| کد مطلب: ۹۱۲۵
من هنوز زنده‌‏ام

من هنوز زنده‌‏ام

خطابه‌ای پایانی به آقای روحِ آتیلای پسیانی

خطابه‌ای پایانی به آقای روحِ آتیلای پسیانی

tasbihi

صالح تسبیحی

گرافیست

کارِ این روزهایِ ما شده است مرثیه بر سوگ و تلاش برای غلبه بر فراموشی. کارِ روزمره‌مان شده است مرورِ خاطرات با آنهایی که ناگهان از صحنه غیب می‌شوند و زمین خالی می‌شود، خالی‌تر می‌شود و کسی نیست که جای آنهایی را که رفته‌اند، پر کند و وجود هرکدام از ما شده است کاروانسرایی متروک. بله، آتیلا پسیانی هم درگذشت. چه جمله‌ی نامتوازنِ زشتِ سنگینی. او که دستش را بالای سرش می‌گرفت و می‌گفت: «تا اینجا فرمالیستم». از مرگ، یک فرم تازه ساخت که نباید می‌ساخت و بنیاد در نبایدها گذاشت. نباید بزرگ، مرگ است که از آن گویا چاره نیست و باد پاییزی باز هم برگی از این درخت تناور که نامش زندگی‌ست چید و بر زمین انداخت. بی‌ملاحظه و بی‌توجه که این برگ، کهنه‌گیاه بزرگی‌ست که درخت از وجود او زنده است. درختِ فرهنگ و هنر ایران که دارد به خواب زمستانی می‌رود.
به‌نظر من موقتاً از آن رختِ سفید و از زیر پارچه‌ای که روی صورتت کشیده‌اند نیم‌خیز برپا بزن، همانطور که هر صبح می‌زدی و بیا بنشینیم پای ساختنِ آن وب‌سایت، آن پوستر، آن کارها که حساسیت داشتی عالی باشند و ریز می‌شدی توی جزئیات و می‌گفتی: «این‌ورش ‌رو یه‌کم جابه‌جا کن». پشیمانم. پشیمانم که گاهی گفتم نه و تو لبخند زدی و گفتی مجبوری! حالا هرچند دیر است اما چشم، کمی جابه‌جا می‌کنم و حرفت را گوش می‌دهم آقای روحِ آتیلا پسیانی. با آن قهوه خوردنت، یک شات قهوه، یک عالمه آب. چون خودت هم در صحنه، تلویزیون و سینما مثل آب سیال بودی و از این‌کار به آن‌کار می‌رفتی و خستگی نمی‌شناختی.
حالا هی بین اخم و خنده، بعد قهقهه و لبخند و باز به فکر فرو رفتن و گره به ابروها انداختن، در نوسان باش آقای پسیانی. تو از نسلی بودی که تکرار نمی‌شوند. آنها که بازیگرِ خودِ زندگی بودند و صحنه و دوربین دوم بود، و اول؟ متنِ زندگانی، دوستی‌ها و کار. کارِ دائم. از روزی که چشم باز کردی تا حالا که برق‌ها رفت. در تاریکی فرو رفتی و خاموش شدی. خودِ خودِ پاسخ‌دهنده‌ی حرفه‌ای بودی، به سوالِ «حالت چطوره».
اخم به لبخند تبدیل می‌شد و می‌گفتی: «حال خودت چطوره». در اوج این بیماری کشنده هم، همین جوابت بود و از اسب نیفتادی آقاجان.
این‌جور حرف زدن و زندگی کردن، فرم بزرگی بود که محتوا را نمایندگی می‌کرد. آتیلا پسیانی در تئاتر به‌دنبال محتوا بود و قصه‌ها می‌ساخت، در نقشش، در شور و حرکاتش روی صحنه و در سینما به جست‌وجوی فرم رفته بود. فرمی که همیشه خوش‌فرم نبود و وقتی می‌گفتی فلان نقشی که بازی کردی دوست نداشتنی‌ست، ساده توضیحی می‌داد که همین است که هست. اما آتیلا، آتیلا بود و دومی نداشت. میانِ جدیتی که دور خودش می‌ساخت ناگهان توفان خنده‌ها برپا می‌کرد و مثلِ خودِ زندگی، ده‌جور حالت داشت. معلم بود. درس‌دادنش تمام نمی‌شد. وقتی راه می‌رفتیم، جوری قدم برمی‌داشت که انگار قدم‌ها را می‌شمرد. نظامِ ریاضی درونش، سختگیری همیشگی‌اش برای کارهایی که به تو می‌سپرد و آن ریشِ یک‌دستی که گاهی می‌گذاشت، آن پیشانی‌اش، آن چشم‌های پف‌کرده اما قبراق، بله، درست فهمیدم، آن هم صبح، با خبر خواب همیشگی‌اش بیدار شدن، همان بدنی که تمام آن نشانه‌ها برای همیشه خاموش شدند، همان‌ها هستند که نامِ او را زنده می‌کنند.
آقای روحِ آتیلای پسیانی، یادت هست آن نقاشی را؟ بردی قاب کردی و زدی به دیوار. موجودی خیالی که چشمانی درشت داشت. می‌گفتی چشمانِ درشت، از تاریکی گریزانند. پس مطمئنم بعد از این تاریکی، بر این صحنه نوری خواهد افتاد و بعد از بازی در نقش مرگ، از کفنِ سفید بیرون خواهی آمد و به‌عنوانِ «رورانس» به ما تماشاچی‌های مشتاق، تعظیم خواهی کرد و دستی تکان خواهی داد که یعنی مرگ هم بازی بود و من هنوز زنده‌ام.

دیدگاه

ویژه فرهنگ
  • بوروکراسی در جهان مدرن برای نظم‌بخشی به امور جاری زندگی به‌وجود آمده و قرار شده رابطه شهروندان با دولت را سامان بخشد.

  • خبر آمد صبح جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی مسعود پزشکیان، رئیس‌جمهوری ایران به اتفاق سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ کفش و کلاه…

سرمقاله
آخرین اخبار