شـاعر نمیمیرد!
محسن آزموده روزنامهنگار اندیشه «من ندانسته/ در یک صبحگاه تابستانی/ راهام را بر گندمزار بهدوزخ به بهِشت/ متوقف میکنم» در خبرها آمده احمدرضا احمدی درگذشت
محسن آزموده
روزنامهنگار اندیشه
«من ندانسته/ در یک صبحگاه تابستانی/ راهام را بر گندمزار بهدوزخ به بهِشت/ متوقف میکنم»
در خبرها آمده احمدرضا احمدی درگذشت، او شاعر بود، شاعر هست و شاعر نمیمیرد. شاعر خالق زبان است، آفریننده یک جهان. شعر یعنی انکشاف ورطهای ناآشکار و ناپیدا از هستی، از جهان در زبان و با زبان. از این حیث شاعر همیشه زنده است، دستکم در جهانی که خود خلق کرده، تا زمانی که آن جهان زنده است، تا وقتی که شعر او خوانده میشود، تا هنگامی که آن وجه هستی که در شعر او و ازطریق شعر او آشکار شده، توسط مخاطبان شعرش زیسته میشود.
احمدرضا احمدی، شاعر روزگار مدرن ماست. جهانی که در اشعار او خلق میشود، بسیار با دنیای ذهنی، عاطفی و احساسی ما ایرانیان متجدد، متلائم و سازگار است. او شاعر روزمرگیهاست، راوی و تصویرگر موقعیتهایی بسیار عادی و معمولی. مثل مردی میانسال که عصر یک روز پاییزی، از پشت شیشههای مهآلود یاد معشوق غایبش میافتد و به رفتن او در باران میاندیشد یا در یک بعدازظهر جمعه تنها در خیابان قدم میزند و آرام گریه میکند. شعر او آرام است و اکثراً اندوهناک و ملول، فاجعه در آن به آهستگی بهوقوع میپیوندد، فاجعه اصلاً همین روزمرگی است، ملال و تنهایی و دلگرفتگی.
این جهانی است که همه ما ساکنان شهرهای دودگرفته و شلوغ، در خلوت خود یا در ازدحام جمعیت، تجربه کردهایم، تجربه میکنیم و خواهیم کرد. ثانیهها و دقایقی که حالوحوصله هیچکس، هیچچیز و هیچجا را نداریم. لمس و بیحرکت میشویم و هیچچیز را دوست نداریم. غرق میشویم در انبوه خاطرات. یاد عشقی از دست رفته، لحظههایی خوش و با خود هذیان میگوییم، آرام و آهسته، زیر لب: از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم/ تا پلهها و تو را گم نکنم/ کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود/ گفتم دستانت را به من بسپار/ که زمان کهنه شود/ و بایستد/ دستانت را به من سپردی/ زمان کهنه شد و مُرد.