بازگشت، گذار و ماندن/آدمهای زندگی قبلی» داستان تأثیر افراد و مکانها بر زندگی و مرز انفعال و عاملیت انسان در مواجهه با آنهاست
«آدمهای زندگی قبلی» روایت زنی است میانسال، اهل تبریز و ساکن تهران، که به سودای آشنایی با فرهنگی متفاوت و دیدن آدمهای تازه، با دعوتنامهی شوهری که سالها پیش رهایش کرده و به آلمان آمده، ویزای پیوستبهخانوادهای گرفته و درحال جاافتادن در شهر جدید محل سکونتاش، برلین است.

«آدمهای زندگی قبلی» روایت زنی است میانسال، اهل تبریز و ساکن تهران، که به سودای آشنایی با فرهنگی متفاوت و دیدن آدمهای تازه، با دعوتنامهی شوهری که سالها پیش رهایش کرده و به آلمان آمده، ویزای پیوستبهخانوادهای گرفته و درحال جاافتادن در شهر جدید محل سکونتاش، برلین است. تمام داستان حول این جاافتادگی یا نیفتادگی، دوگانههای پیوست و گسست و انفعال و عاملیت میچرخد.
«آدمهای زندگی قبلی» داستان تأثیر افراد و مکانها بر زندگی انسان و مرز انفعال و عاملیت انسان در مواجهه با آنهاست. فارغ از بخش آغازین رمان که دریچهای است برای درک وضعیت و موقعیت راوی، داستان در سه فصل روایت میشود که هرکدام شامل بخشهایی با رفتوبرگشت به زمان گذشته و حال و به مکانها و آدمهای قبلی و جدید است. در خلال این رفتوبرگشتهاست که راوی با سه مفهوم اصلی «بازگشت»، «گذار» و «ماندن» درگیر میشود و در کنار آنها مفاهیمی چون ترس، تنهایی، گمگشتگی، غریبگی و آزادی باز میشوند.
بازگشت
وحید، شوهر راوی، که همیشه «در رؤیای رفتن بود. همهجا برایش گذرگاه بود و همهوقت دوران گذار.»، مؤثرترین فرد بر زندگی راوی و تصمیمهای او است. در فلشبکهای فصل اول، راوی و وحید، مثل اغلب جوانهای سالهای اول انقلاب پرجنبوجوشاند و زندگی اجتماعیشان، با دو سویهی متفاوت هنری و سیاسی، در جریان است. بهتدریج وحید با تقلیل دادن فعالیتها و رفقای هنری راوی، پای او را از محافل کوتاه و دنیایش را به زندگی روزمره و عشق خودش محدود میکند؛ موضوعی که بعدها دستاویزی برای تحقیر راوی توسط وحید میشود. در زندگی حالحاضر راوی در فصل اول، ناصر و ایراندختاند که او را از دو سو به دو مکان و دو موقعیت مختلف میکشانند.
ناصر همسایهی دوران کودکی راوی در خیابان نهال تبریز است که گرچه «برلین را مثل کف دستاش میشناسد» اما «انگار نه در برلین که در خیابان نهال میچرخد.» و راوی را با خود میبرد به مکانها و آدمهایی خیلی دور؛ با تصویرهایی شفاف که گرچه لزوماً خوشایند نیستند اما خاطرهبرانگیزند. ایرانداخت، اما پناهندهای است که از شوهرش جدا شده و بهخوبی با زندگی و مکان جدید اخت پیدا کرده و در جامعهی میزبان ادغام شده است. خانهی ایراندخت و رفتارهایش با الگوهای آلمانی و حتی بهتر از خود آلمانیها دکوربندی و چیده شده و بههمیندلیل احساس عدمتعلق و بیقراری راوی در آن زیاد است.
ایراندخت، خسته از خاطرهبازیهای راوی، مدام او را تشویق میکند که با یادگرفتن زبان و آداب اجتماعی جامعهی مقصد، از گذشتهاش دل بکند، با آدمهای جدیدی آشنا شود و از شهر و جامعهی جدید و امکاناتشان «استفاده کند.» این اختلافنظر برای راوی، که هنوز تمایل بیشترش به برگشت است، چالشی بزرگ ایجاد میکند؛ طوریکه احساس میکند حرفهای ایراندخت شکافی در زندگیاش ایجاد کرده: «حالا بهنظرم میرسد تکهی بزرگی از مرا کندهاند، قاب گرفتهاند، زدهاند به دیوار تا خشک شود. زیرش هم نوشتهاند: «زندگی قبلی»... احساس میکنم آن تکهی جداشده، نه به گذشته، که به دنیای دیگری تعلق دارد.
این گسست، وحشتزدهام میکند. دلم میخواهد حس یکپارچگیام برگردد.». چالش اساسی ایرانداخت و راوی و مدلهای متفاوت رفتاریشان، راوی را به نقطهای میرساند که مجبور به ترک خانهی ایراندخت میشود. سراسر این فصل، حول مفهوم «بازگشت» میچرخد.
گذار
در فصل دوم، مفهوم «گذار» موج میزند. در فلشبکهای این فصل، راوی و وحید ازدواج کردهاند و رفتهاند خانهی خودشان در طبقهی بالای یک خانهی قدیمی؛ گرچه همچنان در تبریز. راوی حامله شده. وحید از این موضوع دل خوشی ندارد و مسئولیتی در این رابطه نمیپذیرد. در زندگی حالحاضر راوی در این فصل هم، او خانهی موقتی پیدا میکند با صاحبخانهای آلمانی به اسم انجی و تا زمان برگشت دوستپسر انجی از کنیا میتواند در این خانه اقامت داشته باشد. انجی آلمانیای است کنجکاو در مورد تفاوتهای فرهنگی و آگاه به چالشهای مهاجرت. رفتارهای انجی مقابلهای در راوی برنمیانگیزانند؛ هرچند همیشه هم نمیفهمدشان. در این فصل راوی در تلاش برای جاافتادن است.
کلاس زبان و سینما میرود و در پارک محله با پیرزنهای آلمانی دستوپاشکسته حرف میزند. گرچه نگاه خاطرهبازانهاش به گذشته را تا حد زیادی تعدیل کرده و در جواب ناصر که به او پیشنهاد کرده که با هم بروند بیرون و به دنیای خیابان نهال، نه میگوید و فکر میکند: «دیگر نمیخواهم بروم خیابان نهال. یکبار زندگی کردن در آن خیابان بس است.» و بهجایش بهبهانهی جشن آفتاب، تنهایی میزند بیرون، اما همچنان نمیتواند دلیکدله کند. همچنان فکر میکند «کلید دارم، اما خانه نه. احساس مالباختهای را دارم که همهی داراییاش را در قماری باخته است.» و همچنان ذهناش درگیر این است که «از وقتی آمدهام آلمان، هیچچیز را کامل نفهمیدهام.
احساس آدمی را دارم که همیشه غذای قروقاتی و نصفهنیمه میخورد... دلم میخواهد این فاصلهی دردناک بین خودم و دنیا را از میان بردارم.» در فلشبکهای همین فصل است که راوی متوجه ارتباط وحید و زن دیگری میشود و از آن بهبعد است که بچه برایش پررنگتر از وحید میشود. حضور وحید در روایت حالحاضر راوی هم تناسب خوبی با حضورش در فلشبکها دارد.
انتهای این فصل، راوی بعد از سالها با وحید قرار میگذارد در کافهای برای گرفتن یکسری مدارک، توضیحات و درصورت لزوم باهمرفتن تا ادارهی مهاجرت. راوی تا چنددقیقه مانده به ساعت قرار، بهشدت ملتهب است اما با کمی تأمل و همراه با کمی وحشت از رویارویی با او، سر قرار نمیماند، برمیگردد خانه و از انجی که حالش را میپرسد، برای اولینبار به آلمانی تشکر میکند. بهنظر میرسد راوی همزمان درحال گذار از وحید و از زندگی و آدمهای قبلی است.
ماندن
در فصل سوم، محوریت با مفهوم «ماندن» است. در فلشبکهای این فصل، راوی و خانوادهاش نقلمکان کردهاند به شادآباد تهران؛ جاییکه راوی با توقف در نقطههای متفاوت محله و نشستن روی نیمکتهای خالیاش، علاوهبر رفع خستگی، با گشتوگذار در محله برای خودش ایستگاههای ذهنی درست و محله را مال خود میکند. نقش وحید در این فصل کمرنگ و نقش بچه پررنگ میشود.
وحید زندگی را رها میکند و میرود آلمان، پیش دخترعمهای که از شوهرش جدا شده و با وحید سروسری پیدا کرده بوده. راوی میماند و بچهاش، تا سالها بعد که وحید بهواسطهی بچه، پیغامی برای راوی میفرستد و از او میخواهد از امکان درخواست ویزای پیوستبهخانواده استفاده و برای اقامت در آلمان اقدام کند.
در زندگی حالحاضر راوی در این فصل هم او دیگر درحال جاافتادن است. بعد از مدتها خانهای پیدا میکند که به چشماش زیبا میآید «اتاقم بزرگ است و جادار. با کف پارکت و سقف پرنقشونگار زیبا. مثل سالن موزه است. بعد از آنهمه سختیکشیدن برای پیدا کردن جا، حالا ذوقمرگ شدهام. انگار قصری را به نامم زدهاند.» نادین، صاحبخانهی آلمانی جدید راوی، انگلیسی را خوب حرف میزند و راوی را میفهمد. سرش به کار خودش است و رفتارش با راوی عادی است. تنو، پارتنرش، مرده اما لباسها و وسایلاش هنوز گوشهگوشهی خانه وجود دارند.
نادین با سگی گرموگیر بهاسم رالف زندگی میکند که ارتباط خوبی با راوی برقرار میکند. نادین با رفتارها و صحبتهایش اعتمادبهنفس راوی را برای انجام کارهایی که تا الان نکرده تقویت و مسیر ادغام او با جامعه، ارتباطش با آدمها، مکانها و افراد جدید را تسهیل میکند. وحید قرار دیگری با راوی میگذارد برای رساندن مدارک اقامت به او و توضیحاتی که لازم است.
ضمن این قرار پیشنهاد برگشتبهرابطهای هم به راوی میدهد اما اینبار این راوی است که در کمال خونسردی آزادی انتخابش را به رخ وحید میکشد و یادش میآورد که تنها قرار جدیشان در ازدواج این بوده که «هرکی هروقت این زندگی رو دوست نداشته باشه، میتونه بذاره بره.» از وحید جدا میشود و میرود مینشیند لب حوضچهی میدان الکساندر؛ جاییکه فضای بزرگتری نسبت به نیمکتهای شادآباد در اختیارش قرار میدهد: «زنده، پرنور و شلوغ. که فقط کمی ریزم میکند و کاری میکند چند لحظه خودم را ببینم؛ تمام خودم را، از دور و با فاصله.» درنهایت هم راوی بالاخره «میماند» اما با حس «دلتنگی دوری از وطن»؛ دلتنگیای که هرروز با حضور گربهی جدیدی بهنام «حبیبی» در خانهشان، کالبد فیزیکی میگیرد.
تأثیر افراد و مکانها بر زندگی انسان، درونمایهی اصلی رمان «آدمهای زندگی قبلی» است و راوی این رمان بهخوبی توانسته با تلاش برای جدا کردن افراد از مکانها، از مرز انفعال عبور و وارد حوزهی عاملیت شود و لذتبردن دوباره از مکانها و افراد را برای خودش ممکن کند. به فریبا وفی برای خلق چنین راویای، باید دستمریزاد گفت.