| کد مطلب: ۵۲۰۹۷

مهران

لابد شنیده‌اید که میانگین معدل دبیرستانی‌ها زیر ۱۰ است و البته احتمالاً خود مهران به تنهایی یکی از عوامل کاهش این میانگین بود. نه سواد داشت و نه تخصص و نه استعداد اما در عوض بسیار پشتکار داشت و تلاش زایدالوصفی از خود در نفهمیدن و نیاموختن نشان می‌داد.

مهران

مدتی قبل از ماجراهای حمله به ایران به همت بعضی رفقا و دوستان و ‌اقوام، شرکتی زده بودیم که همزمان هم محلی برای کسب درآمد مشروع بود و هم محلی برای محفلی خودمانی و من بخت برگشته هم که فرصت سگ دوزدن بین ادارات دولتی و مالیاتی و قضایی را بیشتر داشتم، مدیرعامل شرکت شدم. متاسفانه این کسب و کار هم از جنگ آسیب دید و توان پرداخت اجاره چنین محلی از توان و عهده ما خارج بود. مثل خر در گل مانده در موقعیت گیر کردن اره بودیم تا اینکه یکی از شرکا، آقای الفتی، که ماشاالله دستش به دهنش می‌رسید، دفتری در خیابان خردمند در اختیار ما قرار داد.

جای جدید همه ویژگی‌های مدنظر ما را داشت. اما همیشه همه چیز جور نیست. الفتی به زبان بی‌زبانی گفت من دو‌ سه نفر را به شما معرفی می‌کنم، یک جوری اینها را در شرکت جا بدید. ظاهر کار این بود که اجاره‌ای در کار نبود اما در واقع ما به جای اینکه به الفتی اجاره بدهیم، ناچار بودیم مبلغی تقریباً به همان میزان اجاره را بین دو سه نفر از اقوام الفتی به عنوان حقوق تقسیم کنیم و تازه راه رفتن و دستور دادن متکبرانه آنها را تحمل کنیم. بدترین قسمت ماجرا، استخدام مهران بود. مهران تازه هجده‌سالش شده بود و دیپلم‌ردی بود.

لابد شنیده‌اید که میانگین معدل دبیرستانی‌ها زیر ۱۰ است و البته احتمالاً خود مهران به تنهایی یکی از عوامل کاهش این میانگین بود. نه سواد داشت و نه تخصص و نه استعداد اما در عوض بسیار پشتکار داشت و تلاش زایدالوصفی از خود در نفهمیدن و نیاموختن نشان می‌داد. مهران جان، خواهرزاده همسر آقای الفتی بود و به طور مشترک، هم کارمندان واقعی، هم سایر اقوام آقای الفتی و هم خود الفتی از او به طور همزمان متنفر  بودند. اما همسر آقای الفتی به من زنگ زد و گفت همین یک خواهش را از شما دارم و من بهتر از همه می‌دانستم داشتن یک دشمن در منزل آقای الفتی، چه آسیبی به تداوم فعالیت ما می‌زند. مهران در چند بخش مشغول به کار شد اما هیچ جا دوامی نداشت تا در نهایت هیچ‌کس او را نخواست و قرار شد مشاور نسل زد مدیرعامل بشود.

بنده‌خدا مهران دیروز فرصت کرد برای جلسه معارفه با من به شرکت بیاید و این فرصتی طلایی برای من مدیرعامل بود که این مشاور وزین و خوش‌پوش نسل زد را ببینم. به هر حال تنها خواسته همسر آقای الفتی بود و اتفاقاً مهران همان جا گفت که خاله سلام رسانده و من خوشحال شدم که این بچه که تجسم کُندذهنی بود، لااقل خاله خود را و فلسفه حضور در چنین شغلی را به خوبی درک کرده است.

مهران گفت روزهایی که باشگاه نداشته باشد می‌تواند زمان بیشتری برای شرکت بگذارد. همچنین گفت سعی می‌کند در هفته جاری یک روز زودتر از خواب بیدار شود تا قبل از تعطیلی بانک، بتواند حساب باز کند تا حقوق او را به حساب خودش بریزیم و به حساب مادرش نزنیم. بعد هم گفت که نسل ما دنبال عشق و حال هستند و توصیه کرد شرکت به این سمت حرکت کند و فضای عشق و حال برای کارمندان ایجاد کند. از کمبود کارمندان زن در شرکت انتقاد کرد و پیشنهاد داد یکی از دوستان فابش را به عنوان مشاور امور بانوان در شرکت استخدام کنیم اما بعد خودش گفت این کار باعث می‌‌شود که دست و پای او برای حرکت‌های بعدی بسته شود و پیشنهاد در نطفه خفه شد.

پیشنهاد بعدی مشاور نسل زد این بود که یک دستگاه پلی استیشن بگیریم و بعدازظهر که کارمندان تعطیل می‌شوند کمی تفریح کنند. مهران معتقد بود این کار دلبستگی پرسنل به شرکت را افزایش می‌دهد. نادانی کردم و گفتم بودجه کافی برای این خرج‌ها نداریم که بلافاصله ایده‌های راهگشای خود را روی میز ریخت و گفت دستگاه خودش را از خانه بیاورد و البته خودش کلید شرکت را داشته باشد که بعد از شرکت از آن مکان برای تفریح کارکنان و مهمانان احتمالی استفاده شود. برای من دهه شصتی انگیزه‌های این پیشنهاد مشخص بود اما ابزار مخالفت را نداشتم.

بعد پایان صحبت‌های مهران، سوالات زیادی در ذهنم پرسه می‌زند اما هیچ‌کدام انگیزه مطرح شدن نداشتند. انتظار نداشتم مهران بحران‌های مالی شرکت را درک کرده باشد یا متوجه نارضایتی کارمندان شده باشد یا برنامه‌ای برای گسترش بازار داشته باشد، اما یک مورد بیشتر از هر چیزی ذهنم را قلقلک می‌داد. دل به دریا زدم از او پرسیدم «مهران سه ماهه این جا کار می‌کنی، اصلاً می‌دونی شرکت ما در چه زمینه‌ای کار می‌کنه»؟ و مهران نمی‌دانست....

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار