| کد مطلب: ۷۲۳۶
اسمش باطل‌السحر بود

اسمش باطل‌السحر بود

سیدعبدالجواد موسوی شاعر و روزنامه‌نگار شاعری که محضِ‌ مهربانی بود. به طرزِ‌غریبی مهربان بود. چیزی می‌گویم و چیزی می‌شنوید. یوسفعلی میرشکاک درباره‌اش نوشت: آن‌

mousavi

سیدعبدالجواد موسوی

شاعر و روزنامه‌نگار

شاعری که محضِ‌ مهربانی بود. به طرزِ‌غریبی مهربان بود. چیزی می‌گویم و چیزی می‌شنوید. یوسفعلی میرشکاک درباره‌اش نوشت: آن‌هایی که احمدرضا احمدی را شاعر می‌دانند شلغمند نه منتقد. به همین صراحت. یکی دو بار دیگر هم حسابی احمدرضا را نواخته بود اما شاید یک بار هم پیش نیامده بود که احمدرضا را ببینم و حالی از یوسف نپرسد. در احوالپرسی‌اش ذره‌ای تکلف و تصنع نبود. وقتی احوال یوسف را می‌پرسید رسماً نگرانش بود. می‌گفت مریض نیست؟ سرِ پاست؟ دارو نمی‌خورد؟ بهش سلام برسان. حتی یک بار هم نپرسید: سلام رساندی؟ چیزی درباره من نگفت؟ دوستی‌اش تهی از هرگونه غرضی بود. همه را دوست داشت و شاید همه چیز را. یک بار به من گفت: می‌توانم یک عمر به این انار- موقع گفتن این جمله یک انار در دستش بود- عاشقانه نگاه کنم و خسته نشوم. به همه چیز و همه‌کس نگاه عاشقانه‌ای داشت. با او که بودی همه تلخی‌های جهان رنگ می‌باخت. من با آن طبع نابهنجار و سرکش و رام نشدنی، در سال‌های نوجوانی و جوانی‌ام خیلی با او همدل و هم‌سخن نبودم. همیشه فکر می‌کردم او مظهر بی‌دردی است. اشتباه می‌کردم. قیافه زیادی خوشگلش با آن ژست‌های دلبرانه‌اش و شعرهایی که از فرط صمیمی بودن با نثر فرق چندانی نداشت مرا به غلط انداخته بود. بعدها که با او رفاقتی به‌هم زدم، دیدم که از اساس اشتباه می‌کردم. او درد را فریاد نمی‌زد. اصولاً اهل تظاهر نبود. هیچ چیزی را به نمایش نمی‌گذاشت. درویش‌تر از این حرف‌ها بود که به قضاوت دیگران اهمیتی بدهد. یک بار گفت‌وگویی طولانی با او انجام دادم. در مجله الفبا. آن‌جا از جنگ گفت و خرمشهر و از ارادتی که به بچه‌های جنگ دارد. گفتم این حرف‌ها برایم تازگی دارد. گفت قبلا هم از این حرف‌ها زیاد زده‌ام اما نمی‌دانم چرا این حرف‌هایم را منتشر نمی‌کنند؟ بعدها حرف‌های دیگری هم زد که خیلی‌ها خوششان نیامد. اما اصلاً عین خیالش نبود. قیافه‌اش و بعضی علاقه‌مندی‌هایش غلط‌انداز بود اما کافی بود به او نزدیک شوی تا بفهمی چقدر قلندر است و بی‌اعتنا به خوش‌آمد و بدآمد دیگران. خودش می‌گفت شاعری که درد نداشته باشد دوزار نمی‌ارزد. یکی از شگفتی‌های من رفاقت او با مسعود کیمیایی بود و مخالفتش با کیارستمی. اوایل هم چندباری به خودش گفتم: به نظر می‌رسد اشتباهی صورت گرفته، ‌در حقیقت شما با کیارستمی باید دوست باشید و از کیمیایی خیلی خوشتان نیاید. اما این هم از آن قضاوت‌های ویژه ما ایرانیان است. قضاوت‌هایی ظاهری و سریع. انگاری اسلحه پشت سرمان گذاشته‌اند تا درباره همه چیز حکم صادر کنیم. بعدها با شعر احمدرضا رابطه بهتری برقرار کردم. در واقع این رابطه بعد از ارتباط با شخص خود او برقرار شد. فهمیدم اگر ایرادی هست حتما از من است وگرنه آدمیزاد نمی‌تواند این قدر با شعرش فاصله داشته باشد. اصلا شعر یکی از جاهایی است که آدمیزاد خیلی زود لو می‌رود. فکر می‌کنم بزرگترین حجاب میان شعر احمدرضا و مخاطبان، خود او بود. شاید حالا با رفتنش شعرش را بهتر درک کنیم.
رُک و راست:‌من شعر احمدرضا را خیلی دوست نداشتم. سطرهایی پراکنده از او در خاطرم بود اما بعدها چیزهایی از او آموختم که شرحش بماند برای فرصتی دیگر. خلاصه کلام اینکه: احمدرضای احمدی از شعرهایش محبوب‌تر بود. از رمان‌هایش دوست‌داشتنی‌تر و از نقاشی‌هایش دلنشین‌تر. احمدرضا احمدی با همه شاعرانی که دیدم فرق داشت. با همه آنها. حتی حسادت‌ها و دشمنی‌هایش در حق بعضی‌ها- که آن بعضی‌ها به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسیدند- آنقدر کودکانه بود که اصلا نمی‌توانستی آن را به حساب بدی بگذاری. به قول شاملو: من بد بودم اما بدی نبودم. هر وقت در جمعی از شاعران بدگویی می‌شد و مشتی بی‌هنر به خُلق و خوی بد شاعران اشاره می‌کردند و غیرقابل تحمل بودن آنها،‌ چاره‌ای نبود جز آنکه به احمدرضا احمدی اشاره کنی. اسم احمدرضا احمدی باطل‌السحری بود که در چنین مواقعی خیلی خوب عمل می‌کرد.

دیدگاه

ویژه فرهنگ
  • بوروکراسی در جهان مدرن برای نظم‌بخشی به امور جاری زندگی به‌وجود آمده و قرار شده رابطه شهروندان با دولت را سامان بخشد.

  • خبر آمد صبح جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی مسعود پزشکیان، رئیس‌جمهوری ایران به اتفاق سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ کفش و کلاه…

یادداشت
آخرین اخبار