| کد مطلب: ۷۲۸۳
خورشید بر همه می‌‏تابد

خورشید بر همه می‌‏تابد

آرش آبسالان کارگردان و مدرس صدا و بیان سال‌هاست که استاد از گوشه دنج کتابخانه‌ام خیره به من است. سال ۱۳۸۶ وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شدم: دانشجوی

absalan Arash

آرش آبسالان

کارگردان و مدرس صدا و بیان

سال‌هاست که استاد از گوشه دنج کتابخانه‌ام خیره به من است.
سال ۱۳۸۶ وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شدم: دانشجوی ترم‌یک رشته هنرهای‌نمایشی.
در پلاتو باز می‌شود و دانشجویان سال‌بالایی با لبخندهایی پرتبختر و سرشار از منیت از پی استاد از کلاس خارج می‌شوند. تا ترم‌پنج باید منتظر کلاس استاد بود، یعنی دوسال‌ونیم زجرآور! یکی، دو ترمی گذشته است و همچنان دانشجویان سال‌بالایی حرص من را درمی‌آورند. می‌دانم که قدر استاد را نمی‌دانند و فقط پز می‌دهند. من نام حمید سمندریان را از وقتی که 12سالم بود شنیده بودم. ترم‌ها با زجر پیش می‌روند و مصیبت وقتی آوار می‌شود که گرایش تخصصی من را بازیگری تعیین می‌کنند. این یعنی شانس کلاس‌های کارگردانی استاد را از دست دادن و معطل‌ماندن تا ترم‌هفت! این‌جوری نمی‌شود، باید با هر کلکی شده به استاد نزدیک‌تر شوم. نامش بزرگ است. هیبتش را که از دور می‌بینیم، معطل نزدیک‌شدنش نمی‌شویم، در جا خبردار می‌ایستیم. حتی سایه‌اش هم کافی‌است تا به‌احترامش تمام‌قد از جا بجهی.
به بهانه بازی در کارهای کلاسی دانشجویان گرایش کارگردانی، شانس این را دارم که جلساتی در کلاس استاد حاضر شوم و به‌عنوان دانشجوی بازیگری خودی نشان بدهم. بااین‌همه زاویه نگاه استاد همچنان روی کارگردان است و من مخاطب مستقیم او نیستم. بد بازی می‌کنم تا بلکه استاد در چشمانم نگاه کند و جمله‌ای بگوید، اما باز هم مخاطب قرار نمی‌گیرم. در یکی، دو متری‌اش ایستاده‌ام و باز هم من را نمی‌بیند.
10صفحه دستنویس دارم که یادگار پیش از دانشگاه است، پژوهشی دبیرستانی یا بهتر بگویم یک خلاصه‌نویسی سردستی از کتاب «پرورش صدا و بیان» سیسیلی بری. ناگهان اندیشه‌ای در ذهنم شکوفا می‌شود، سراغ استاد می‌روم و درخواست می‌کنم استاد راهنمای پایان‌نامه‌ام بشود. استاد لبخندی می‌زند «من مشکلی ندارم اما بعد از انقلاب دیگر به من پایان‌نامه نداده‌اند پسر جان!». اجازه می‌خواهم بجنگم و می‌جنگم و پیروز هم می‌شوم و حمید سمندریان بزرگ می‌شود استاد راهنمای من و من می‌شوم نخستین دانشجوی پس از انقلابی که شانس شاگردی ویژه حمید سمندریان را به‌دست می‌آورد. حالا می‌توانم در فاصله نیم‌‌متری استاد بایستم و این فاصله چقدر غرورآفرین است. حالا فاتح فاتحان هستم. چندماه را با ذوق‌وشوق تمام شبانه‌روز کار می‌کنم و پایان‌نامه را به سامان می‌رسانم و به استاد می‌دهم. بهترین خودم را انجام داده‌ام تا استاد ببیند چقدر بلدم. روزها به سختی می‌گذرند و منتظر نظر استاد هستم. تا آنکه ساعت‌مقرر فرا می‌رسد. استاد پیش‌نویس پایان‌نامه را کف دستم می‌گذارد و می‌گوید «عالی، دیگه برو برای مراحل اداری». وا می‌روم، کل مکالمه بیشتر از چنددقیقه نیست، چه اشتباه بزرگی کردم که تلاش کردم بدون نقص باشم. دیگر هیچ بهانه‌ای برای مکالمه بیشتر ندارم. جهان روی سرم آوار می‌شود.
برای شما که اینها را می‌خوانید، آنچه آمد فقط مجموعه‌ای از واژگان و جملات بودند اما برای کسانی که این سعادت را داشتند که در همان اتاقی تنفس کنند که استاد هم حضور داشته است، تک‌به‌تک این جملات بار دارند. حمید سمندریان نامی نیست که فقط به‌واسطه آثار هنری، ترجمه‌ها و پرورش هنرمندان نامدار که فهرست‌اش کوتاه هم نیست، ماندگار باشد. حمید سمندریان سراپا شور بود. فیلم‌هایش را ببینید، طنین صدایش را بشنوید، به عمق چشم‌هایش خیره بشوید... حتی واژه‌های ساده در دهان او اعجازی جادویی دارند. عاشق آن رنگ و تن‌صدایش بودم و هستم. صدایش زلال نیست؟ صلابتی سیال همچون رودی زلال در شفافیت صدایش جریان ندارد؟ او استاد صدا و بیان هم بود، استادی بلامنازع که اگر بنا بود از همه جهان چیزی به من عاریت داده شود، بی‌شک صدای حمید سمندریان را برمی‌گزیدم.
ساعت ۱۲ظهر خانه‌شان هستم. سال‌ها از دوره دانشجویی گذشته است. هما جان قول داده است برایم ماکارانی درست کند. استاد هم از دانشگاه می‌رسد، لباس راحتی تن می‌کند و سر میز ناهار به من و همسرشان می‌پیوندد. این شانس هم فقط برای یک‌بار است، بااین‌همه هنوز هم برایم از هر دستاورد هنری دیگری گرانبهاتر است. من به دعوت آرین منوشکین، در پاریس و تئاتر سولی، نمایش کارگردانی کردم. دعوت به اجرا نشدم، در قبله تمام تئاتری‌های جهان دعوت به کارگردانی شدم اما افتخار آن ناهار بسیاربسیار برایم ارزشمندتر است. این جملات فقط برای آنها که در محفل استاد تنفس کردند بار دارد. چرا می‌گویم تنفس؟ چرا نمی‌گویم تلمذ؟ محال‌است که شما با حمید سمندریان در یک‌جا می‌‌بودی و شیفته سخنان او (حالا هرچه که بود)، نمی‌شدی. لازم نبود که استاد درس بدهند، فقط کافی بود که باشند و وقتی که بودند همه محو می‌شدیم، اتفاقی که در جشنواره کاشان رخ داد و در لابی‌هتل، استاد روی کاناپه کنارمان نشستند و با دو، سه‌نفری که دور هم بودیم شروع به صحبت کردند. نیم‌ساعت نگذشته لابی‌هتل پر بود از دانشجویانی که روی زمین نشسته بودند و محو صحبت‌های استاد شده بودند. درحالی‌که مدیریت جشنواره در سالن اجتماعات هتل، برنامه عقیدتی ویژه‌ای را تدارک دیده بود.
ظهر پنجشنبه داغ همین چندهفته‌پیش است. با بدبختی ماشین را پارک می‌کنم و وارد آموزشگاه استاد سمندریان می‌شوم تا با یگانه یادگار ارزنده او، کاوه عزیز دیدار و گفت‌وگویی کنم. خورشید مستقیم بر سرم می‌تابد. کاوه از روزی می‌گوید که استاد لیست بلندبالایی از مربیان و اساتید جوان را برای آینده‌‌ای از نبودنش بررسی می‌کند. نامی را خط می‌زند و نامی را تایید می‌کند. به نام من که می‌رسد... روایت کاوه بماند، آنچه بغض مرا در گلو می‌شکند آن‌است که استاد در تمام این سال‌ها من را می‌دیدند اما ترس‌های من مانع از آن می‌شد که پا پیش‌تر بگذارم. حالا سال‌هاست که استاد از چارچوب قاب عکس درون کتابخانه به من خیره است و من حتی هنوز هم شهامت ندارم به چشمان‌شان خیره بشوم. ایراد بزرگ استاد همین بود و هنوز هم همین هست. «خورشید بر همه می‌تابد اما همگان شهامت خیره‌شدن به خورشید را ندارند استاد عزیزتر از جان!»

دیدگاه

ویژه فرهنگ
  • بوروکراسی در جهان مدرن برای نظم‌بخشی به امور جاری زندگی به‌وجود آمده و قرار شده رابطه شهروندان با دولت را سامان بخشد.

  • خبر آمد صبح جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی مسعود پزشکیان، رئیس‌جمهوری ایران به اتفاق سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ کفش و کلاه…

سرمقاله
آخرین اخبار