در دفاع از سیاست و قدرت تأسیس مردم
حمید ملکزاده دانشآموخته دکتری علوم سیاسی دانشگاه تهران هر متنی به هدفی و با قصد خاصی نوشته میشود. از این قرار یک یادداشت نقدی باید بیشاز هرچیز بر روشنکرد
حمید ملکزاده
دانشآموخته دکتری علوم سیاسی دانشگاه تهران
هر متنی به هدفی و با قصد خاصی نوشته میشود. از این قرار یک یادداشت نقدی باید بیشاز هرچیز بر روشنکردن هدف یا قصدی که ضرورت نوشتن را برای نویسنده ایجاد کرده، متمرکز باشد. این مسئله حتی درباره متونی نیز که به دعاوی بیطرفی علمی مجهز شدهاند، صادق است. فرقی نمیکند که نویسنده چقدر دعوی بیطرفی داشته باشد؛ هیچ عمل انسانی خنثی یا بیطرفی در کار نیست. هر عملِ انسانی بهطور اجتنابناپذیری، قصدی و آغشته با ارزشهاست. چه این حیثیت «برایی» توسط خود نویسنده و آگاهانه اعلام شده باشد، چه در پسِ ادعای بیطرفی علمی پنهانش کرده باشند؛ مخاطب میتواند آن را در مفاهیم بهکاررفته برای نوشتن یک متن، نسبتی که میان آنها برقرار شده و با گوشدادن به آنچیزی که نویسنده متن درباره آن سکوت کرده است، بهراحتی شناسایی کرده و نشان دهد. بحث درباره هدفی که نویسنده برای نگاشتن متنی داشته و قصدی که ضرورت نگاشتن متن را ایجاد کرده، همچنین برای مسیری که یک یادداشت نقدی دنبال میکند و سازمان صوری آن از اهمیت برخوردار است. هربار بتوانیم به شکل معناداری درباره هدفی که نویسنده از نوشتن یک متن خاص داشته صحبت کنیم، آنگاه ابزار لازم برای سامانبخشیدن به متن در تجربه مطالعه و بهطور اولی در تجربه نقد را در اختیار گرفتهایم. من در این یادداشت کوتاه تلاش خواهم کرد تا ضمن استفاده از آنچه در بالا آوردم به بحث درباره کتاب «بازگشت به افق انقلاب: بررسی گفتمانی تحولات اجتماعی و سیاسی معاصر» از دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی، استاد علوم سیاسی در دانشگاه علامه طباطبایی بپردازم.
وسوسه تألیف؛ زبان چونان مبنای شناخت علمی
«بازگشت به افق انقلاب» در سطح نظری، بیشاز هرچیز دفاعی مبناگرایانه از سیاست است؛ دفاعی مبناگرایانه از سیاست که به یک اندازه علیه مبانی علمگرایانه مدعیان علوم انسانی تجربهگرا و رویکردهای ضدسیاستی که از پستمدرنیسم منبعث شدهاند، موضعگیری کرده است. کاشی در این کتاب بیشاز هرچیز بر امکان سیاست تأکید کرده است و برای روشنکردن فهمی که از سیاست دارد، تلاش کرده تا فاصله معناداری را با آنچه بهعنوان علم سیاست تجربی میشناسیم، حفظ کند: سیاست در مقام یک علم، علم مشاهده و کشف قوانین علّی حاکم بر جامعه سیاسی نیست چراکه موضوعات سیاست چیزهایی بیجان نیستند که در محیطی خنثی و بهشکلی منفعل رها شده باشند. آنها هستندههایی پیوسته با هستندههایی از جنسِ خودشان هستند. پیوند میان موضوعات سیاست با یکدیگر بحث درباره تاریخ، فرهنگ، دین، روایت، تخیّلات، آرزو و امیال فردی و جمعی را بهشکل اجتنابناپذیری به موضوعی برای اندیشمند سیاست تبدیل میکند. این مسئله سیاست را از آنچه بهعنوان علوم سیاسی تجربهگرا میشناسیم، متمایز میکند. بااینهمه، سیاست عرصه اقتضائیات محض نیز نیست. یعنی اینطور نیست که امکان بهدستآوردن شناختی علمی از سیاست وجود نداشته باشد. برخلاف نظریهپردازانی که از نقد متافیزیک حاکم بر تجربهگرایی در علم، حکم به عدمامکان بهدستآوردن شناخت علمی دادهاند، نویسنده «بازگشت به افق انقلاب» تلاش کرده است تا مبنای دسترسی را برای دانش علمی غیرتجربهگرای مورد نظرش در مورد سیاست پیشنهاد کند. بخش ابتدایی کتاب کاشی بهطور مطلق به تمهیدات تئوریک لازم برای معرفیکردن همین مبنای نظری اختصاص پیدا کرده است؛ زبان بهعنوان مبنای شناخت علمی.
مراجعه نویسنده به زبان بهعنوان مبنای مطالعهای که انجام داده از چند جهت مناقشهبرانگیز است. در ابتدای امر اینطور بهنظر میرسد که در سرتاسر متنی که از آن صحبت میکنیم، یک فهم واحد از زبان وجود نداشته باشد. در بخشهایی از متن، زبان بهعنوان نظامی از نشانهها معرفی شده است که نسبت به واقعیّت زندگی جاری کاربرانش، حیثیتی بیرونی دارد. در اینفهم، زبان یک سیستم مصنوع است که بهعنوان ابزاری در دست برای نامیدن چیزها بهکار میرود. درعینحال در بخشهایی از متن، زبان یک سیستم عمومی و بیناسوبژکتیو است که توسط جماعات انسانی مورد استفاده قرار میگیرد؛ سیستمی که با هستی تاریخی و جغرافیایی مردم مرتبط است و به اعتبار آن تغییر میکند. درنهایت فهم پیچیدهتری از زبان را در کتاب میتوان مشاهده کرد که زبان را بهعنوان نظامی از معانی زیستهشده در نظر میآورد که فراتر از پیوندهای صرف جغرافیایی و تاریخی مردم در جماعتهای کوچک، باید بهعنوان عرصه آشکارگی یا زیست سیاسی اعضای یک دولت فهمیده شود. هرچند نویسنده تلاش کرده تا ضمن در نظر گرفتن سه سطح متفاوت از رابطه میان سیاست و زبان، این مسئله را پوشش دهد، اما اینطور بهنظر میرسد که در تحلیل نهایی، این تعاریف گوناگون از «زبان»، متن را با مشکلاتی تئوریک مواجه کرده باشد. بااینهمه، هنوز چیزهای زیادی درباره کتاب هستند که باید موردتوجه قرار بگیرند.
بازگشت و مسئله افق
گفته بودم که «بازگشت به افق انقلاب»، درست مثل هر متنی، با هدف خاصی و تحتتأثیر قصد مشخصی نگاشته شده است. پیشتر درباره هدفی که فکر میکنم در پسِ نگاشتهشدن کتاب بوده، صحبت کردم. در این بخش تلاش میکنم تا قصد نویسنده از نگاشتن آن را معلوم کنم. اینطور بهنظر میرسد که قصد نویسنده «بازگشت» از متنی که در اختیار داریم، فراهمآوردن امکان تازهای در حیات سیاسی ایران بهاعتبار قدرت تأسیس مردم باشد. دکتر کاشی اینکار را ضمن بهدستدادن روایتی از گذارِ تاریخی ما، در ایران، به جهان جدید انجام داده است. در روایت کاشی، ما بهعنوان یک مردم، گذاری تاریخی از جامعهای همگن به جامعهای موزاییکی را تجربه کردهایم. کاشی این دو جامعه را بهاعتبار مبانی مشروعیت یا منابع بنیادین تولید معنا از یکدیگر متمایز کرده است. در روایت او، آنچه زندگی ما در جهان قدیم را ممکن میکرد، وحدتی دو بُنی میان ایرانیبودن و مسلمانبودن ما بود؛ درحالیکه در جهان جدید و تحت تلاشهای ایدئولوژیک کارگزاران تجدد و دولت جدید در ایران، علاوه بر گسستی که میان ایندو تجربه کردیم، با ایدههایی مهاجر نیز مواجه بودیم که وحدت و همگنی ما بهعنوان یک مردم را به چالش میکشیدند. کاشی تلاش میکند تا نشان بدهد که تاریخ معاصر ما را میتوان بهعنوان فرآیند گسست و پیوند میان ایرانیبودن و اسلامیبودن ما فهمید؛ فرآیندی مناقشهآمیز که در سایه گرایش عمومی نخبگان و مردم به بازتعریفکردن ایدههای مهاجری مثل دموکراسی، ناسیونالیسم، سوسیالیسم و توسعه و پیشرفت، منابع همگنِ معنابخش به زندگی انسان ایرانی را فروپاشیده و منابع متکثر و جدیدی را برای معنا در این جامعه ایجاد کرده است. نویسنده «بازگشت» توضیح میدهد که چطور انقلاب اسلامی ایران را باید بهعنوان نقطهاتصال یا حلقهوصل گرایشهای عمده این حیات موزاییکی جدید ایرانیان در نظر گرفت. جایی که دین و امکانات موجود در آن، زمینه گردهمآمدن گرایشهای ملّی، آزادیخواهانه، رفاهطلبانه و توسعهمحور را فرآهم آورده و به ضرورتی تاریخی، مبنای زیست جهانی یکجور جمع اضداد شده بود. این همان چیزی است که نویسنده «بازگشت» بهعنوان «افق انقلاب» معرفی کرده و آن را در مقابل «افق جنگ» قرار داده است. «افق انقلاب» اصطلاحی است که در این کتاب برای دقیقه تأسیس دولت مورد استفاده قرار گرفته است؛ درحالیکه «افق جنگ» عنوانی است که برای دقیقه تثبیت قدرت دولت بهکار رفته است. در دقیقه تأسیس همه مردم حاضرند و در جریان تثبیت، اصل قدرت تأسیس مردم نفی شده و بعد از آن این دولت است که عمل نامگذاری را انجام میدهد.
لزوم التفات به «دولت»
در بخش پایانی علاقمند هستم که به موضوعی اساسی بپردازم که عموماً نادیده گرفته شده و حتی بهعنوان فضیلتی پژوهشی در دانشگاه ایرانی ترویج میشود. ما عادت کردهایم بدون توجه به دولت، در مطالعه پیرامون تاریخِ مواجههای که با تجدد داشتهایم، بر دوگانههایی مثل اسلام/ایران؛ سنّت/تجدد و ما/دیگریِ غربی و مانند اینها متمرکز شویم. در همه تلاشهایی که برای اینکار انجام میدهیم، بهدنبال گمشدهای خیالین هستیم که باور داریم اگر آن را پیدا کنیم، همه مشکلات تاریخ سیاسی و اجتماعیمان حل خواهد شد؛ «خود». آن چیزی که عموماً در پژوهشهای دانشگاهی و مباحث روشنفکرانه ما مغفول مانده، حیثیت سیاسی این«خود» بهطور عام و نقش «دولت»، بهمعنای جدید کلمه، در حدودی است که برای این «خود» در نظر گرفتهایم. از نمونه جلال آلاحمد تا نسخه علی شریعتی و نظریهپردازان و نخبگان ایرانگرای دوران پهلویها، تا روزگاری که دکتر سیدجواد طباطبایی درباره جایی در «بیرون ِدرون خلافت اسلامی» بهعنوان «ایران» صحبت میکرد، تا همین متنی که از دکتر کاشی مورد بررسی قرار دادیم، همواره از«ما»، در مقابل مجموعهای از «دیگریها» صحبت میشود که اگر پیدایش کنیم، به نجات دست پیدا خواهیم کرد.
اینها همه درحالیاست که شاید ما، بیشاز هرچیز دیگری به مطالعه درباره ساختیابی تاریخی دولت بهعنوان نهاد قدرت متمرکز، یا آنطور که در حقوق اساسی مرسوم است، «صلاحیت همه صلاحیتها»، نیاز داشته باشیم. تا جایی که به کتاب «بازگشت» مربوط میشود، فقدان مفهوم «دولت»، بهمعنای خاص کلمه، در بخش پایانی کتاب، بحث درباره قدرت تأسیس در مقابل قدرت مستقر، بحث درباره تجربه خاص انسان ایرانی از تجدد و مسئله تأسیس و تثبیت در تقابل گفتمان انقلاب با گفتمان جنگ را عقیم گذاشته و به نتیجه نهایی نرسانده است. هرچند من کاملاً آگاهم که این متن بهعنوان بخشی از پروژه بزرگتری که دکتر کاشی در ذهن دارند، ممکن است نسخه کاملتر و بسطیافتهتری داشته باشد که آنچه را در اینجا آوردهام، بهخوبی پوشش بدهد. با وجود این، نمیتوانم این مسئله را نادیده بگیرم که در اثری که درباره آن صحبت میکنیم، با تکرار همان جستوجوی قدیمی برای «خود» سروکار داریم؛ خود بهعنوان یک هستی پایدار و عمیقاً غیرسیاسی که هیچوقت نمیتوانیم آن را در انضمامیت یک رژیم سیاسی خاص نشان دهیم. در فقدان همین مفهوم دولت است که تاریخ اندیشیدن ما به خودمان بهعنوان یک هستی سیاسی به آشفتگی مزمنی تبدیل شده است که نه به کار سیاست- بهعنوان یک علم ـ میآید و نه نتایج معناداری در سیاستگذاری خواهد داشت. همین مسئله شرایطی را برای ما بهوجود آورده است که میبینیم تا جایی که به سیاست مربوط میشود، ما ـ در مقام یک مردم ـ در بهترین حالت چیزی بیشتر از یک نام نیستیم؛ یک برساخته زبانی که جز در زبان نمیتوانیم به آن بیندیشیم. احتمالاً بههمینخاطر است که ضمن اینکه میتوانیم با سیدجواد طباطبایی همراه شده و این مسئله را از او بپذیریم که «دانشگاه در ایران نهادی ملّی نیست» و نیز «ایران باید به موضوع دانشگاه تبدیل شود»؛ اما همچنان و هنوز باید با احتیاط به فهم طباطبایی از «ایران» نزدیک شویم؛ چراکه اگر «ایران» نامی برای یک «دولت» نباشد، ازنظر سیاسی هیچ معنای مشخصی نخواهد داشت.
دولت، آنطور که من آن را میفهمم یکجور رابطه پویا و برسازنده است. رابطهای میان سهعنصر بنیادین مردم، سرزمین و حاکمیّت. این رابطه عموماً در رژیمهای سیاسی متعیّن میشود. علاوهبراین، هر رژیم سیاسی بهشکل بنیادینی با شکل خاصی از «خوگرفتن» در جهان پیوسته است. «زیستجهان»، نام دیگری برای همین شیوههای مختلف خوگرفتن با جهان ـ یا شیوههای مختلف سُکنیگزیدن در جهان ـ است. از این قرار، زیستجهان در بنیان خود، مفهومی عمیقاً سیاسی است زیرا نوعی سازوکار نیندیشیده غیریتساز است؛ سازوکاری که در طول زمان با نهادهای تشویق و مجازات ویژهای مجهز شده است. زیستجهان، برخلاف آنچیزی که در کتاب «بازگشت» آمده است، بههیچعنوان یک برساخته زبانی نیست. زیستجهان نسبت به زبان، حیثیتی پیشینی دارد. درواقع زیستجهان، بنیاد یا منشاء هر برساخته انسانی دیگری ازجمله زبان است.
اهمیت افسونزدایی از «خود» و «ایران»
آنچه در کتاب «بازگشت» درباره زیستجهان آورده شده، مهمترین بستر به نمایش در آمدن همان معضلی است که در ابتدای این بخش درباره آن صحبت کرده بودم. برای روشنکردن این موضوع دوباره به سیدجواد طباطبایی برمیگردیم. طباطبایی بهدرستی اعلام کرده بود که دانشگاه ما دانشگاه ملّی نیست. او برای اینکه درستی ادعای خودش را نشان بدهد از زبان کمک گرفته و اینطور نوشته بود که دانشگاه ما ملّی نیست، زیرا «... با کلمات خودش که مفاهیم خاص ایران است، نمیتواند صحبت کند. یعنی وقتی دانشگاهی ما و غیردانشگاهی ما کلمه «نژاد» را بهکار میبرد، آن را از شاهنامه اخذ نکرده و نمیداند آنجا معنایش چیست، بلکه آن را در ترجمه کلمه race انگلیسی و سایر زبانهای دیگر بهکار برده است...». این عبارات طباطبایی را با این بخش از کتاب کاشی مقایسه کنید: «ایدهها در سرزمین خودشان به چارچوبهای ارجاعی خاصی متصلاند... بعد از مشروطه در ایران چهار سنخ ایدئولوژی و دستگاه ایدئولوژیک و معناساز داریم که درواقع چارچوبهای ارجاعیشان به اینجا تعلق ندارند. اینها وارد میشوند، ذهن ایرانیان را در گیر میکنند و تخیلات سیاسی آنها را میسازند».
آنچه در لایههای زیرین این دو عبارت از دو استاد برجسته علوم سیاسی مشترک است، فرضِ وجود یک «هستی ناب»، یک «هستی زبانی ناب»، بهنام «ایران» است که میشود آن را در بیرون واقعیت جاری در زندگی یا تاریخ مردم قرار داد و از آن بهعنوان معیاری برای آنچه خودی یا غیرخودی است استفاده کرد. این ایده مشترک بنیادین در پس ذهن نویسندگان این عبارات از یکجور هویّتگرایی غیرسیاسی، یعنی گسسته از واقعیت انضمامی ساخت دولت در ایران، خبر میدهد. تقریباً همه اندیشمندان معاصر وقتی درباره ایران میاندیشند، به این فرضِ انتزاعی بنیادین دچار بودهاند، بهطوریکه برای اکثر آنها «ما»، چیزی بیرون از آنچه تجربه میکنیم، است. چیزی هنوز محققنشده که در ساحت زبان وجود دارد و ممکناست در آینده محقق شود. فقط به این معناست که طباطبایی میتواند از «بیرونِ درونِ خلافت» و کاشی از«ما» بهعنوان پذیرندگان مفاهیمی غریب مثل سوسیالیسم، عدالت، پیشرفت و دموکراسی صحبت کند. این مسئله ـ چه در سطح نظر، چه در سطح عمل سیاسی در دولت ـ تاریخ معاصر ما را به جستوجوی بیامان برای دست پیدا کردن به فهمی از«ما»، یا نزاعی بیپایان میان روایتهایی که درباره«ما» وجود دارد، تبدیل کرده است. «ما»، بهعنوان یک هستی سیاسی در میانه روایتهایی از«خود» گرفتار شدهایم که یا بهنام اسلام، یا بهنام ایران، یا بهنام سنّت و تجدد، مدام زندگی واقعی مردم را دستکاری میکنند.
بهنظر میرسد این سرگیجه بیپایان هویّتخواهانه تنها وقتی به پایان میرسد که در مسیر فهم ایران بهعنوان یک دولت، یعنی بهعنوان رابطهای میان یک نظم سیاسی (حقوقی) مستقر، سوژهها و موضوعات آن، نظم و سرزمینی که با حدود صلاحیتهای این نظم منشنمایی میشود، قرار بگیریم. احتمالاً بههمیندلیل است که در بحرانهای سیاسی ـ اجتماعی مختلفی که با آن مواجه میشویم، شاهد سرگشتگی مضاعف اهالی علم و عمل سیاسی هستیم؛ سرگیجهای ناشی از هویّتخواهی ایرانی که فقط به روشنفکران و دانشمندان سیاست محدود نیست. سردرگمی دانشمندان سیاست، سیاستمداران، فعالان مدنی و روشنفکران مختلف درباره «ما» بهعنوان یک هستی سیاسی، بهوضوح در همه ساحتهای زندگی مدنی ایرانیان نیز مشاهده میشود. من اما بهطورجدّ از یکجور افسونزدایی از مفاهیمی مثل«خود» ـ آنطور که دکتر کاشی نوشته است- و«ایران» آنطور که موردنظر دکتر طباطبایی بوده است دفاع میکنم و بر اینباور هستم که تنها از دلِ این عمل افسونزدایی است که برای ما، سیاست خودش را آنطور که هست، آشکار میکند.