نامه به کودکی که صدا زده شد
سیدمهدییار موسوی خبرنگار فرهنگ «گاهی میاندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی میکند، چرا از جنگل فرار کرده؟» آلبر کامو
سیدمهدییار موسوی
خبرنگار فرهنگ
«گاهی میاندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی میکند، چرا از جنگل فرار کرده؟»
آلبر کامو
کامو جنگل را جایی دانسته که درختهای تنخسته از آن به کوه پناه میبرند. کامو نمیدانسته، مأمن قلب انسانهای خستهتن اما انبوه سبز درختان جنگل است. انبوهی از زندگی و ردّ مبهمی از قطرات خاطرات، روی شیشۀ ترکخوردۀ قلبهاشان. تصوّر کنید این قلب ازآنِ زنیست جوان. حالا تصوّر کنید کمی پایینتر از این قلب، جایی حوالی دیوارۀ رَحِمش، قلب کوچک دیگری چندروزی بیش نیست که دارد با وزنی هماهنگ با عقربههای ساعت میتپد و زن تازه از این ماجرا باخبر شده. شهری را بستر این ماجرا بگیرید که همهچیزش قطع است؛ نگاهها، عطوفتها، معاشرتها، جریان عشقها، تفاهمها و از همه مهمتر اینترنت که در زندگی ما حلقۀ وصل همۀ جریانهاست. اینترنتی که نمیدانیم دو روز دیگر، دوماه دیگر، دوسال دیگر وصل خواهد شد یا اصلاً شاید هیچوقت دیگر وصل نشود. مسئله فقط این نیست. به تمام این معضلات اضافه کنید که باور تمام مردم این شده که ما را در کشور خودمان گروگان گرفتهاند و هرلحظه مثل مته توی مغز هم میکوبند که باید فرار کرد... باید فرارکرد... حالا فکرش را بکنید زن بهاصرار شوهرش، با هزار زور و زحمت تن به فرار دهد، با شکمی که کمکم دارد ور میآید و ویار،
تهوّع، گرما، دود و ترافیک گلّۀ آدمهایی که ماجرای گروگان را باور کردهاند. تنها چیزی که امیدش را در این میان زنده نگهداشته، تصویریست در ذهنش از چهرۀ شوهری که با شنیدن خبر پدرشدن لبخند خواهد زد. لبخندی که میتواند نفس تازهای به جسم بیروح زندگیشان بدمد. اما با وجود دلخوشی زن به این زندگی، داستان گویی بهگونهای دیگر تقدیر شده است... بوی تلخ و زنندۀ این اتفاقات را میتوان از لابهلای ورقهای کتاب «او را صدا بزن»، حس کرد... «او را صدا بزن»، رمان خوشخوانیست، تازه منتشرشده از نشر نی، با قلم پگاه پزشکی، نویسندهای جوان که زبان نسل امروز را خوب فهمیده. کافیست فقط 87بار نگاهتان را از بالا به پایین صفحات بیاورید تا غرق در فضای حسبرانگیز و ملموسش، متوجّه نشوید کی کتاب ورقخورده و کی چشمانتان خیس شده... این اثر مرثیهایست بر زندگی بیمعنای آدمهایی که فقط کنار هم هوای آلودۀ تهران را در ریههایشان فرومیبرند و بازمیدمند؛ ولی هیچوقت زندگی نمیکنند. در این میان لحظهای، یکحیات نو در دل یکزن، کورسویی از امید را روشن میکند. چراغی که هرلحظه ممکن است رو به خاموشی بگذارد؛ اما زن تصمیم خود را میگیرد و
خلاف جهت جاده، ماشیناش را راه میاندازد تا از مسیری که همه بیهدف دارند بهسمتاش میتازند، بازگردد. کنار رفتن هرکدام از لایههای پیرنگ داستان خواننده را آرامآرام، بهشکلی ملموس در مواجهه با تمثال زنی جوان قرار میدهد که باری سنگین مانند چمدانی کهنه و بزرگ بر دوش میکشد و پیشمیرود. ترانه زنیست که درمیان شلوغی شهر در کنار همسرش، همسری که حتّی اولیات دردهای زنانه را هم درک نمیکند، ناگهان سوزش زخم تنهایی را حسکرده، به دنبال رهایی از این وضع، آناکارنیناوار فرار میکند تا لحظهای هم اگر شده، طعم زندگی را بچشد. حواسش را از بوی تند خیانت که از بوی عرق تنها پیشیگرفته، پرتکند تا فقط شمیم روحبخشِ بودن را استشمام کند. شمیم روحبخش خلقکردن موجودی پاکطینت را که گناهی ندارد جز شوق بهدنیاآمدن. پزشکی در پیرنگهای فرعی داستان، بازگوکنندۀ ماجرای جوانانی سرخوردهست که بیهوده تقلّا میکنند. گروهی که تصمیم میگیرند وسط پارکلاله بهطرز احمقانهای گندم بکارند و هرچند کسی به آنان بگوید فصلش نیست؛ جایش نیست، بهخرجشان نرود. جوانانی که سعی دارند با قلّابسنگ چراغ راهنمایی را که با اخمی سرخ وسط چهارراه، حکمرانی
میکند، هدفبگیرند؛ امّا حتی بادِ سنگشان هم به چراغ نمیخورد. نوجوانانی که دلخوش به سیگارکشیدن در شهری خالی از سکنهاند و میدانند چند صباحی دیگر همین دلخوشی را هم از آنان خواهند ربود. لحظههای گفتوگو میان ترانه و فرزندش بیشک یادآور فرزندیست که هرگز زاده نشد و نامههایی که بارها و بارها در تمام دنیا، به زبانهای مختلف خوانده شد. همانقدر مادرانه، همانقدر خالصانه، آزادانه و بیپرده. ترانه، شخصیتِ محوری داستان در خلال روزمرّگیها، عادتها، حماقتها و خیانتها؛ معصومیتی از دسترفته را جستوجو میکند. معصومیتی که مادربزرگش نشانی آن را سالها پیش در کودکی ترانه، بر قلب کوچکش حککرده. حالا ترانه با از سرگذراندن تلاطمهای بیامان زندگی که شلاق بر تن نحیفاش میزنند؛ در پیاش افتاده، آن را شهر به شهر، کوی به کوی، میجوید. به دنبال یافتن آن، در جنگلهای سرسبز گیلان، گممیشود و تنِ خستهاش را لابهلای درختها پرتاب میکند و یادمان میآورد اگر خوب گوش کنیم ما نیز هرکدام جنگلی داریم که در اعماق آن، هنوز صدای گریۀ کودکی تنها به گوشمیرسد. کافیست فقط او را صدا بزنیم...