ما انسانیم، شکننده و آسیبپذیـر/آنتونی هاپکینز در آستانه ۹۰ سالگی از کودکی، سالهای اولیه حضورش روی صحنه، الکلیســم خشم، شهرت، سادگی و تواضع میگوید
همینقدر که بدانیم آنتونی هاپکینز، ماندگارترین نقشهای تاریخ سینما را بیش از هر بازیگر دیگری بازی کرده، برای معرفیاش کافی است.
همینقدر که بدانیم آنتونی هاپکینز، ماندگارترین نقشهای تاریخ سینما را بیش از هر بازیگر دیگری بازی کرده، برای معرفیاش کافی است. هنرمندی که ناماش با عمق و دقت در شخصیتپردازی گره خورده. تصویر هانیبال لکتر یا جیمز استیونز در فیلم «بازمانده روز» یا جان مریک در مرد «فیلنما». امروز او با دو جایزه اسکار، چهار جایزه بفتا، دو جایزه امی و... در آستانه ۹۰ سالگی است. او در مصاحبهای که با گاردین کرده، کارنامه حرفهای و زندگیاش را مرور میکند.
از کالج سلطنتی موسیقی و درام ولز در سال ۱۹۵۷ تا امروز، او نهفقط یک بازیگر که روایتگر تجربه زندگی است. هنرمندیکه در کودکی تنها و آسیبپذیر بود و پدر و مادرش به او باور نداشتند، جوانیاش روزهای خشم، سرکشی و اعتیاد بود و بعد یکباره انگار سرش به سنگ خورده باشد، به راهی دیگر رفت و رفتن همانا و رسیدن به قلههای هنر و شهرت همانا. هاپکینز با روحیهای سرزنده و هوشیار، با نگاه خاصی به جهان مینگرد.
در خاطراتش، کتابش و مصاحبههایش، تصویری از انسانی ارائه میدهد که از تجربیاتش ـ ولو اینکه شکست و پشیمانی باشد ـ فرار نمیکند. او معتقد است هنر بازیگری، قبل از هرچیز، توانایی گوشدادن است و همین نگاه دقیق و صادقانه به جهان است که از او بازیگری ساخته که همواره در قاب تصویر و بیشتر از آن در دل سینمادوستان، هم خشن، هم ظریف و هم انسانی دیده میشود.
همگام با زمانه
همینکه تماسمان شروع میشود، آنتونی هاپکینز میپرسد: «هوا آنجا چطور است؟» دهههاست در کالیفرنیا زندگی کرده، اما هنوز ردی از ولزی بودناش در او باقی است؛ در صدای دلنشین و خوشآهنگاش که کمی خشدارتر از گذشته است و علاقهاش به وضع آب و هوا. در لندن، غروبی تاریک است اما در لسآنجلس، صبحی روشن و آفتابی. هاپکینز نیز به اندازه همان صبح در رفتار و لباسش سرزنده و پرانرژی است، با پیراهنی به رنگهای فیروزهای و سبز. «۵۰ سال پیش به اینجا آمدم.
یکنفر به من گفت داری خودت را میفروشی؟ گفتم: نه، فقط آبوهوا و حمام آفتاب گرفتن را دوست دارم. اما لسآنجلس را دوست دارم. من در اینجا زندگی فوقالعادهای داشتهام.» اخیراً همهچیز آنچنانکه باید پیش نرفته است.10ماه پیش، خانه هاپکینز در پسیفیک پالیسیدز طعمه آتشسوزیهای جنگلی شد. «کمی فاجعه بود»، او با نوعی تواضع خوشبینانه میگوید: «خوشحالیم که کسی آسیب ندید و گربهها و خانواده کوچکمان را سالم بهجای امنی رساندیم.»
او در آن زمان همراه همسرش، استلا، در عربستان بودند، جاییکه او میزبان یک کنسرت از موسیقی خودش با اجرای ارکستر فیلارمونیک سلطنتی بود. حالا آنها خانهای اجارهای در محله نزدیک برنتوود اجاره کردهاند و آنجا زندگی میکنند. «همهچیز را از دست دادیم، اما فکر میکنیم؛ خب، حداقل زندهایم. دلم برای هزاران نفری که واقعاً آسیب دیدهاند، میسوزد. افرادیکه سالهای زیادی از سن بازنشستگیشان گذشته بود و سالها بهسختی کار کرده بودند اما حالا هیچ چیزی ندارند.»

آنتونی هاپکینز، دسامبر امسال ۸۸ ساله میشود، اما در گفتوگو با او میفهمیم که خودش را فراتر از سن بازنشستگی نمیداند. کسیکه دو جایزه اسکار، شوالیه، چهرهای شاخص در فرهنگ عامه و یکی از بازیگران مورد احترام شناخته میشود و میراثاش افتخارآمیز است، تقویم برنامههایش هم پر است. بهتازگی فیلمی با گای ریچی به پایان رسانده و بهزودی به بریتانیا بازمیگردد تا فیلمی جدید با ریچارد آیر بسازد (خانهدار، درباره دافنه دو موریه). پس از آن راهی ولز میشود؛ برای فیلمی دیگر. هاپکینز برای همگامشدن با زمان، چندان پیر نیست.
اخیراً در یک ویدئوی اینستاگرامی، یکی از ماسکهای کیم کارداشیان ـ که بسیار مسخره شده بود ـ را به صورتاش زد و ادای هانیبال لکتر را درآورد. او رو به دوربین گفت: «سلام، کیم. همین حالا احساس میکنم ۱۰ سال جوانتر شدهام»، سپس با همان ادا و اطوار، صدای معروف لکتر را تقلید کرد. با خنده گفت: «بامزه نبود؟» کارداشیان هم گفته بود که دیدنش بسیار خندهدار بوده است.
ما خوب بودیم، بچه
اخیراً هاپکینز به کل گذشتهاش هم نگاهی انداخته است. به کل زندگیاش. کتاب خاطرات جدیدش با عنوان «ما خوب بودیم، بچه» اصلاً شبیه خاطرات معمول ستارههای سینما نیست. بخشی از این تفاوت به شخصیت خودش برمیگردد که مثل دیگر ستارهها نیست. حتی اگر در مسیرش با بزرگانی مانند لارنس الیویه، پیتر اوتول، کاترین هپبورن و ریچارد برتون برخورد کرده باشد. بخش دیگر آن هم بهدلیل صداقت شگفتانگیزش درباره زندگی پرچالش ابتداییاش است.
وقتی درباره کودکیاش که تنها پسر خانوادهای نانوا بوده، میگوید، انگار از سیارهای دیگر حرف میزند:«طرز فکر پدرم این بود که غرزدن و شکایتکردن را بس کن. نمیدانی چه میگویی، صاف بایست، ادامه بده.» هاپکینز اضافه میکند: «پدرش هم گرفتار افسردگی و اضطراب بود. در بریتانیای جنگزده آندوران و حتی پس از جنگ، زندگی همینطور بود.» خودش میگوید، هاپکینز جوانی تنها و عجیب بهنظر میرسید، دوستانش کم بودند و مرتب به او زورگویی میشد و حتی به جشن تولد خودش هم نمیرفت.
در مدرسه هم آبی از او گرم نمیشد، تا آنجا که یکی از معلمانش به او گفته بود که «اسب کاری بدون مغز» است. «احتمالاً در دنیای خیالها و رؤیاهای خودم زندگی میکردم. هیچچیز را از نظر فکری یا علمی نمیفهمیدم و این باعث میشد احساس تنهایی کنم و رنج بکشم.» همین شد که خودش را پشت نقابی پنهان کرد. موضعی سخت و سرد گرفت و این تبدیل به هویتاش شد.
او بهنوعی پیشازآنکه بازیگر شود، داشت بازیگری میکرد؟ «بله. فکر میکنم بازی میکردم. تنها راهی که برای محافظت از خودم بلد بودم، این بود که اگر معلمی به صورتم سیلی میزد، به او خیره میشدم و بعد سرپیچی میکردم. هیچ واکنشی نشان نمیدادم.» تقریباً میتوان تصور کرد یک هانیبال لکتر جوان، همین کار را انجام دهد! والدین از او نومید شده بودند و تقریباً طردش کرده بودند.
اما او به آنها گفت: «روزی به شما ثابت میکنم.» هاپکینز ادامه میدهد: «فهمیدم موهبتی کوچک دارم؛ میتوانم چیزها را بهخوبی به خاطر بسپارم.» او عاشق مطالعهکردن بود و بهراحتی حقایق، ارقام، شعرها و دیالوگهای کامل نمایشنامهها را حفظ میکرد. دیدن اقتباس سینمایی الیویه از هملت در مدرسه در سال ۱۹۴۹ به هاپکینز شهودی اولیه در زمینه بازیگری داد. زمانیکه ۱۲ ساله بود. «از واکنشم شوکه شدم»، میگوید: «نمیدانم چه بود. وقتی برای اولینبار شکسپیر را شنیدم، انگار ضربهای به سرم وارد شد.» شروع به حفظ دیالوگهای هملت و ژولیوس سزار کرد تا آنجا که والدیناش شگفتزده شده بودند.
چنددهه بعد پدرش در بستر مرگ از هاپکینز خواسته بود تا هملت را برایش بازگو کند. هاپکینز حتی با خودش فکر میکرده که نکند «آسپرگر» یا شکلی از اوتیسم دارد. او علاوه بر حافظه مثالزدنیاش، رفتارهایی مانند تکرار وسواسگونه کلمات و کمبود حالتهای عاطفی را توصیف میکند و میگوید که هیچگاه دنبال معاینه دقیق نرفته است. «استلا تشخیصاش داد؛ به من گفت وسواسی هستم و همهچیز باید کاملاً مرتب و چیدهشده باشد. این احتمالاً یک گیر کوچک در مغز است، ولی من با هر اختلال درونیای که دارم، کاملاً راحتم.»
بازیگری با حافظه مثالزدنی
هاپکینز، حافظهاش را پایه و اساس بازیگریاش میداند. فیلمنامهها را 100 یا 200 بار میخواند تا پیشازآنکه سر صحنه برود، هر خط آن در حافظهاش حک شود. شیوهایکه در جوانی بهعنوان مکانیزمی حفاظتی از آن استفاده میکرد اما همان تبدیل به تکنیکاش شد. «این واقعاً هدیهام بود؛ اینکه نقش را آنقدر خوب بدانم که هیچ ترسی نداشته باشم. وقتی متن را میدانی، هنگام تمرین روی صحنه راحتی و آرامشی داری که میتوانی بهطرف مقابل گوش دهی. هنر بازیگری بهنظرم، توانایی گوشدادن است.»
15سال بعد از آن تئاتر انقلابی از هملت الیویه، هاپکینز در سال ۱۹۶۴ درحالیکه میخواست وارد تئاتر ملی لندن شود، جلوی خود الیویه نشست و آزمون بازیگری داد. نقش اتلو را هم بازی کرد. نقشی که الیویه به آن هویت بخشیده بود. هاپکینز، الیویه را مرشد و مربی خود میداند و میگوید: «او نقطهعطفی در زندگیام ایجاد کرد.
اینطور بهنظر میرسید که از قوتِ جسمیام خوشش آمده بود. همانچیزی که من داشتماش. خطرِ ولزی (زودرنجی) در من دیده میشد.» او با رویه میانهروی صمیمیت طبقه متوسطی دنیای تئاتر بریتانیا،چندان همدل نبود. همان «عشوعهگرانه و عزیزمبازی» که خودش میگفت: «هیچوقت با آن حالوهوا راحت نبودهام.»
یکی از زمینههایی که هاپکینز با آن احساس نزدیکی میکرد و به نوعی نقطه اشتراک میرسید، الکل بود. احساسیکه گاهی بیش از حد بود. او میگوید: «نوشیدن یک سنت خانوادگی بود»، این سنت تئاتر نیز بود. دوران «مردان خشمگین جوان» بود که جان آزبرن در نمایش «با خشم به گذشته نگاه کن» تجسم بخشیده بود (هاپکینز در ۱۹۵۷ مسحور نسخه پیتر اوتول شده بود) و دوران افراد افسانهای مانند اوتول، اولیور رید، ریچارد برتون و ریچارد هریس. آیا او نیز با این توصیفها مطابقت داشت؟ «بله. مطمئناً. به من اعتماد نمیکردند و من اغلب دعوا و جروبحث داشتم؛ بهخصوص با کارگردانها. وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم که همهاش پارانویا بود. آنها میخواستند کار خودشان را انجام دهند. من هم سعی داشتم کارم را بکنم اما نمیتوانستم. قلدرمآبی در کتم نمیرفت. پس عصبانیت و انفجارم را نشان میدادم.»

سال ۱۹۶۶ و یکهفته پیش از اینکه با همکار بازیگرش، پترونلا بارکر ازدواج کند، در تصمیمی احساسی و ناگهانی، از تئاتر ملی استعفا کرد و گفت از بازیگری کنارهگیری میکند. دلیلاش هم یکی از همان کارگردانها بود. یادش میآید که همکارانش در جشن عروسی مست شده بودند، سپس رفته بودند تا نمایشی را اجرا کنند. او هم همین کار را میکرد: «آه. بله، افتضاح بود. روی صحنه بودی و نمیدانستی کجا هستی یا چرا آنجا هستی و ۱۰ دقیقه به نمایش اضافه میکردی.» چنین کاری در آن زمان معمول و مرسوم بود.
هاپکینز میگوید: «بله. ما شورشی هستیم. میتوانیم بجنگیم. چه کسی به سیستم اهمیت میدهد؟ وقتی بزرگ میشوی، طبیعی است که بخواهی اعتراض کنی، سرکش باشی و زنده بمانی. کمی هم سرگرمکننده بود. یادم است یکروز فکر کردم که این هم تو را خواهد کشت.» این وضعیت بسیاری از همنسلانش را گرفت.
تا میانه دهه ۱۹۷۰، درحالیکه داشت کارنامهاش را پربارتر میکرد، اثرات شدت مصرف الکل و سیگار بر سلامت و روابطاش دیگر مشهود شده بود. در سال ۱۹۶۹، پس از دو سال ازدواج پر از مشاجره، افسردگی و مقدار زیادی ویسکی، او بارکر و دختر یکسالهشان ابیگیل، را ترک کرد. او این اتفاق را «غمانگیزترین حقیقت زندگیام و بزرگترین پشیمانیام» توصیف میکند. از آنطرف اما مطمئن است که اگر مانده بود، اوضاع برای همه خیلی بدتر میشد. هاپکینز و بارکر در سال ۱۹۷۲ از یکدیگر جدا شدند.
بزنگاه ۵۰۰ مایل رانندگی
اتفاقهای دسامبر ۱۹۷۵ در لسآنجلس، یک هشدار واقعی بود. او یک صبح از خواب بیدار شد و دید ماشیناش نیست. با نماینده خود تماس گرفت تا ماجرا را اطلاع دهد اما نمایندهاش گفت، هیچکس ماشیناش را نبرده است. هاپکینز تمام آنشب را از آریزونا تا بورلی هیلز ـ که حدود ۵۰۰ مایل بود ـ در حالت مستی رانندگی کرده بود. خودش میگوید: «من دیوانه بودم، عاقل نبودم، نصف مسیر را به یاد نمیآورم. این سبکی کشنده برای زندگی است. چون به خودم اهمیت نمیدادم.
احتمال داشت یک خانواده را کاملاً نابود کنم. میدانستم که به کمک نیاز دارم، میدانستم همهچیز تمام شده است.» او داستان را طور دیگری تعریف میکند. صدای واقعیای در ذهناش شنیده که از او پرسیده، میخواهد بمیرد یا زندگی کند و او هم پاسخ داده بود که میخواهد زندگی کند. آن صدا گفت: «همهچیز تمام شد. میتوانی شروع به زندگی کنی.» از همانجا مستقیم به انجمن الکلیهای گمنام رفت. پس از آن، «در خیابان بیرون آمدم، ساعت ۱۱ صبح، ۲۹ دسامبر ۱۹۷۵ بود و همهچیز متفاوت به نظر میرسید.
همهچیز روشنتر به نظر میرسید، همهچیز مهربانتر. هیچ تهدیدی در فضا نبود.» او آنقدر پیش نمیرود که ادعا کند با خدا صحبت کرده اما آن را «لحظه روشنبینی» میداند. میگوید: «از عمق اینجا [به سرش اشاره میکند] یا اینجا [به قلباش اشاره میکند].» از آن زمان تاکنون هرگز اشتیاق به نوشیدن الکل نداشته است. «همه ما آن قدرت را در درونمان داریم و زندگیمان را انتخاب میکنیم و از نوعی الهام مسیرمان را مییابیم.» در این مرحله، هاپکینز بیشتر در آمریکا زندگی و کار میکرد و در سینما فعالتر شد.
به شوخی میگوید: «فقط کمی آفتاب میخواستم و نمیخواستم برای بقیه عمرم در لباس تنگ و چروکیده با یک نیزه ایستاده باشم.» همان قهرمانش، پیتر اوتول، بود که در سال ۱۹۶۸ او را برای اولینبار به یک صحنه فیلم برد. هاپکینز تعریف میکند: «روزی درِ اتاقم را در تئاتر ملی زد و گفت: میخواهم یک تست برای من بدهی. تست برای فیلم تاریخی «شیر در زمستان» بود؛ فیلمی با نقشآفرینی پیتر اوتول و کاترین هپبورن. هاپکینز در نقش ریچارد شیردل ظاهر شد و از همان اولین لحظه حضورش جلوی دوربین و قاب تصویر، راحت بود و بازیاش طبیعی به نظر میرسید. او میگوید: «فکر میکنم آن خشم درونی یا هرچه بود، به من نیرو میداد. البته زبل بودم و میدانستم باید گوش کنم و یاد بگیرم. هپبورن به من گفت: لازم نیست واقعاً بازی کنی. سرت خوب است و شانههایت استوارند، فقط دیالوگها را بگو.»
تولد دوباره با سکوت برهها
در دهه ۱۹۸۰، هاپکینز داشت جای پای خود را محکم میکرد و مسیر حرفهایاش را بهعنوان بازیگر نقشفرعی یا شخصیتپرداز میساخت. مسیریکه ناگهان با فیلم «سکوت برهها» در سال ۱۹۹۱ دگرگون شد و او را به عرش رساند. جاناتان دِمی، کارگردان فیلم، پیشتر او را در «مرد فیلنما» ساخته دیوید لینچ دیده بود؛ هاپکینز در آن فیلم نقش پزشکی مهربان در عصر ویکتوریا را بازی میکرد. دمی نمیدانست چرا، اما همانجا حس کرد او انتخابی ایدهآل برای نقش دکتر هانیبال لکتر ـ روانپزشکی که به قاتلی آدمخوار تبدیل میشود ـ است.
وقتی مدیر برنامهاش نام فیلم را برایش خواند، هاپکینز با تعجب پرسید: «سکوت برهها؟! مگه فیلم کودکانه است؟!» وقتی درباره نقش معروفاش حرف میزند، میفهمیم که هاپکینز بخش بزرگی از شخصیت لکتر را خودش ساخته است. او میگوید از همان آغاز، بهطور غریزی میدانسته که چطور نقش لکتر را باید بازی کند.
البته نه بهعنوان هیولا، بلکه برعکس، یک آدم آرام، دقیق، بیدار و بدون هیچگونه حس واهمه و تردید. هاپکینز میگوید، شخصیتهایی از فیلمهای دیگر را کنار همدیگر قرار داده و با آنها لکتر را ساخته؛ هال ۹۰۰۰ از فیلم ۲۰۰۱: ادیسه فضایی کوبریک، دراکولای بلا لوگوسی، کاترین هپبورن به اضافه چاشنی کوچکی از کمپ (نوعی بازی غیرجدی نمایشی). نتیجه همه اینها شخصیتی کاملاً تازه و بیمانند بود؛ الگویی جدید در ژانر وحشت که بعدها بدل به یکی از بهیادماندنیترین چهرههای تاریخ سینما شد.
هاپکینز درباره اولین جلسات لباس و صحنهها میگوید: «برای لباس اولیه به پیتسبرگ رفتم. میخواستند لباس نارنجی زندان بپوشم. گفتم: نه، من یک کتوشلوار سبز باریک میخواهم. لکتر آنقدر باهوش است که میتواند هر خیاطی را استخدام کند تا لباسی برایش بدوزد و اگر از دستورش سرپیچی کنی، تو را میکشد.» هاپکینز درباره اولین صحنهاش با جودی فاستر هم حسابی فکر کرده بود؛ همان صحنهای که او برای نخستینبار وارد سلول لکتر میشود تا از او کمک بگیرد.
میگوید: «یادم هست جاناتان دمی از من پرسید: میخواهی وقتی جودی برای اولینبار تو را میبیند، در چه وضعیتی باشی؟ درازکش یا در حال خواندن کتاب؟ گفتم: نه. ایستاده. چرایی را خواست که به او گفتم، چون میتوانم بوی آمدنش را در راهرو حس کنم. دمی هم به من گفت: تو واقعاً عجیب و غریبی.» فاستر نیز از او شوکه شده بود.
او بعداً اعتراف کرد که تا حد امکان از او در صحنه فیلمبرداری دوری میکرده. روز آخر فیلمبرداری فیلم وقتی با هم ناهار میخوردند، فاستر به هاپکینز گفته که از او میترسیده. هاپکینز نیز خندیده و جواب داده: «من هم از تو میترسیدم!» تأثیر فرهنگی «سکوت برهها» چنان عظیم بود که در مراسم اسکار سال ۱۹۹۲، مجری برنامه بیلی کریستال با نقاب لکتر و روی برانکار وارد صحنه شد. بااینحال خود هاپکینز باور نداشت که برندهی جایزه بهترین بازیگر شود. (فیلم آن شب پنج اسکار برد).
هاپکینز در اواسط دهه پنجم زندگیاش، ناگهان به صف نخست ستارگان هالیوود پیوست و در کانون توجهها قرار گرفت؛ درحالیکه بهترین و بیتردید پُردرآمدترین نقشهایش را هنوز نگرفته بود. از آن پس، بیوقفه کار کرد. از فیلمهای حماسی پرخرج و تریلرهای سنگین تا دنبالههای ترسناک و درامهای تاریخی. او دو بار دیگر هم نقش لکتر را تکرار کرد.
گاهی هم در فیلمهایی ایفای نقش میکرد که صرفاً دستمزدش برایش مهم بود. مثل «تبدیلشوندگان: آخرین شوالیه» در طول این سالها، هاپکینز نقش مجموعهای از شخصیتهای بزرگ تاریخی و فرهنگی را بازی کرده و به آنها جان داده است: ریچارد نیکسون، آلفرد هیچکاک، پاپ بندیکت شانزدهم، زیگموند فروید، چارلز دیکنز، پیکاسو، هرود پادشاه، شاه لیر و حتی اودین در فیلم «Thor» از دنیای مارول.
دومین اسکار غیرمنتظره
اما شاید او در نقش انسانهای کمتر بزرگ، درخشانتر بوده است. نمونهاش فیلم «بازمانده روز» است که نقش پیشخدمت فروخورده و درونگرایی را بازی میکند که از برقراری ارتباط عاطفی با دیگران عاجز است. هاپکینز در این اثر شخصیتی بهشدت کنترلشده و درونی را خلق کرده بود که درست در امتداد روحیه لکتر قرار داشت و بهنوعی هم نظام طبقاتی بریتانیا را بازتاب میداد.
او درباره کارگردان فیلم میگوید: «جیمز آیوری از آن کارگردانهای خاص است که اجازه میدهد خودت مسیرت را بیابی. زیاد کارگردانی نمیکند، اما نگاهش، نگاه هنرمندی واقعی است. طراحی صحنه را میفهمد. همهچیز بینقص چیده شده بود. گویی اصلاً نیازی نبود بازی کنی.» جالب آنکه او دومین اسکارش را هم در نقش شخصیتی معمولی در فیلم «پدر» محصول سال ۲۰۲۱ ساخته فلوریان زلر گرفت.
فیلمی که درباره پیرمردی مبتلا به دمانس است که از واقعیت جدا شده است. آن مراسم اسکار، یکی از غریبترین و پرتنشترین مراسمهای تاریخ بود؛ هم بهدلیل تعویق و محدودیت ناشی از همهگیری کرونا، هم بهخاطر سایه سنگین مرگ چادویک بوزمن. همه تصور میکردند بوزمن قطعاً برنده بهترین بازیگر مرد خواهد بود، تا حدیکه برگزارکنندگان آن جایزه را بهجای فیلم برتر، بهعنوان آخرین بخش مراسم در نظر گرفتند. اما برخلاف انتظارات و در میان شگفتیها، اسکار به آنتونی هاپکینز رسید. هاپکینز برای دریافت جایزه در مراسم اسکار حضور نیافته بود.
حتی تماشایش هم نمیکرد. میگوید: «خواب بودم! اصلاً انتظارش را نداشتم. خدایا، کجا بودم؟ بله. در انگلستان.» قرار بود فردای آن شب سر فیلمبرداری فیلم جدیدی حاضر شود. «برای همین نرفتم و رفتم بخوابم. ساعت چهار صبح، صدای مدیر برنامهام آمد: «تو اسکار گرفتی! گفتم: چی؟ واقعاً غافلگیرکننده بود، اما خودِ فیلم از سادهترین تجربههایم بود. با خودم گفتم: خب، لازم نیست نقش یک پیرمرد را بازی کنم. چون خودم پیرم.»
از زرقوبرق دورم
با وجود سالها حضور در هالیوود و شهرت اخیرش در اینستاگرام، هاپکینز هیچ علاقهای به زرقوبرق و شهرت ندارد. میگوید: «هیچوقت اهل دنیای تجمل و فرش قرمز نبودم. اگر لازم باشد در یکی از مراسم افتتاحیه شرکت کنم، میروم؛ فضا معمولاً صمیمی و خوشایند است، اما ترجیح میدهم در خانه باشم، پیانو بزنم یا کتاب بخوانم. تبلیغات بخشی ضروری از حرفهام است، اما هرگز مشتاقش نیستم.» دایره اجتماعیاش کوچک است؛ چند دوست نزدیک، همسر سوماش و خانواده او. استلا آرویو را در سال ۲۰۰۰، زمانیکه او یک مغازه عتیقهفروشی داشت، دید و سه سال بعد هم با او ازدواج کرد.
در کتابش نوشته است: «او مرا بهنوعی از درون آزاد ساخت و کمکم کرد تا از احساسات قدیمی پشیمانی و اضطراب رها شوم.» حتی حالا هم وقتی از زندگیاش حرف میزند، آشکار است که راحت نیست. مؤدب است اما محتاط؛ ترجیح میدهد خاطرهای تعریف کند تا نظری بدهد. مشخص است که درباره بخشهایی از زندگیاش چندان مایل نیست حرف بزند؛ ازجمله دخترش که با او رابطهای ندارد. اخیراً گفته بود: «اگر میخواهی عمرت را صرف کینه و رنجش کنی، خب بفرما. اما آن مسیرِ من نیست.»
در بخشی از خاطراتش نیز به ازدواج دوماش با جنیفر لینتون که نزدیک 30سال دوام آورد، اشاره کرده است: «سالها بعد تازه فهمید که من به او خیانت کردهام.» اما دراینباره توضیح بیشتری نمیدهد. نخستینبار در سال ۱۹۶۹ با لینتون آشنا شد، زمانیکه او دستیار تولید بود. پس از آنکه هاپکینز پروازش را از دست داد، برای بردناش به فرودگاه رفته بود. آنها در سال ۱۹۷۳ ازدواج کردند. هاپکینز میگوید، لینتون در دوران بد مستیهایش در کنارش ماند، اما او لندن را بیشتر از لسآنجلس دوست داشت و بهتدریج از هم دور شدند. با حسرت نوشته است: «او لایق بهتر از من بود.»
یاد بگیریم انعطافپذیر باشیم
هاپکینز ترجیح میدهد مستقیماً درباره سیاست یا مسائل روز اظهارنظر نکند. تنها اعتقادش این است: «باید انعطافپذیر باشیم، یاد بگیریم منطقی باشیم، یاد بگیریم به دیگری گوش کنیم حتی اگر موافق نباشیم،» او اضافه میکند: «از یقین مطلق دست برداریم. وقتی یقین داشته باشی، هیچکس نمیتواند بر تو اثر بگذارد. این مرگبار است.
وقتی فکر میکنی حقیقت فقط در اختیار توست، جهان به فاجعه کشیده میشود. امروز در همین وضعیت زندگی میکنیم: تو اشتباه میکنی، من درست میگویم؛ اگر از من متفاوتی، باید نابودت کنم، یا تحریمت کنم، یا آنفالو. یعنی واقعاً داریم درباره چه حرف میزنیم؟ مزخرف است. تغییر دادن زبان فقط برای اینکه با تعصبهای خودمان تطبیقاش دهیم؟ چون کسی از نظر سیاسی یا فلسفی یا نژادی با ما همعقیده نیست؟ داریم چه میکنیم؟ ما انسانیم، موجوداتی شکننده و آسیبپذیر.»
هاپکینز حالا در آستانه دهه دهم زندگیاش است و در پاسخ به این سوال که آیا به نتیجهای در باب معنا رسیده، میخندد و میگوید: «نه. هیچ نمیدانم. بعید است هیچکداممان چیزی بدانیم. گاهی دور و برم را نگاه میکنم و از خودم میپرسم: چطور تا اینجا رسیدهام؟ هیچ تصوری ندارم که چطور زندگی من از پسربچهای گمگشته در پورت تالبوت به اینجا رسید. فراتر از درک من است. این را از صمیم قلب میگویم.»
بااینحال هنوز آن تمنای درونی را حس میکند؛ همان نیرویی که در کودکی داشت: برای اینکه موفق شود و به پدر و مادرش و به دنیا نشان دهد «که آدم کمهوشی نیست». وقتی از او میپرسم آیا هنوز همان میل را دارد که خودش را به جهان ثابت کند، لبخند میزند و میگوید: «بله. هنوز کار میکنم. پیشنهاد کار میدهند و من قبول میکنم و از آن لذت میبرم. متن فیلمنامه را بارها و بارها مرور میکنم تا موقعی که سر صحنه میرسم، همهچیزش را بلد باشم. باید آماده باشی وگرنه جا میمانی.»
فکر میکنم پیام سادهاش این است: «طوری زندگی کن که انگار امروز آخرین روز زندگیات است.» او اضافه میکند: «من در این سنوسال همهچیز را پذیرفتهام. هیچ تضمینی نیست. صبح که بیدار میشوم، میگویم: «هنوز اینجا هستم، قویام، سرحالم، هرچند بسیاری از دوستانم دیگر نیستند. به زندگیام نگاه میکنم و با خودم میگویم: خدایا، چقدر… و باور کنید، از ته دل میگویم… چقدر خوششانسام.»
منبع: گاردین