دالان مرگی منتهی به باغ دلگشا/در «ساشا، سلام!»، ما با آیینهای طرف هستیم که اوج تنهایی بشرِ گیرافتاده در نظمی اداری را بازتاب میدهد
دیمیتری الکسییِوچ دانیلوف، نویسنده، شاعر و نمایشنامهنویس متولد ۱۹۶۹ و ساکن مسکو است. زبانشناسی آموخته و کارش را از روزنامهنگاری آغاز کرده است.

دیمیتری الکسییِوچ دانیلوف، نویسنده، شاعر و نمایشنامهنویس متولد 1969 و ساکن مسکو است. زبانشناسی آموخته و کارش را از روزنامهنگاری آغاز کرده است. او از سال 2004 بهتدریج مشغول کار ادبی مستقل شد و با کسب جوایز متعدد، امروز یکی از چهرههای نامدار ادبیات و تئاتر روسیه است. دانیلوف از معدود نویسندههایی است که با وجود دوری از سنت ادبیات کلاسیک و پرهیز از پرداختن به وقایع تاریخی روسیه با نثری ساده و روان توانسته به دام ادبیات سطحی نیفتد. آنچه آثار او را از جریانهای غالب ادبیات روسی متمایز میکند، نهتنها سبک مینیمالیستیاش، بلکه فاصله گرفتن آگاهانهاش از سنتهای بزرگ و پرطمطراق گذشتهی روسیه است.
دانیلوف ابتدا با نمایشنامههایش شهرت یافت. دو اثر «سریوژا خیلی احمق است» و «مردی از پادولسک»، با اقبال بسیاری از طرف کارگردانان تئاتر و سینما مواجه شد.
تا امروز درمجموع بیش از 70 بار کارهایش بر صحنهی نمایش اجرا شده است، ازجمله کتاب «ساشا، سلام!» که هنوز در حال اجراست. بهعلاوهی چند فیلم اقتباسی مثل «مردی از پادولسک»، «آدم مشابه» و...
دغدغهی او اغلب ترسهای انسان عصر مدرن است که در موقعیت تراژیک مضحکی گیر افتاده و هرچه دستوپا میزند بیشتر در مردابش فرو میرود. شاید بتوان از حیث محتوای کار، او را با کافکا و از لحاظ سادهنویسی و طنز پنهانش، با چخوف مقایسه کرد. هنر دانیلوف در این است که با کمترین ابزار، عمیقترین پرسشهای فلسفی را مطرح میکند که محدود به جغرافیای خاصی نمیشود.
وضعیتی که در «ساشا، سلام!» میبینیم در هر کجای دنیا میتواند اتفاق بیفتد. این اثر را میتوان نمونهای از «تراژدی موقعیت» دانست. اینجا درامی بزرگ نه از دل اتفاقی مهیب، که از خلال رخدادهای ظاهراً بیاهمیت سربرمیآورد و نویسنده، نه قضاوت میکند، نه پاسخی در چنته دارد. حتی در جایی از کتاب نیز که قهرمان داستان با روحانیهای چهار دین رسمی گفتوگو میکند، چیزی جز عجز نمیبینیم.
دانیلوف در گفتوگویی تصریح میکند که نباید نویسندهی امروز را مفسر اخلاق یا آموزگار دانست، او صرفاً «توصیفگر واقعیت» است. دانیلوف رسالتی برای ادبیات قائل نیست و معتقد است وظیفهی ادبیات، تبلیغ ارزشهای دینی یا آموزش اخلاق نیست. دوران «نویسنده-پیامبر» سپری شده و امروزه در این هیاهوی اطلاعات همینکه به احساسات واقعی و شکل عریان مسائل پی ببریم، کاری شگرف کردهایم. نویسنده کافی است تلاش کند همین را بنماید و خواننده را به دیدن، شنیدن و اندیشیدن آرام دعوت کند. شاید به همین دلیل در آثارش بهجای بازگشت به تاریخ و اسطوره، به زندگی روزمره و حالوهوای درونی آدمها رجوع میکند.
در بخشی از رمان «ساشا، سلام!» ما با تکرار هرروزهی یک صحنه و یک تکگویی ساده مواجهیم که تبدیل به آیینهای برای بازتاباندن اوج تنهایی بشرِ گیرافتاده در نظمی اداری میشود؛ هر صبح بیدار شدن، به «ساشا سلام» کردن، قدمزدن در باغ و... همین تکرار، بهتدریج شکلی آیینی به خود میگیرد تا جایی که مرد محکوم به اعدام، به آغوش مجری حکماش پناه ببرد و آسانتر بتواند روزهای انتظار را بگذراند. دانیلوف از خلال تکرار آگاهانهی جملهها، صحنهها و جزئیات بهشکلی از تئاتر نوشتاری دست مییابد که بنبست را به نمایش میگذارد. او پرحادثهترین و پرتنشترین داستانهایش را پشت کلامی سرد و فیلمنامهای و گاه تکرارشونده پنهان میکند و خواننده را در موقعیتی که قهرمان گیر افتاده، با او همراه میکند.
اضطرابی که در «ساشا، سلام!» گریبانمان را میگیرد، در قتل و تعقیبوگریز نیست، در قدمزدن در دالانی است که زیر سایهی مرگ به باغی دلگشا میرسد، آنهم پس از اینکه صبحانهای مفصل خوردهای و به فضای مجازی هم سری زدهای... و خواننده میماند و تیرباری که معلوم نیست چه زمانی شلیک کند و این سوال که نکند من نیز هرروز از این دالان میگذرم.
امیدوارم ترجمهی کتاب «ساشا، سلام!» سبب شود اهالی تئاتر بیشتر به نمایشنامههای امروز روسی توجه نشان دهند.