زندگی روزمره به آرمان تبدیل شده است
گفتوگو با فردین علیخواه جامعهشناس
گفتوگو با فردین علیخواه جامعهشناس
«زندگی روزمره» چیست؟ چگونه میتوان آن را مطالعه كرد؟ آیا اساساً زندگی روزمره قابل مطالعه علمی است؟ در ابتدا بهنظر میرسد پرسش از زندگی روزمره، پرسش از بدیهیات است؛ زیرا ملموسترین واقعیتهای اجتماعی به زندگی روزمره ارتباط دارند. اما به همان نسبت كه زندگی روزمره برای ما بدیهی و آشناست، پیچیده و مبهم است و با پیچیدهتر شدن جوامع، زندگی روزمره پیچیدهتر میشود. با توجه به اینکه حالا خود زندگی در جامعه ما از اهمیت بیشتری نسبت به گذشته برخوردار شده و بهمثابه یک شعار در مطالبات سیاسی هم مطرح میشود، فهم زندگی روزمره و چیستی آن ضرورت بیشتری پیدا کرده است. دکتر فردین علیخواه، عضو گروه جامعهشناسی دانشگاه گیلان و نویسنده دو کتاب «تا طلاق نگرفتند، کتاب ننوشتند» و «از لذت آنی تا ملال فوری» که «نشر هنوز» منتشر کرده است که دو جستار مهم درباره زندگی روزمره ایرانی است. فردین علیخواه در این گفتوگو درباره زندگی روزمره و ضرورت فهم آن به نکات خوبی اشاره کرده که در ادامه میخوانید.
مفهوم یا تجربه «زندگی روزمره» امروز به ادبیات علوم انسانی و اجتماعی راه یافته است و به یک سنت نظری تبدیل شده است. درحالیکه چند دهه پیش «زندگی روزمره» یا «امر روزمره» بهمثابه یک امر پژوهشی، شأنیت علمی نداشت. زندگی یا امر روزمره را چطور میتوان تعریف کرد و چه زمانی خاصیت پروبلماتیک پیدا میکند و مسئلهمند میشود؟
جالب است که وقتی برابرِ انگلیسی کلمات زندگی روزمره را در سایت معروف پینترست وارد میکنیم، عکسها یا طرحهای گرافیکی از بیدار شدن از خواب، مسواک زدن، خوردن صبحانه، انتظار در ایستگاه اتوبوس، پشت میز اداره، قدم زدن در خیابان، بگوبخند با دوستان، خرید کردن در سوپرمارکت، غذا خوردن، تماشای تلویزیون و دوباره مسواک زدن و خوابیدن میآید. این عکسها گویای آن است که وقتی از زندگی روزمره صحبت میکنیم با امور عادی و معمولی و به تعبیر بهتر با یک چرخۀ منظم در زندگی روزانه سروکار داریم. کسانی مانند سوزان اسکات بیان کردهاند که زندگی روزمره شامل سه برداشت میتواند باشد: اموری که ما آنها را پیشپاافتاده، آشنا و عادی میدانیم. به تعبیر بهتر؛ زندگی روزانه مردم عادی. اسکات در اینجا میگوید برای مثال ما چرا در صف میایستیم؟ یا لیست خرید را چگونه مینویسیم؟ اینها وجهی از زندگی روزمره ماست که پیشپاافتاده، آشنا و عادی قلمداد میشوند. دوم اینکه اموری روتین، تکراری و دارای ریتم مشخصاند. ما هر روز فعالیتهای مشخصی را در مکانهای مشخصی، در ساعات مشخصی انجام میدهیم. همانطور که در ابتدای صحبتم گفتم ما معمولا در ساعت مشخصی ناهار میخوریم. در ساعت مشخصی از سر کار برمیگردیم. در ساعت مشخصی سریالمان را در تلویزیون میبینیم. همین تکرارها هستند که درواقع زندگی اجتماعی را بازتولید میکنند. شما ممکن است موقع خروج از خانه، همسایههایتان را ببینید که لباس رسمی پوشیدهاند و مانند شما در همان ساعت در حال خروج از خانه هستند و ما هر روز آنها را در همان ساعت ملاقات میکنیم. سوم اینکه؛ زندگی روزمره جنبهای خصوصی و شخصی private and personal دارد. خصوصی بودن از این جهت که برای مثال خوابیدنمان یا دراز کشیدنمان روی مبل راحتی در مقابل تلویزیون، سویهای خصوصی دارد. شخصی بودن هم از این جهت است که اینها انتخابهای شخصی ما هستند. ممکن است کنترل تلویزیون را برداریم و آنرا خاموش کنیم و ترجیح دهیم که به گلهای خانه رسیدگی کنیم.
در بین کلماتم، از «بازتولید» استفاده کردم. بازتولید یعنی آنچه هست، در بستر موجود به شکلی و با سازوکارهای جاافتاده، استمرار و تداوم مییابد. همچنین ازطریق فرآیندهای اجتماعی شدن، از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. ما در خانواده معمولا به کودکان یاد میدهیم که منظم و مرتب باشند و برای مثال در ساعت مشخصی بخوابند.
ولی این همه ماجرا نیست. زندگی روزمره میتواند پهنۀ بازتولید نابرابریها باشد. میتواند بستر بازتولید ظلمها و ستمها باشد. بگذارید مثالی از دل زندگی روزمره بزنم. فرض کنید زن و شوهری صبح در ساعت مشخصی از خانه خارج میشوند و سر کار میروند، پس از کار، عصر به سوپرمارکت میروند. حالا هم از خرید به خانه برگشتهاند. با ورود به خانه بیایید سه موقعیت فرضی را تصور کنیم. اول آنکه، هر دو به آشپزخانه میروند و با هم شام را آماده میکنند. دوم آنکه، زن لباس راحتی میپوشد و در مقابل تلویزیون خودش را روی مبل میاندازد و با کنترل تلویزیون به جستوجوی کانالهای مورد علاقهاش میپردازد و مرد به آشپزخانه میرود تا غذایی آماده کند. موقعیت سوم آنکه، همین اتفاق اخیر بر عکس رخ میدهد، یعنی مرد شلوارک میپوشد، تخمه میآورد، در مقابل تلویزیون ولو میشود و زن برای آماده کردن غذا به آشپزخانه میرود. بهنظر شما چند درصد از ما که در ایران زندگی میکنیم بیشک میگوییم که برای مثال شکل غالب، موقعیت دوم است؟ یعنی زن در مقابل تلویزیون مینشیند. بهگمانم احتمال آنکه موقعیت سوم رایجتر و متداولتر باشد، بسیار زیاد است و دو موقعیت دیگر در حاشیه قرار دارند. این مثالها و موقعیتها هستند که زندگی روزمره را پروبلماتیک میکنند. بله. ایستادن در صف، در زندگی روزمره ما امری متداول است. ولی آیا همه آدمها با مراتب اجتماعی مختلف در صف میایستند؟ گاهیاوقات کاربران شبکههای اجتماعی به طنز مینویسند که تاکنون دیدهاید یک روحانی در صف بایستد؟ به همین دلیل است که به زندگی روزمره توجه میشود. زندگی روزمره میتواند بستر قربانیشدن آدمها باشد. میتواند در قالبهای زبانی، زنستیزی را تقویت کند. میتواند مؤید ستمگری باشد. به همین دلیل برخی محققان اشاره کردهاند که ممکن است زندگی روزمره پیشپاافتاده یا عادی جلوه کند ولی گاهی باید آشناییزدایی کرد؛ یعنی از آن فاصله گرفت، بهعنوان یک غریبه به آن نگاه کرد و آنرا آشنا ندید. برای مثال همه سر کار میروند و عصر به خانه برمیگردند ولی آیا شرایط همین رفتن و آنگاه به خانه برگشتن برای یک زن سیاهپوست از طبقه کمدرآمد و حاشیهنشین شهر با زن سفیدپوستی که در قلب محلات مرفهنشین زندگی میکند، یکسان است؟ اینها زندگی روزمره را پروبلماتیک میکنند. این را هم بگویم که برخی محققان این عرصه با تکیه بر مفهوم «اختلال»، به وجه پروبلماتیک زندگی روزمره توجه کردهاند. این عده از محققان معتقدند که ما وجه پروبلماتیک زندگی روزمره را هنگامی بیشتر میتوانیم درک کنیم که اختلالی در آن رخ دهد یا مانعی در آن چرخه ایجاد شود. تاکنون بارها دیدهاید که آدمها به ناگاه به شیشههای سکوریت ساختمانها برخورد میکنند. فرض آنها آن است که دری وجود ندارد ولی در وجود دارد و آنها با آن برخورد میکنند. اختلال هم همینطور است. مانعی در آن چرخه ایجاد میشود و آدمها بههم میریزند. بههمینخاطر گفته میشود که آن چرخه زندگی روزمره هرچند ممکن است کسالتآور جلوه کند ولی مأمن آرامش است.
برخی زندگی روزمره را بهمثابه امری مبتذل و پیشپاافتاده میدانند که چیزی بر آگاهی و معرفت نمیافزاید، بلکه انسان را از زیست خودآگاهانه یا روشنفکرانه دور میکند. در میان بسیاری از روشنفکران هم شاهد نوعی نگاه تحقیرآمیز به «امر روزمره» هستیم. ریشههای تاریخی یا فکری این نگاه به زندگی و امر روزمره را در چه میدانید و آیا فهمپذیری زندگی روزمره میتواند بهمثابه یک دغدغه معرفتی اصالت داشته باشد؟
در این زمینه باید پرسید که ما از چه منظری و با چه دغدغهای قصد داریم به زندگی روزمره نزدیک شویم. زندگی روزمره بهمثابه عرصهای برای تحقیق؟ زندگی روزمره بهمثابه عرصهای برای تغییر؟ یا زندگی روزمره بهمثابه عرصهای برای تثبیت؟ قبل از آن، اجازه بدهید این را بگویم که معمولا ارتباط صاحبنظران علوم اجتماعی با امر روزمره را در دو گروه تقسیمبندی میکنند. گروه نخست کسانی هستند که در آثارشان بهشکلی غیرمستقیم به زندگی روزمره توجه داشتهاند. در این زمینه جامعهشناسی همچون امیل دورکیم، رویکردی کارکردگرایانه داشت ولی در تحقیقاتش درخصوصِ برای مثال «صُور حیات دینی»، به رفتارهای رایج و روزمره دینی انسانها در اجتماعات کوچک توجه میکند و با تیزبینی به توصیف دقیق و جزئی چنین رفتارهایی میپردازد. در اینجا هرچند نمیتوانیم بگوییم که دورکیم از افراد مؤثر در بررسی زندگی روزمره بوده، ولی در آثارش به رفتارهای اجتماعی انسانها در کانون جاری زندگی توجه داشته و به توصیف آنها پرداخته است. مارکس هم همینطور. انگلس، همراه و همکار مارکس و خود او، تحقیقات میدانی دقیق و اثرگذاری درباره وضعیت وخیم کارگران در برخی شهرهای نوصنعتی انگلیس در زمان خودشان انجام دادند. آنان برای شناخت بهتر وضعیت کارگران، به زندگی روزمره آنان که در آن زمان بسیار رقتانگیز بود، توجه کردند. مارکس و انگلس هم هرچند به شکل مستقیم، کانونی و مستقل به امر روزمره توجه نکردهاند ولی تحقیقاتی در این راستا داشتهاند. آثار نوربرت الیاس هم اینگونه است. او با ظرافت و نکتهسنجی به مصداقها و موقعیتهای متمدنشدن انسان غربی توجه کرد و بهخوبی آنرا در زندگی جاری مردم توصیف کرد.
گروه دوم کسانی هستند که کانون توجهشان بهشکلی مستقل، زندگی روزمره بوده و دراینخصوص آثاری اثرگذار داشتهاند. برای مثال در بین کلاسیکها، گئورگ زیمل، جامعهشناس آلمانی است که جستارهایی چشمگیر درباره پهنههای مختلف زندگی روزمره، از مد گرفته تا مرگ، از فردگرایی تا مصرف در شهرها نوشت. در بین جدیدها، محققان مکتب بیرمنگام در انگلیس، دوسرتو و لوفور ازجمله آنان هستند. کسانی مانند لوفور یا محققان مکتب بیرمنگام که پیشینۀ چپاندیشی و مارکسیستی دارند، زندگی روزمره را عرصهای برای تغییر میبینند. لوفور ازجمله کسانی بود که برای مثال تلاش کرد موضوع ازخودبیگانگی طبقه کارگر را که از دغدغههای جدی مارکس بود، در زندگی روزمره بررسی کند. او تلاش کرد تا در قلب زندگی روزمره کارگران فرانسوی، سویههای ازخودبیگانگی را نشان دهد. هدف او تولید دانش انتقادی درباره زندگی روزمره بود. او زندگی روزمره را هم زمینهای برای رضایت میبیند، هم زمینهای برای مطالبه و خواست. هم مستعد بیداری و رهایی است، هم مستعد اطاعت و اسارت. درمجموع اینها بهدنبال تغییر بودند.
اینها میپرسیدند که چرا نظام سرمایهداری بیشازپیش قویتر و مسلطتر شده و چرا طبقه کارگر نسبت به وضع موجود راضیتر گشته است؟ در راستای همین سوال میخواستند دریابند که زندگی روزمره چقدر ظرفیت تغییر و حرکت از آنچه هست را بهسوی آنچه باید باشد، دارد. کسانی مانند دوسرتو که او نیز پیشینه چپاندیشی داشت، تلاش کردند به تقابل با کسانی بروند که معتقد بودند زندگی روزمره تبدیل به عرصهای برای تأیید وضع موجود و امور مبتذل شده است؛ چرخهای تکراری که فقط اطاعت و رضایت را بازتولید میکند. دوسرتو با پرداختن به بخشبخش همین امور بهاصطلاح مبتذل در جایجای زندگی روزمره، میخواهد به ما نشان دهد که در دل همین زندگی روزمرۀ عادی، افراد چگونه سعی میکنند قواعد بازی را دگرگون کنند، در مقابل قواعد جاافتاده و تثبیتشدۀ نظامهای حاکم، راهی دیگر پیش بگیرند و با مقاومت، اثر و مُهر خود را در صفحه واقعیت ثبت کنند. او معتقد است که نافرمانی و مقاومت، لزوما با ژستهای گلدرشت نیست بلکه گاهی آدمها در همان اشلهای کوچک زندگی روزمرهشان دست به مقاومت میزنند و برای نظامهای حاکم، چالش ایجاد میکنند.
درمجموع میتوانم بگویم که معمولا روشنفکران و فعالان اجتماعی و سیاسی، زندگی روزمره را عرصهای برای تغییر میبینند. آنان وضع موجود را برنمیتابند و خواستار درانداختن طرحی نو در زندگی روزمرهاند. پژوهشگران دانشگاهی آنرا عرصهای برای تحقیق و بررسی و سرانجام حاکمان و صاحبانقدرت، عرصهای برای تأیید و تثبیت میبینند.
من فکر میکنم زندگی روزمره فینفسه نمیتواند یکسان، یکپارچه و دارای ویژگی ثابت دیده شود. همانطور که گفتم ما -چه بهعنوان پژوهشگر اجتماعی، چه بهعنوان فعال اجتماعی و سیاسی و چه بهعنوان یک فرد معمولی جامعه- نیازمند آن هستیم تا گاهی مکث کنیم و در مقابل فعالیتهای زندگی روزمرهمان یک «چرا» بگذاریم و سعی کنیم برای آن پاسخ بیابیم. «پرسشپذیر کردن» زندگی روزمره فواید بسیاری خواهد داشت. اگر همسرمان همیشه و شاید از سر عادت به ما میگوید دوستت دارم، یکبار بپرسیم چرا؟ حرف زدن دراینخصوص، به زندگی روزمره پویایی خواهد بخشید. نکتهای را هم فراموش نکنیم. حتی زندگی و حیات روشنفکری که شما در سؤالتان به آن اشاره کردید هم میتواند پیشپاافتاده، عادی و دچار روزمرگی شود. بههرحال روشنفکرانی که زندگی روزمره را مبتذل میدانند هم ممکن است زندگی روشنفکرانهشان گرفتار روزمرگی شود. آنها هم چرخهای تکراری در پرداختن به کارهای فکریشان دارند. بههمینخاطر برخی روشنفکران گاهی برای فرار از روزمرگیای بهنام روشنفکری، تلاش میکنند تا -هرچند موقت- مانند مردمان عادی جامعه زندگی کنند(لبخند).
هم امر «روزمره»، هم «زندگی» دو مفهوم کلی و پر بسیط هستند که دامنه گستردهای از تجربههای انسانی را شامل میشوند. آیا با این بیکرانگی مفهومی، میتوان این مفاهیم را در بستر نظریهها صورتبندی کرد؟ آیا در این صورتبندی، بنیانهای فکری مشترکی وجود دارد که این تجربههای کلان را در ذیل یک مفهوم یا نظریه، تئوریپردازی کند؟
باید توجه داشت که توجه به زندگی روزمره غالبا بعد از «چرخش فرهنگی» که در اواخر دهه90 میلادی رخ داد، بیشتر شد. افول فراروایتها محقق شد و توجه به کانونهای جزئی و نقطهای زندگی در دستور کار قرار گرفت. همچنین باید یادآوری کنم که معمولا محققان و نظریهپردازان، به زندگی روزمره بهمعنای اعم و کلی آن کمتر اقبال نشان میدهند. در سالهای اخیر حوزهها و پهنههای مختلف زندگی روزمره در دستور کار مطالعاتی قرار گرفته است. اغلب این توجهات و بررسیها با تکیه بر مردمنگاری و نزدیکشدن محقق به سوژهها انجام میشوند. برای مثال، خانه یکی از آن پهنههای زندگی روزمره است. سفر، خرید کردن، عاشق شدن و پیر شدن از دیگر عرصهها هستند. منظور آنکه، زندگی روزمره گویی قطعهقطعه شده و هر محقق برحسب علایقاش به مطالعه یک قلمرو مشخص پرداخته است. کسانی همچون «یورگن هابرماس» که نظام فکری مشخص و منظمی دارد نیز در قالب مفاهیمی مانند زیست-جهان به چنین بررسیهایی همت کردهاند. تحقیقات او نیز نشان میدهد که زیست-جهان با چه تهدیدهایی روبهروست و چگونه میتوان بیداری و رهایی را در زیست -جهان محقق کرد. میخواهم بگویم که این تلاشها دارد سنتهای پژوهشی خاص خودش را ایجاد میکند. نظریهها و رویکردها دارند شکل میگیرند. کسانی مانند اندی بنت، جان اوری، آنجلا مکرابی و کریس روجک در دهه اخیر کارهای ارزندهای در این زمینهها تولید کردهاند. توجه هم داشته باشید، کسانی که به مطالعه زندگی روزمره مشغولاند، کمتر بهدنبال ساخت نظریه بهمعنای کلاسیک آن هستند. برخی از آنان ترجیح میدهند از کلماتی همچون فهم یا درک زندگی روزمره استفاده کنند و کمتر تلاش میکنند همچون نظریهپردازان قرن بیستم، برجعاجنشین باشند و پز نظریهپردازی بدهند. آنان جنون نظریهپردازی ندارند. بهدنبال فهم هستند. به همین دلیل معمولا عرصه مطالعه زندگی روزمره به تفسیرگرایی نزدیکتر است. در این مقوله، معمولا نظریه بهمعنای قدیم آن چشمگیر نیست و درنهایت ما با تفسیرها طرف هستیم، نه نظریهها. نزاع درنهایت بر سر تفسیرهاست؛ نه مانند قرن بیستم بر سر مکاتب فکری و نظری.
با توجه به تحولات اجتماعی و فرهنگی که در جامعه ایران رخ داده، خود زندگی به یک آرمان تبدیل شده و بهعنوان سوگلی مطالبات عمومی در شعارها مطرح میشود. درحالیکه در گذشته توجه به زندگی و امر روزمره بهمثابه دشمن آرمانگرایی و بهمثابه سطحینگری تلقی میشد. حالا زندگی هم بهمثابه مطالبات عامه، هم مطالعات علمی در کانون توجه قرار گرفته. چقدر این دو سویه بر هم مماس هستند یا میتوانند مماس باشند؟
سؤال بسیار مهمی است. متفکرانی دراینخصوص صحبت کردهاند؛ منظورم نه درباره ایران، بلکه درباره جنبههای نظری موضوع است. مثلا آنتونی گیدنز در کتاب تجدد و تشخص که به بررسی جامعه و هویت شخصی در عصر جدید اختصاص دارد، درباره «سیاست رهاییبخش» و «سیاست زندگی» توضیح میدهد. یا یورگن هابرماس نسبت به تهدید یا سیطره سیستم و خردهنظام اقتصادی بر زیست جهان هشدار میدهد و برخی دیگر، از سیطره امر سیاسی بر امر روزمره گفتهاند.
من فکر میکنم دلیل اهمیتیافتن زندگی روزمره در مقایسه با گذشته، تلاش امر سیاسی برای سیطره بر آن است. جالب است اگر دقت کنیم متوجه میشویم، هر زمان سیاسترسمی تقلا کرده تا نظمیدستوری را بر زندگی روزمره تحمیل کند، زندگی تبدیل به یک آرمان شده است؛ چون زندگی روزمره خواسته از خودش و آنچه دارد، مراقبت کند. ما باید توجه کنیم که امر روزمره، پس از انقلاب سال57 فراز و نشیبهای زیادی طی کرده است. آدمها در زندگی روزمره بسیار تلاش کردهاند تا آنچه میخواهند را بهدست آورند و محقق کنند. برای مثال به موسیقی فکر کنید؛ آیا در سالهای دور، ارادهای برای برچیدن موسیقی وجود نداشت؟ به حضور زنان در عرصههای عمومی فکر کنید؛ آیا ارادهای برای محدود کردن زنان به خانه، فرزند و شوهر وجود نداشت؟ به لباس، مد و جشن فکر کنید؛ ما با سیاسترسمیای طرف هستیم که صریح و علنی اعلام میکند، نقشهراه فرهنگی دارد. اعلام میکند که برای جزءجزء و جایجای زندگی روزمره ما برنامهای مدون دارد و تمام نیروهای وفادارش را بهکار خواهد گرفت تا آن برنامهها را اجرا کند. وقتی وضعیت اینچنین است، طبیعی است که زندگی روزمره هم از خودش دفاع کند و بهقول دوسرتو، به اشکال مختلف تمرینِ مقاومت نماید. در ظاهر بگوید چشم، ولی زیرپوستی راه خودش را برود. ما اگر به بررسی زندگی روزمره ایرانی بپردازیم، میبینیم که آرمان در کانون آن قرار دارد. برای مثال فردگرایی، استقلال فردی، کشف خویشتن، محترم شمردن انتخابهای فردی و اموری اینگونه را در نظر بگیرید. اینها ارزشهای جهانجدید هستند و طی دهههای اخیر، ایرانیان بهویژه نسلهای جدید در ایران، تلاش کردهاند تا در دل زندگی روزمره آنها را بهدست آورند. زمانی که میبینیم سیاست رسمی نه بهدنبال تقویت فردیت و ارزشهای یادشده، بلکه بهدنبال ساخت و ایجاد جمعیت یا جمعگرایی در نسخه سنتیاش است که غالبا مختص «اجتماعات کوچکمقیاس» و نه جامعه بزرگ شهری است، باید انتظار داشته باشیم که خود زندگی تبدیل به آرمان شود. آن زندگی یا آن زندگی روزمرهای که در ایران شاهد آن هستیم، نشان میدهد که جامعه ایران همواره جامعهای پویا بوده است. ما در زندگی روزمره ایرانی شاهد زایش و آفرینش هستیم. ایرانی تلاش کرده و ساخته است؛ بیتردید نمیخواهد بهآسانی آنچه را که ساخته، از کف بدهد. لذا ما شاهدیم که خود زندگی روزمره میشود موضوعی برای جدال با قدرت و برای مطالبه. حرف یا مطالبه اساسی این جدال هم تنها این بوده که تو؛ یعنی سیاست رسمی، با زندگی روزمره کاری نداشته باش. زندگی روزمره، منطق درونی خودش را دارد و وقتی پای سیاسترسمی به آن باز میشود، آن منطق درونی ویران میشود. زندگی روزمره ایرانی میخواهد به حاکمیت-بهقول اروینگ گافمن- «بیاعتنایی مدنی» را یاد بدهد. از حاکمیت میخواهد که عاملیت خودش در زندگی روزمره را بهرسمیت بشناسد. بگذارید بگویم که زندگی روزمره مانند ساختمان مقامات نظامپهلوی نیست که بهآسانی مصادره شود بلکه در عین نرمی ظاهری، بسیار سختجان است.
مطالعات زندگی روزمره، راه را برای فهم زیست بومی یا ایرانی فراهم میکند. آیا میتوان مدعی شد که این رویکرد میتواند به شکلگیری علوم اجتماعی ایرانی کمک کند؟
من در سالهای گذشته بسیار به این موضوع فکر کردهام. بله با شما موافقم. بهگمانم اگر مطالعات زندگی روزمره با آن ظرافتها و درونفهمیهایی که باید داشته باشد گسترش یابد، ما روایتهای خودمان درباره این جامعه را خواهیم داشت. مثلا موضوع اتومبیل در زندگی روزمره ایرانی را در نظر بگیرید. اگر بتوان به اینگونه موضوعات ورود پیدا کرد، اگر بتوان ذهنیت، معناپردازی و درک ایرانیان از اتومبیل را شناخت، میتوان روایتی بومی درباره این موضوع ارائه داد. البته بگذارید بگویم که بههرحال زندگی روزمره هم یکی از عرصههای پژوهش در علوم اجتماعی است. پژوهشگران بر حسب علایقشان به موضوعات میپردازند و قرار هم نیست همه در یک عرصه کار کنند. من شخصا به این عرصه علاقه دارم و سعی کردهام دانشجویانم را نیز به این عرصه نزدیک کنم. مثلا به دانشجویی که درخصوص سلبریتیها در ایران کار میکند یا درباره خانه در ایران کار میکند، همواره میگویم که سلبریتی در آمریکا با سلبریتی در ایران فرق دارد. شما باید بتوانی روایت ایرانی از سلبریتی را بهدست آوری که با نوع آمریکایی آن تفاوت دارد. خانه هم همچنین. یا خود زندگی روزمره در ایران را در نظر بگیرید. بیشک این موضوع در ایران با همه کشورها فرق دارد. زندگی روزمره در ایران همانطور که گفتم، پیشپاافتاده یا مبتذل نیست. زندگی روزمره در ایران، آرمانی است که در حال شکوفایی، زایش و آفرینش است. تحقیق و بررسی زندگی روزمره در ایران، قطعا برای همه پژوهشگران جهانی جالب خواهد بود. زندگی روزمرهای که پویاست و خودش درحال تغییر تدریجی است و به موازات آن، سیاسترسمی اراده کرده تا آن تغییر را متوقف کند و تغییر مدنظر خودش را به آن تحمیل نماید. این ویژگی را در جهان امروز، در کمتر کشوری میتوان یافت.
با توجه به اینکه مطالعات زندگی و امر روزمره، با زیست ملموس عمومی سروکار دارند، آیا میتوانند به دانشی کاربردی یا رهاییبخش تبدیل شوند یا صرفا در ساحت نظر و نظریه صورتبندی میشوند؟
همانطور که در سطرهای قبل اشاره کردم، برای مثال کسانی همچون لوفور بهدنبال ایجاد دانشی انتقادی درخصوص زندگی روزمره بودند. هدف، صرفا تولید دادههای علمی محض نبود؛ بلکه آگاهیبخشی و رهاییبخشی بود. پاسخ شما بستگی به این دارد که ما با چه دستهای از محققان و پژوهشگران طرف باشیم. بدون تردید اگر مطالعات و تحقیقات مربوط به زندگی روزمره، با جامعه یا حوزه عمومی به اشتراک گذاشته شود، میتواند به جامعه کمک کند. من در یکی از سخنرانیهایم اصحاب علوم اجتماعی را در دهههای گذشته به سه گروه تقسیم کردم. «جامعهشناسان جامعهبین» که در جامعه حضور داشتند و به وقایع و جریان زندگی بسیار نزدیک بودند. با آمدن رایانههای شخصی و امکان آنالیزهای آماری با رایانه، شاهد ظهور «جامعهشناسان صندلینشین/مبلنشین» هستیم. کار این جامعهشناسان، نگاه کردن به خروجی یا پرینت دستگاه و تحلیل ارقام بود. برای این جامعهشناسان، اغلب دانشجویان داده جمع میکردند. آنها با جامعه ارتباط داشتند، نه خود جامعهشناسان. درنهایت با آمدن گوشیهای همراه و لپتاپ، «جامعهشناسان اسکرینبین» رشد کردند. آنان از دریچه اسکرین، جامعه را میبینند و درباره آن تحلیل ارائه میدهند. به باور من، زمانی مطالعات درباره زندگی روزمره میتواند به جامعه یاری برساند که اولا جامعهشناسان تنها از دریچه اسکرین به جهان پیرامون خودشان نگاه نکنند و دوم آنکه، افکار و تحلیلهای خود را با حوزه عمومی به اشتراک بگذارند.