| کد مطلب: ۷۲۸۴
به گیتی نگه کن که جاوید کیست؟

به گیتی نگه کن که جاوید کیست؟

بهروز غریب‌پور نویسنده و کارگردان تئاتر و خالق اپرای عروسکی ملی سال‌ها گذشته است و من هنوز چنان حالی دارم که گویا دیروز است: کنارش نشسته‌ام... در تالار استاد

gharibpoor

بهروز غریب‌پور

نویسنده و کارگردان تئاتر و خالق اپرای عروسکی ملی

سال‌ها گذشته است و من هنوز چنان حالی دارم که گویا دیروز است: کنارش نشسته‌ام... در تالار استاد امیرخانی خانه هنرمندان ایران. کنارش نشسته‌ام، کنار استاد سال‌های دانشکده‌ام. دوستش داشته و دارم اما هرگز با او کار مشترکی نکرده‌ام. «مرا طبع» از آن نوع و شیوه کار او «خواهان نبود». یادم‌هست از خیلی‌ها خواسته بود که در شمار کرگدن‌های سیاهی‌لشکر اجرای «کرگدن»اش باشند و فخر آنها این بود که کرگدن سمندریانند. من چنین نبودم و با این وجود برایش احترام قائل بودم و به تماشای اغلب کارهایش نشسته بودم. این تفاوت‌ دیدگاه مانع صمیمیت ناموافقان راه او نبود و می‌شد با او گفت‌وگو کرد و من ناموافق به کوچکترین اشاره‌ای و کوچکترین خواسته‌ای از او نهایت‌ تلاشم را می‌کردم که رضایتش را تامین کنم.

سمندریان حقیقتا آئین دلبری می‌دانست، او همواره بلد بود که با جوان‌ها جوانی کند، بگوید و بخندد و تجاربش را برای‌شان و برای‌مان بازگو کند... کنارش نشسته‌ام و مرور می‌کنم بودن در محضرش را: در آموزش مطلقا تابع شیوه خاصی نبود و از شرح و تفسیر راجع به یک اتود، دیدگاه یک نمایشنامه‌نویس و سبک کارش می‌توانست به‌ علت ازدواج نکردنش ختم بشود و آنقدر با همه صمیمی بود و میدان می‌داد که ما به خودمان جرأت می‌دادیم تا راز ازدواج نکردنش را بدانیم و سوال‌پیچش کنیم و از او انتظار داشته باشیم که روزی بازو در بازوی دلدارش به دانشکده هنرهای زیبا، دپارتمان تئاتر بیاید و بگوید: «بیائید خولی‌ها»، تکیه‌کلامش، «اینم زنِ من» و... عاقبت روزی آمد و همین کار را کرد و ما چنان خوشحال شدیم که کم مانده بود سازودهل خبر کنیم یا نقل بر سرش بریزیم و وقتی فهمیدیم «بانویش» هما روستاست که نقش نینای «مرغ دریایی»، به کارگردانی خود او در تالار بیست‌وپنج شهریور-سنگلج- را بازی کرده است، فهمیدیم که برای انتخاب یار و بانویش در همان حوالی عشق دائمش، «تئاتر» پرسه زده و دورتر نرفته است...

کنارش نشسته‌ام بازوبه‌بازو... و عجیب آن‌است که تا به‌آن‌روز که چندین‌سال پیش‌از بیماری مهلکش بود، در سیمایش دقیق نشده بودم: ناگهان چشمم به سمعکش افتاد؟! سمندریان و سمعک؟... و بعد عینکی درآورد که نزدیک‌بین بود: سمندریان و عینک؟ و به قوزش که شدیدتر شده بود خیره شدم. مطلقا باورم نمی‌شد: سمندریان و قوز پیری؟...

چیه بهروز جون؟... بهم زل زدی؟ -خندید-

نمی‌دونستم سمعک می‌زنین...

آره ! چه‌کنیم پیر شدیم...

آخه شما و سمعک؟

خودمم باورم نمی‌شه...

برای شنیدن حرف‌هایم دستش را به‌شکل بوق دور لاله گوش‌اش حلقه کرد... و من آهی کشیدم که او نشنید. حافظ در جانم می‌خواند: جهان پیر است و بی‌بنیاد، از این فرهادکش فریاد... فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم...

من هنوز به او زل زده بودم. انگار که نخستین‌بار است پیر شدن «یک همیشه‌جوان» را می‌بینم، یک معلم همیشه هیجان‌زده، همیشه آماده به‌طنزکشیدن چیزی و کشف بُعد کاریکاتوری هر پدیده‌ای و با بیان جذابش گفتن و خندیدن... آن‌روز هم ته‌مانده همان جوانی و عادات جوانی در او بود اما محو و رنگ‌باخته... جلسه که تمام شد، همراهی‌اش کردم و کنار حوض «خانه» ایستادیم. همان‌جا که در سال ۱۳۹۱ تابوتش بود و تخت روان سفر ابدی‌اش: بی‌آنکه کلمه‌ای ردوبدل کنیم: من غرق گذرزمان و غرق حیرت بودم...

حمید سمندریان با جدال لفظی‌اش در یک برنامه تلویزیونی زنده در تلویزیون ملی ایران با خانم مهین اسکوئی بیش‌ازپیش مطرح شد. گویا سمندریان به کنایه خطاب به بانو اسکوئی گفته بود که دست از سر این روس، روسیه و نویسندگان روسی بردارید، در جهان تئاتر نمایشنامه‌نویسان دیگری هم هستند یا دست از این ناتورالیسم استانیسلاوسکی و تئاتر علمی‌تان بردارید و خلاصه بانو مهین وسط برنامه زنده، به قهر بیرون رفته و کارگردان، فیلمبرداران و تماشاگران را بهت‌زده کرده بود... جامعه تئاتری پس از این «نمایش واقعی»، توقع‌اش از حمید سمندریان این بود که نفس تازه‌اش را به تئاتر ما بدمد و او این روزنه را گشود و ما را با نمایشنامه‌نویسان آلمانی‌زبان آشنا کرد و از انستیتو گرفته تا تالار بیست‌وپنج شهریور، از سالن اجتماعات ابن‌سینای دانشگاه تهران، تا تالاروحدت و تئاترشهر و تالارهای دیگر را به میدانی فراخ از این ایده جدید اختصاص داد. دورنمات، ماکس فریش، ژان آنوی، پیتر وایس و برتولت برشت را به فهرست نمایشنامه‌ها و آدم‌ها و ایده‌های نو، متنوع کرد... دردناک آن است که آن‌همه شور و هیجان در آستانه ۵۷ او را رستوران‌دار کرد: در چلوکبابی سمندریان شاگردانش او را رها نکرده بودند و برای آنکه این مرد هنر تئاتر دوباره برخیزد، حلقه وفای‌شان را بر گردنش انداخته و بخشی از آنها در آکادمی «سمندریان» همین عهد و پیمان را ادامه دادند. حمید لبخنده از این حلقه بود و در شکوفایی دوباره استاد نقش داشت و حمید سمندریان دوباره برخاست و اگر بیماری مهلک نبود، اگر مرگ نبود و قانون بی‌چون‌وچرای «شکاریم یکسر همه پیش مرگ» نبود، او صحنه را، عشق مدامش را و داروی حیاتش را هرگز رها نمی‌کرد... من کنارش نشسته‌ام و حیرت‌زده او را نگاه می‌کنم انگار که تابلوی شگفت‌انگیز «مسیح مرده» هانس هولباین پسر
Hans holbaein the younger را به شیوه فیودور داستایفسکی 1 . حیرت‌زده نگاه می‌کنم و جسد عاشقی را نگاه می‌کنم که روزگاری نماد شور، هیجان، خنده‌های بلند و گشایشگر پنجره‌های نو بود، دشمن فرسودگی و تکرار بود: عاشق هوای تازه بود... و آن‌روز من نشانه‌های فرسودگی را در او می‌دیدم...

پی نوشت:

1- آنا گریگوریا داستایفسکایا، همسر دوم داستایفکسی می‌گوید: داستایفسکی نه‌تنها از دیدن این تابلو که طولش زیاد و عرضش بسیار کم بود خسته نمی‌شد بلکه از غفلت راهنما استفاده کرد و صندلی او را زیر پایش گذاشته و غرق تماشای این «تلاشی» مسیح شده بود. در رمان «ابله»، او چندین‌بار به این اثر اشاره‌های تکان‌دهنده می‌کند.

دیدگاه

ویژه فرهنگ
  • بوروکراسی در جهان مدرن برای نظم‌بخشی به امور جاری زندگی به‌وجود آمده و قرار شده رابطه شهروندان با دولت را سامان بخشد.

  • خبر آمد صبح جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی مسعود پزشکیان، رئیس‌جمهوری ایران به اتفاق سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ کفش و کلاه…

سرمقاله
آخرین اخبار