این قطار بیترمز
در خبرها آمده است که پیشفروش بلیتهای جشنواره فیلم فجر آغاز شده است. از خانه سینما پیامک میرسد که اگر مایل به دریافت کارت جشنواره هستید... یاد روزگاری میافتم که چندان هم دور نیست هنوز. روزگار شوق و ولع ۱۰روز جشنواره. روزگار پشت هم فیلم دیدن، از این سینما به آن سینما رفتن، حرصزدن برای گرفتن کارت جشنواره و بعدها تا دم صبح توی تحریریه روزنامه ماندن، برای بستن ویژهنامهها. سیاستهای فرهنگی حاکم بر کشورمان، آن نقاط معدود مدارا و همراهی را نیز چنین کور و بیشکوه کرده است که امروز خبر آغاز جشنواره را حتی درست نخوانیم، میلی به مشاهده فهرست فیلمها نداشته باشیم و برنده و بازندهاش برایمان مهم نباشد. حتی گاهی خشم و کینه داریم نسبت به آنانی که فکر میکردیم اینجا و اکنون روزگار، نباید در جشنواره حضور یابند. اینها همه نتایج علاقه مسئولان فرهنگی به مککارتیسم است. به خودی و غیرخودی چیدنهای مداوم که انتخابات را به صندلیبازی کودکانهای فروکاسته کند در جمعی خودمانی، رویدادهایی چون نمایشگاه کتاب و جشنواره فیلم فجر را از رونق، شکوه، اهمیت و مشارکت واقعی تهی کند و این تمامیتخواهی را چنان گسترده سازد که هنگام پخش یک مسابقه ۹۰ دقیقهای فوتبال، ۵۰ بار تصویر تماشاگران را سانسور کند و تنها همان تماشاگرنماهای فرمایشی خود را به بیننده غالب کند، تا جایی که لبخند رو به دوربین آنها، بدل به ریشخند ما شود. این است تبدیلکردن فرصتها و بزنگاهها به فرمالیتههای پوچ و پوک.
عرصه فرهنگ همواره با سیاستهای کلان فرهنگی و مسئولان ذیربط در کشمکش بود طی این سالها. اما نقاط همرسی، مدارا و تسامحی هم دیده میشد و مهمتریناش در عرصه سینما. ادبیات مستقل هرگز به توافق و تفاهمی نرسید. با رویدادها و جوایز رسمی، موسیقی بهشکل ریشهای از ابتدا یک معضل بود و همچنان معضل ماند و پناه برد به زیرزمین، فضایمجازی و آنسوی آب و راه خودش را رفت. اما سینماگران از ابتدای انقلاب با رویکردی آشتیجویانه وارد عرصه شدند و تا سالیانسال، هم به جشنواره رونق بخشیدند و هم با تلویزیون همکاری کردند. در تمام این سالها جشنواره فیلم فجر با تمام حواشی، بدوخوبها، ناداوریها و ممیزیهایش، رخدادی هیجانانگیز بود. سیمرغش شأن و منزلتی داشت. جایی بود برای تشکیل مثلث گفتوگو میان هنرمند، مدیران هنری و مخاطب. اما وقتی تمام مشی یک سیستم علیه دیالوگ چیده شود، دیگر چه سینما، چه فرهنگ و چه مثلثی؟
حقیقت این است که روند حرکت سیاستهای فرهنگی ما به سمتوسویی رفت که هر دستاوردی هم حاصل شده بود، تبدیل شد به دردسری برای حاکمان. وقتی همهچیز سیاسی تعبیر و تفسیر شود، وقتی یکطرف دیالوگ از بیخوبن علاقهای به شنیدن و اصلاح نداشته باشد، وقتی با سرنوشت هنرمند به سادگی با امضای آن وزیر و این مدیر بازی شود و نهادهای مستقل فرهنگی نیز مدام تضعیف شوند، دیگر جز پوستهای نازیبا بر پیکرهای بیمار و تهی از معنا و هدف، چیزی باقی نمیماند. حضرات و نسوان مسئول و مدیر این دردسرها را همچنان با خود حمل میکنند. آنانکه در کل نیازی به فرهنگ نمیبینند یا اگر نیازی میبینند، تعریفشان از فرهنگ، آن تعریف سیاستزده، بییالودم و اشکم و مصادره به مطلوب شده است؛ ناچارند نشان دهند همهچیز عادی است و این از انتخابات باشکوه و آن از جشنواره باشکوه و این هم از سینما و هنر باشکوه. اندکی خردمندی اگر در کار بود، حتماً خود این دوستان باید نتیجه میگرفتند که اندک تکیهگاههای توافق و تعامل با جامعه فرهنگی را چنین متزلزل و معدوم نکنند. آنها را نه دردسر که فرصتی بدانند برای همنشینی با جماعتی که اکثرشان نخبگان مملکت هستند. آنوقت بیایید و اقوال و اعمال وزیر، مدیر و دبیر محترم را ببینید. تا یکجایش آدم میگوید، غلو تبلیغاتی و کدام بقال است که بگوید ماست من ترش است؟ اما از یکجا به بعدش، این اقوال و اعمال تبدیل میشود به گستاخی و به سخرهگرفتن شعور مردم و هنرمندان. چرا طوری قطارتان را ساخته و راندهاید که نه ترمز دارد، نه دندهعقب؟ انتهای این مسیر، درهای مهیب است. همیشه هنرمندان ماندهاند و مدیران رفتهاند. ما با اجازه یا بیاجازه شما، بهحکم خرد و بهتبع تاثیر هنر، نام هنرمندان و سینماگران نخبه خود را به حافظه و تاریخ میسپاریم و شما را بهدست فراموشی. مگر روزگاری به یادمان بیایید که از سر گلایه، نکوهش، نفرین و رفتارتان را حکایتی کنیم برای عبرت دیگران.