داستان جايي براي موعظه نيست
نگاهی به کتاب نیایش گنجشکها
نگاهی به کتاب نیایش گنجشکها
شیلا قاسمخانی
روزنامهنگار
ارسطو در قرن چهارم پیش از میلاد شاعر را فردی فرازمینی میدانست که الهاماتی به او میشد که وجه تمایزش با مردم عادی بود، چون با چینش کلماتش همواره خرق عادت میکرد و همگان را به وجد میآورد. این مقدمه موجز ترجمان این است که نوشتن یک اثر ادبی صرفاً ردیف کردن کلماتی برای شرح یک ماجرا نیست. آنچه داستانی را وجهی ادبی میبخشد، زاویه دید، ترکیبهای واژگانی، استعارهها، تعلیقها، ریتم و پیرنگ داستان و بسیاری عناصر دیگر است. خیالانگیزی و نوآوری در مطرح کردن مضامین انسانی و اجتماعی میتواند با شکوهی به یادماندنی معانی را عمق و ماندگاری ببخشد. حال کتاب «نیایش گنجشکها» که ۵۴۴صفحه کاغذ را مصرف کرده، خالی از هرگونه عناصری قوامیافته که دستاویز امیدواریمان شود برای دفاع از آن، داستانی واقعگرایانه است که واقعبینانه بهنظر نمیرسد. بخشی از جذابیت رمانهای رئال، حتی با چاشنی رمانس، یا به دلیل پيچيدگیهای شخصیت آدمهاست، یا سیر تکاملی و تنازلیای که طی میکنند. درحالیکه نیایش گنجشکها را حتی اگر با اغماض و ارفاق داستانی رئال بدانیم، مسیری تقریبا خطی و دائما پندآموز را طی میکند و خالی از هرگونه پیچیدگیهای شخصیتی و فرازوفرودهای روایی است.
نویسنده باید با اشارات و تصویرسازیهایی دیگرگونه متنی ادبی خلق کند، وگرنه نوشتهاش شبیه به یک گزارش ژورنالیستی یا خیالپردازی یک ذهن شفاهی است که روی کاغذ آمده، مانند رمانهایی که مثلا مقرون به واقعیت هستند و اغلب خستهکننده. هدف ادبیات فقط ابلاغ حقایق نیست و لذتخاطر بخشیدن و تخیل آفریننده در کاربرد کلمات از ویژگیهای ماهوی داستان است. در داستان مورد نظر ما نهتنها از این ویژگیها نشانی نیست که حتی از عینیت و مقرون به حقیقت بودن، چه به لحاظ شخصیتپردازی ژرف و پیچیدگیهای روابط و چه به لحاظ مختصات زندگی امروزه نیز چندان بهرهای نبرده است. مارگریت دوراس، نویسنده فرانسوی در مصاحبهای جمله مشهوری در این باب دارد: «من واقعیت را همچون اسطوره زیستهام.» همین یک جمله میتواند مثل ماشین برفروبی راهی سرد و سخت را در عرصه داستاننویسی ما بگشاید.
داستان نیایش گنجشکها دربارهی آدمهایی است که برخاسته از گذشتهی پرمشکلشان هستند که در زمان حال هم با مسائل و مشکلات بهجامانده از گذشته دستوپنجه نرم میکنند، مثل همهی آدمها که برآیند تجارب و وقایع گذشتهشان هستند. دختری روستایی که زیردست ناپدری دوام آورده، بعد به دختری سختکوش و بهشدت اخلاقمدار تبدیل شده که گاهبهگاه اخلاقمداری نابجا و افراطیاش برای مخاطب آزاردهنده میشود. عشقی با قد و قامت کوچک هم چاشنیاش شده، در حد رنگ و لعاب دادن به داستان و نه بیشتر.
ساختن شخصیتها، مکانها و دیالوگها بهگونهایاست که در همهجا صدای نویسنده را میشنویم و متوجه این هستیم که بهشکلی عبرتآموز داستان را بهسمتی که میخواهد میبرد و مثلا مدام به ما میآموزد که مراجعه به روانشناس چه کار خوبی است!
نویسنده قرار نیست در نقش معلم اخلاق باشد و هر جا صلاح ببیند از زبان شخصیتها شروع به موعظه کند. او نیز همچون ما باید از بیرون به شخصیتها نگاه کند و زندگیشان را دنبال کند.
ما با «شفا» شخصیت اصلی داستان همذاتپنداری نمیکنیم، چون برای ما شخصیتی عینیشده نیست و در ذهن نویسنده، پریشانطور، پیش میرود، یعنی شخصیتها پردازش عمقی نشدهاند و نویسنده نتوانسته آنها را از خلال سطور به روان و خاطر خواننده الصاق کند. شفا و دیگر شخصیتها هیچ جنبه ناشناخته و نویی ندارند که عمیقاً دوستشان بداریم. برای روشنشدن بهترِ منظورم میخواهم به «نّوال» در داستان هرس از نسیم مرعشی اشاره کنم. موضوع هرس جنگ است. موضوعی تکراری اما آنچه به این موضوع تکراری تفاوت و جذابیت میبخشد، شخصیت نوال است و دلبستگیاش به خانه و شهرش، به خاطرات مانده در زیر تلی از خاک، به نخلهای بیسر و مادریکردنش برای نخلها، نه برای فرزندانش! (خلق موقعیتی آیرونیک، مادری که مثل بقیه مادرها کنار بچههایش نیست، بلکه کنار نخلهاست.) نوال عشق را دیگرگونه معنی کرد و زیست و همین نقطهثقل داستان شده است.
از دیگر ضعفهای کتاب «نیایش گنجشکها»، جملات و گفتوگوهایی است که بهراحتی میتوان حذفشان کرد، گفتوگوهایی که هم به ادبیت داستان لطمه زده، هم باعث مطول شدن بیهودهی داستان شده و درنهایت داستان امتیاز موجز و بجا نوشتن را نیز از دست داده است. زبان داستان قوام نیافته و همچون خورشتی است که رنگ و بویی دارد، ولی چه سود که آب و دان جداست و نمیگذارد لذت خوردن را بچشیم و مدام یادمان میاندازد که یک چیزهایی در دهانمان است که خوب نپخته است.
یکی از اهداف اصلی از خواندن داستان، لذت بردن از آن است، آیا بهواقع از خواندن «نیایش گنجشکها» لذت میبریم؟