسان باشند که بتوانند به این سوال پاسخ دهند که آیا این نویسندگانند که در این مورد احساس نیاز نمیکنند یا مسائل روزمرهای هست که برایشان از جذابیت بیشتری برخوردار است؟ آیا از آنسو این زمانهی حاضر است که در نبود تصویری از آینده، این نیاز را در ما زنده میکند که دستکم میتوان به سنتهای گذشته دست انداخت و با زمان حال پیوندشان داد؟
درنتیجه به نظر میرسد در پاسخ به چرایی این موضوع باید به دنبال دلایل متعدد و نهتنها یک دلیل بود. دلایلی که یکی از آنها میتواند دشواری انجام این کار باشد؛ دشواری حاصل از نیازمندی به مطالعه بسیار طی فرآیندی تحقیقی. این تجربهای بود که من در «سالتو» نیز پشت سر گذاشتم و از آنجایی که خودم را نویسندهای میدانم که به تحقیق برای نگارش پایبند است، در آنجا نیز در مورد کُشتی، خاک، وطن و... تحقیق بسیار کرده بودم. در «داماهی» نیز به همین صورت بود و من نیازمند فهم ریشههای این افسانه و کنش روزمره مردم با آن بودم تا بتوانم روایتش کنم. به نظرم شاید مجموع این دلایل است که موجب میشود نویسندگان ما کمتر سراغ این شیوه بروند.
با اشاره شما به دشواری انجام این کار؛ دشواری حاصل از نیازمندی به مطالعه بسیار طی فرآیندی تحقیقی موافقم اما به نظر میرسد امروزه آن چیزی که بتوان در قالب دغدغهی روزِ اجتماع بهشکلی فستفودی به جامعه ارائه داد، مورد اقبال بیشتری قرار میگیرد و اینجاست که بحث اقتصاد بهمعنای کلیاش مطرح میشود؛ اعم از اقتصاد مالی، اقتصاد شهرت و... میخواهم بگویم شاید این موضوع هم در اینکه کمتر شاهد رفتن نویسندگان ایرانی سراغ این شیوه هستیم، تاثیرگذار باشد. این همه در حالی است که از دغدغهی روزِ اجتماع که دستمایهی نوشته شدن یک داستان قرار میگیرد، باید دستکم مدت زمانی گذشته باشد تا انباشت و نقد شود و امکان تشخیص سره از ناسره فراهم آمده باشد.
ممکن است. بگذارید به نکتهای که در ابتدا اشاره کردید، بازگردم. شاید از همین باب باشد که در ابتدا اشاره کردید گویی بُعدِ روزنامهنگاری اجتماعیتان ذیل وجه داستاننویسیتان قرار گرفته است. چرا چکه در منطق روزنامهنگاری اعم از روزنامهنگاری اجتماعی شما اساساً نباید به دنبال این شیوه از داستانگویی؛ تصادم افسانه با جامعه مدرن، بروید. چون مسئلهی روز نیست. هرچند معتقدم بهدرستی اشاره کردید که ادبیات اساساً نمیتواند حوزهی روایت روزمره باشد، درواقع نباید باشد و حتی اگر میخواهد مسائل روزمره را هم تعریف کند، باید آن را در زمینهای بزرگتر، عمیقتر و ریشهدارتر ببیند. اگرچه امروز هم مورد توجه قرار نگیرد و یک دهه بعد خوانده شود یا بهمدد بخت و اقبال، عکس این اتفاق برایش رخ دهد.
نکتهای که میخواهم به آن اشاره کنم این است که به نظرم از مقطعی بهبعد ارتباط ما با سنت قطع شده است. درواقع سنت یا بهعنوان تابعی از وضعیت سیاسی و اجتماعی، امر گذشتهنگر و آزاردهندهای تلقی شده یا در بزرگداشت بخشهایی از آن اغراق شده است. به عبارت دیگر، گویی از یکسو از این گذشته ذیل عبارتهایی چون شکوه ایران باستان و... برای جبران فقدانهای امروز استفاده میشود. از آنسو چنانکه اشاره کردم این گذشته، گذشتهی کشوری توسعهنیافته، خونریز و جنایتکار به حساب میآید که باید آن را پس زد. این وضعیت؛ تمایل افراطی به این یا آن سو، موجب میشود بسیاری از ظرفیتهای سنت نادیده انگاشته شود.
بگذارید به ماجرای نگارش رمان «داماهی» بازگردم. زمانی که من گونهی دیگری از این افسانه را از شخصی محلی در قشم شنیدم، آنچه برایم جذابش کرد ظرفیت بسیار بالای آن بهواسطهی قرار گرفتنش در میانهی سنت و مدرنیته بود. درواقع افسانهای بود که نه میشد ردی از اغراق آنچنانی درش یافت و نه از فرط گسست زمانی با امروز، کارکرد خود را از دست داده بود. درواقع هنوز هم بر زندگی مردمان محلی اثرگذار بود و برایشان کار میکرد. ضمن اینکه فقط و فقط افسانه داماهی نیست که اینگونه است. همین امروز هم در فرهنگ و زبان فارسی، به افسانهها و اسطورههایی ارجاع داده میشود که یا ریشه و خواستگاه آنها را فراموش کردهایم یا پیگیری این ریشه و خواستگاه برایمان اهمیتی ندارد.
میخواهم سراغ خود رمان برویم. اینکه دوران پیش از انقلاب را بهعنوان زمان وقوع داستان انتخاب کردید، براساس ملاحظاتی خاص ازجمله گریز از سانسور و ممیزی بود یا انتخاب شخصی خودتان؟
ملاحظات خاص که قطعاً بوده است و به هیچ عنوان نمیتوانم کتمانش کنم اما اینکه تمامش هم این بوده، چنین نیست. درواقع مقداری هم خالصتر بودن افسانه داماهی در آن دوران یا به عبارت دیگر ارتباط بیشتر مردم با آن، برایم جالب توجه بود. اشارهام به دورانی است که همچنان این صید بود که بخش بزرگی از زندگی مردم جنوب را مدیریت میکرد و طبیعتاً در چنین دورانی پیوند با افسانههای مرتبط با دریا نیز قویتر است.
یکی از نکات جالب توجه برای من بهعنوان خواننده «داماهی» این بود که در جایجای رمان احساس میکردم در حال خواندن تجربه مستقیم حضور یک نویسنده در آن فضا هستم. به عبارت دیگر، عبارتهای توصیفی بهکاررفته برای فضاسازی ازجمله آنچه در مورد آفتاب، دریا، آسمان و... میخوانیم به گونهای است که گویی از تجربه حضور مستقیم در آن مکان برمیآید.
حداکثر مجموع حضور من جنوب ایران، شاید حدود دو هفته، آن هم نه دوهفته متوالی، باشد اما هم در آن مدت و هم زمانی که در تهران حضور داشتم، با بسیاری از افراد محلی جنوب در مورد همین موارد به گفتوگو نشستم. روندی که نامش را تحقیق برای نوشتن رمان میگذارم. من میدانستم که خورشید یک دریای لایتناهی با خورشید یک جغرافیای خشک و کوهستانی متفاوت است و قصدم از انجام این گفتوگو پی بردن به همین تفاوتها بود. پی بردن به اینکه دریا و آب برای مردم ساکن جنوب از چه معنا و مفهومی برخوردار است.
اینها چیزهایی است که حین صحبت با این مردم، حتی بدون آنکه بخواهند، بهشما منتقل میشود. اگر بخواهم در این مورد مثالی بزنم میتوانم به وقت ناریه اشاره کنم. وقت ناریه بروز تصور آنها از گرمای بیامان خورشید برای من بود. تاکید میکنم این تجربهای بود که من در «سالتو» نیز از سر گذرانده بود. من در «سالتو» هم برای آنکه بتوانم به گوشهوکنار زوایای گوناگون کُشتی بهعنوان امری فراتر از ورزش رسوخ پیدا کنم با نزدیک به ۵۰ کُشتیگیر به صحبت نشستم. در «داماهی» هم به همین صورت بود و من با بسیاری از اهالی جنوب نشستوبرخاست و صحبت کردم و به تماشایشان نشستم تا به آنچه میبینید، رسیدم.
دیگر نکته جالب توجه در «داماهی» برای من، نثر آن است. درواقع نثری ترکیبی متشکل از زبان معیار و گویش مردم جنوب. گویشی که اگرچه متعلق به نقطه جغرافیایی خاصی از ایران است اما چنان مورد استفاده شما قرار گرفته که برای گویشوران زبان معیار نیز کاملاً قابل خوانش، درک و فهم است.
این کاری بود که من در «پشت خط» و اندکی در «تاول» نیز انجام دادم، اگرچه در هر دو کمتر از «داماهی» و درواقع تلاشی حداقلی بود. این تلاش حداقلی از تُرک بودن پدر و مادرم و بهتبع خودم برمیآمد. طوریکه در صحنههای مربوط به آزادسازی اسرای جنگ ایران و عراق در «پشت خط»، دیالوگهایی هرچند به تُرکی بیان میشود.
در «داماهی» اما به نظرم آمد که گریزی از استفاده از لهجهی مردم جنوب ندارم. لهجه با خود بار عاطفی به همراه میآورد و میتوانست فضا بسازد. در کنار این میدانستم بهرهبرداری از لهجه مورد استفاده این مردم بهشکل نعلبهنعل، خوانش آن را برای مخاطب فارسیزبان به چالش تبدیل خواهد کرد. برای همین تلاش کردم بدون آنکه به فحوای واژهها آسیبی برسانم، برخیشان را تغییر دهم. به این معنا که با فارسی معیار سازگارترشان کنم. بنابراین استفادهام از گویش جنوبی، بهمعنای استفادهی عینبهعین، مطابق آنچه آنها بر زبان میآورند، نیست.
چراکه آنها برای برخی معانی از کلماتی استفاده میکنند که ما متوجه معنای آن نمیشویم. من یا این کلمات را تغییر دادم یا کوشیدم دیالوگها را به گونهای بنویسم که از استفاده از آن کلمات پرهیز کنم. هرچند در یک یا دو جا، نام یکی، دو ماهی آورده شده است که چون چاره دیگری نبود، برای ذکر برگردان معنایشان از پانویس استفاده کردم. درمجموع استفاده از گویش جنوبی امری بود که به نظر خودم، در «داماهی»، هم از آن گریزی نداشتم و هم باید به تعادلی میرسیدم که کاربر زبان معیار هم برای خوانش، درک و فهم آن نیازمند فرهنگ لغت نباشد.
نکته دیگر، همدستی عوامل طبیعی با مردمان بومی جزیره است. بهگونهایکه انگار طبیعت، مردم بومی را بخشی از خود میداند و در پیشبرد اهدافشان با آنها همدستی میکند اما نسبت به غیربومیان اینگونه نیست.
جذابیت نکته مورد اشارهتان؛ یکی بودن با طبیعت، برای من آن بود که مشخصه جوامع محلی میدانمش. به تفاوت خورشید یک دریای لایتناهی با خورشید یک جغرافیای خشک و کوهستانی اشاره کردم. خورشید برای مردم ساکن کنارهی یک دریای لایتناهی، لزوماً آن امر معمولیِ قابل توضیح با علم نجوم برای ما، نیست. درواقع وضعیتهای گوناگون خورشید، زوایای تابشش و گرمای حاصل از آن برای آنها بخشی از زندگیشان و برخوردار از هویتهای خاص گوناگون است. حالتهای گوناگون دریا، برای این مردم، اسامی و هویتهای متفاوت دارد.
چراکه همهچیزشان؛ زندگی و مرگشان، ارتزاق و عشقشان به طبیعت وابسته است. درنتیجه یگانگیشان با طبیعتِ پیدا و ناپیدا و قائل بودن شخصیت برای جلوههای گوناگون آن را میتوان امری خاص خودشان دانست که من با همه توانم کوشیدم در «داماهی» تصویرش کنم. درواقع همهی سعی من بر این بود که خورشید، دریا و... را بهعنوان شخصیتهایی پیدا برای مردم جنوب، به تصویر بکشم، چنانچه داماهی، مادر یا خدای دریا را نیز بهعنوان تجسم بخشی از طبیعتِ ناپیدا برایشان به تصویر کشیدهام.
نکته پایانی که میخواهم به آن اشاره کنم، تقدیرگرایی مسلط بر «داماهی» است. به عبارت دیگر، احساس میکنم شخصیتهای رمانت جز مهرهگردانهای اصلی، اسیر نوعی تقدیرگرایی یا جبرگراییاند. درواقع احساس میکنم از انجام آنچه انجام میدهند، ناگزیرند و چارهی دیگری پیش رویشان نیست. گویی شرایط برایشان چنان گریزناپذیر است که انتخاب دیگری برایشان وجود ندارد. میخواهم بدانم این تقدیرگرایی را از ابتدا در ذهن داشتید یا در ادامه داستان به گونهای پیش رفت که به این سمت حرکت کردید؟
من اگر بخواهم عصاره «داماهی» را در یک کلام بیان کنم، میتوانم از واژه «تقدیر» نام ببرم. میدانید که تقدیر از مفاهیم بسیار قدیمی برای ماست. چند روز پیش با پادکست آرشیدانه صحبت میکردم و تعبیر جالبی در مورد «داماهی» شنیدم که در ذهن خودم نبود، اما بسیار درست یافتمش. او میگفت، در «داماهی» گویی در مورد خدای زُوران؛ ایزد زمان بیکران و مظهر تقدیر و سرنوشت صحبت میکنید. تقدیر در گوشهگوشه تاریخ چندهزارسالهی ما ـ چه پیش و چه پس از اسلام ـ دیده میشود و کار میکند و برای اثباتش میتوان از دهها و شاید صدها اصطلاح و ضربالمثل یاد کرد که زندگیمان را به تقدیر گره میزند.
تقدیری که به نظرم از کارکردی اجتماعی هم برخوردار است. چراکه گویی افراد در دورههای افول، سقوط یا ذلت خود و اجتماعشان بهشکلی ناخودآگاه رو به سوی تقدیرگرایی میآورند. این نکتهای بود که بیان آن در «داماهی» برای من از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بود و از ابتدا میخواستم به این نکته برسم که آیا همانطور که طبیعتِ پیدا؛ خورشید، دریا، خاک و باد و طبیعتِ ناپیدا؛ داماهی را میتوان به شخصیت تبدیل کرد، میتوان با تقدیر نیز چنین کرد؟ درواقع مجموع این خواستهها و نیازها بود که موجب شکلگیری «داماهی» شد.