زیستن بر لبههای زندگی/نگاهی به «زندگی و زمانه مایکل ک» نوشته جی. ام. کوتسیا
جان مکسول کوتسیا جایی میگوید: «تاریخ ما به گونهای است که به ناگاه مردم عادی باید تصمیمهای سخت بگیرند اما آنها به چنین موقعیتهایی عادت ندارند.» زندگی و زمانه مایکل ک. از همین تصمیم سخت آغاز میشود.

جان مکسول کوتسیا جایی میگوید: «تاریخ ما به گونهای است که به ناگاه مردم عادی باید تصمیمهای سخت بگیرند اما آنها به چنین موقعیتهایی عادت ندارند.» زندگی و زمانه مایکل ک. از همین تصمیم سخت آغاز میشود. مایکل ک. یکی از همین مردمان عادی است، یک مرد عادی با لبهای شکری که توجه قابلهاش را در اولین نگاه جلب میکند. لبهای مایکل مثل شکم حلزون به چشماش میآید: «لب ـ مایکل ـ مثل شکم حلزون تاب خورده بود». مایکل حتی چیزی کمتر از عادی است. او در سیویکمین سال زندگیاش ناگهان با تصمیم مادرش همراه میشود؛ رفتن. مایکل دیگر سر کارش حاضر نمیشود. اسکناسهای پسانداز ناچیز مادرش را لوله میکند و در جورابهایش میچپاند و به ایستگاه راهآهن میرود که بلیت بگیرد.
تصمیم سخت مایکل این است. سختی این تصمیم بهخاطر بداهتی است که زندگی به شیوهای که جریان دارد به ما تحمیل میکند. زندگی تحت سیطره قانونهای خشونتبار، تحت پیگرد نگاههای مزاحم. در وحشت از اختلالی هرچند خفیف در روند جاریِ از پیش معین. برای مایکل «ک»، کوچ کردن از بیم بیرحمی جنگهای داخلی تصمیم سختی بود اما برخلاف آنچه از قول کوتسیا آمد، مایکل این تصمیم سخت را آسان میگیرد. شاید بهخاطر اینکه «به چنین موقعیتهایی عادت ندارد»، شاید هم این تصمیم است که مایکل را میگیرد!
در اداره پلیس هنگام تلاش برای گرفتن اجازه خروج مامور پلیس برای ساکت کردن او با دست روی پیشخوان میکوبد... «وقت منو نگیر. برای دفعه آخر میگم اگه با درخواستت موافقت شده باشه، میفرستن... وقت منو نگیر... نمیفهمی؟... زبون سرت نمیشه؟». گواهی خروج از محدودههای جنگی در پیچوخم زمان مزخرف ادارات گموگور میشود. اما همین مایکل کمتر از عادی هم سرشت این دایرههای مقرر را میفهمد. برای همین زبان سرش نمیشود. سفرش را از میان همین زمانهای بستة لولهوار آغاز میکند.
مادرش را برمیدارد و سبکبار بهسمت مرزها پیش میرود. آغاز سفر برگذشتن از اجبار زمانی است که نبضاش در گُمگُم جنگ میزند. مادر تحمل این پیچدرپیچ طاعونزده را ندارد. به غبار تبدیل میشود، به خاکستری که به باد میرود و در بیزمانی محض گم میشود و جز روحی معلق و سرگردان با موهای گُرگرفته چیزی از او باقی نمیماند. مایکل هم در هیچ زمان درست و درمانی جا نمیگیرد، نه گذشته سایهوار پدرش، نه آیندهای بیمارستانی که از پس جنگ خواهد آمد. حتی بیشکلی صورتاش تن به معنای زمانی که در اردوگاه برایش قاب گرفتهاند، نمیدهد و کلمات مبهم و بیضرباهنگاش هر مخاطب زمان به گُردهای را کلافه میکنند.
«آنوقت» است که مایکل عشق به تنآسایی را فرا میگیرد. «تنآسایی، نه بهشکل دورههای جستهوگریخته یا آزادی بازیافتة ناشی از گریز از کار اجباری یا دزدیهای مخفیانه از کار به قصد لذت از چمباتمهزدن کنار باغچه با چنگک آویخته از انگشتان، بلکه تنآسایی بهشکل تسلیم محض به زمان، به زمانی که مثل نفت از کران تا کران به آرامی بر پهنه جهان جاری بود. سراپایش را فرامیگرفت. در زیربغل و کشالهرانش در گردش بود و پلکهایش را میجنباند... وقتی کاری بود، نه خوشحال بود، نه دلگیر. تفاوتی نمیکرد....زنگ آهن فقط زنگ بود.
آنچه در گذر بود، زمان بود که در گذارش او را هم با خود میبرد.... آن زمانِ دیگر، زمانی که در جنگ وجود داشت یکی، دو باری به یادش آمد اما در این کنج فراموششده دور از دسترس تقویم و ساعت، زندگی را نیمهبیدار و نیمهخواب میگذراند: پیش خودش فکر میکرد مثل انگلی که توی روده چرت میزند، مثل مارمولکی که زیر سنگ است.» طوریکه مایکل زمان را تجربه میکند، طوری است که زمان تجربه نمیشود. خارج از محدوده زمان خطی ساعتها وهمند. زمان، چیزی است که حتی نمیشود دربارهاش حرف زد. معجزهای که تحققاش فقط از دست کوتسیا برمیآید.
نوشتن از هنگامهای بیزمان. مایکل با زمان جاری میشود، به همان سیالیت و رمندگی. مایکل خودش زمان میشود، چیزی که به تجربه نمیآید. ساعت نیست. مکان ندارد. مایکل مکانش هم بیمکان است. جایی که تجربه نمیشود. مکانی که حسرتزده از سوی راوی فصل دوم خطاب به مایکل روایت میشود. «... بگذار معنای باغچه مقدس و هوسانگیزی را که در دل بیابان شکوفا میشود و میوهاش مائده حیات است، برایت بگویم.
باغچهای که هماکنون به سمتاش میروی» سمتی که سمت نیست، طرف ندارد. آنجا که «روی هیچ نقشهای دیده نمیشود، هیچ جادهای به آن منتهی نمیشود... و تنها تو سمتاش را میدانی»، سمت لامکان. مایکل در لبه بیزمانی، در لامکانی تاریک و خاموش است که جان میگیرد. سوژهای که قاعدتاً دیگر اسم هم بر نمیدارد. ک. خالیتر از مایکل. «نزدیک به زندهماندن در مرگ یا مرگ در زندهماندن».
انگار ک. چیزی نمیخواهد جز اینکه حضور نداشته باشد. از هنگامه هیاهو فارغ باشد و مثل گیاه از تن زمین جوانه بزند. زندگی در تن مایکل، در تن تنومند و ستبرش جان دارد. مادرش را به دوش میکشد، خاطرهاش را برمیدارد و بارِ چرخدستی خودساختهای میکند تا از مرزهای موهوم قانونِ هرجومرج بیرون بزند. مادرش را میرساند به سرمنزلی که نیست، خاکسترش را میسپارد به باد و باز راهش را به سمت خانهای متروک پیدا میکند. ک. از چارچوبهای کسالتبار هموار شده بر زندگیهای دوروبرش فرار میکند.
فقط در چارچوب تنش میماند. مرز میان شبوروز را گم میکند تا خودش پیدا باشد. خودی که چیزی نمیخواهد. خواستن، همین هستی گیاهواری است که شبها بیاینکه به نان و نفساش بیاندیشد در نگاهش نبض برمیدارد؛ در نگاه مایکل یا همین ک.ی خالی، فرقی نمیکند. لابد ک. به کافکا ربط دارد. این وهمناکی بریدن از جهانی که پر از قانونهای پُرمدعاست، فضا را همان رنگی میکند. شاید هم ک.ی کوتسیا خود رنگ و رفتهاش باشد. اما همین حرف منفرد، همین اندازه خفیف هم زندگی میخواهد. داستان کوتسیا وقفه سرش نمیشود. با یک «آنوقت» ساده، نقب میزند به قلب زندگیِ ک، به زندگی مادرش، به گذشتهای که چندان مهم نیست.
به حالایی که دارد میشود، حالایی که شد. و «آنوقت» ناگهان شب از راه میرسد؛ شبی بیتمنا از پس کوهها در چشمهای ک. گل میکند. شبی که سر یک بز بختبرگشته را در گلولای فرو میبرد و بی اینکه به گوشت احتیاج داشته باشد، حیوان را تا ته زندگی تا وقتی که دانههای کدویش جان بگیرند، میخورد. ک. هست، حتی بر لبههای دور جهان. چیزی که میخواهد همین است بدون اینکه بخواهد؛ شدن. هیاهوی جهان، حاشیههای آشوب و تبعیض در بلبشوی نابهنگام شهر جا میماند. صداها رنگ میبازند. جهان دست از سر ک. برمیدارد. از سر ک. و کدوهای بزرگاش. کوتسیا بیوقفه میتازد تا به کدوها برسد. انگار از دست کلمات میگریزد. انگار اصل مطلب در همان آبگیر ساکت متروک در سوراخی که مایکل در خودش فرورفته، منتظر نشسته است. نوعی سبکباری در فرم کوتسیا به چشم میخورد که به جان محتوای صاف و سادهاش، در چشمهای درشت ک. در گامهای سبکی که از کنار جادهها برمیدارد، نشسته است.
«آنوقت» همه این کنشها، سرعت و ضرباهنگ داستان، فرمی که محتوا را بیوقفه پیش میبرد، تقلای «ک» برای رفتن، لولهشدن در سوراخ نمناک انزوا برای ماندن، ناماش، لبهای شکریاش، زندگی اردوگاهیاش، کلمات تکراری و بدن بیمارستانیاش، همهوهمه به کار بیمعناکردن منطق قدرتی میآیند که زورش را در هیاهو و پریشانیِ مرگآور جنگ داخلی میزند. از کار افتادن منطق اسلحههای لخت و بازجوییهای بیمعنی. ک. منطق قدرت را با زیستن بر لبههای زندگی (لبههای مرگ هم میشود گفت) از کار میاندازد. لبههایی که با کدو دوام میآورند.
با بذر، با باران، با سرِ بزهای رمیده، در گلولای... قانون سیمهای خاردار با همین تخطی مرموز از کار میافتد. داستان کوتسیا حکایت بیادعای ک. در مقابل هیولای بیسروشکل قدرت است که مست و لایعقل در کرانههای دورونزدیک میتازد و ازقضا، هیچ منطق و قانونی برنمیدارد. ک. سوژهای است که بهچشم نمیآید. سوژهای تقریباً هیچ که بر لبه مرگ، بر لبه زندگی ردی همچون سایهای خفیف انداخته است. ک. تحقق مییابد. دیگر چیزی نمیخواهد. حتی اسماش را. لازم نیست. همهچیز در ذرات فضای زمانیاش، در جسم خالیاش تحقق مییابد. میشود اما بهبهای نیستی. مرگی که به قیمت زندگی تمام میشود و حیاتی که در مرگ و تاریکی دل میزند.
سوژهی بیرنگ و بدنی که مثل مادرش محو میشود؛ همچون غباری که در هوا. انگار از پیش اصلاً نبوده است. زیستن بر لبه مرگ، بر لبه زندگی، سمتی مرگ و سمتی زندگی. کوتسیا سوژهای محو را به تصویر میکشد که اصلاً تصویر ندارد و در پیچوخمهای تند و فرز ضرباهنگ تحلیل میرود. ک. چیزی است که به زبان نمیآید، حرفی است که نمیتوان گفت. هنر کوتسیا خلق همین تصویر محو است.
همین چیزی که به چشم نمیآید. شخصیتی که نیمی در مرگ و سایهای در زندگی دارد. اما آیا بهبهای محوشدن میشود چشمدرچشم قدرت دوخت و قانون بیربطاش را بیمعنا کرد. آیا این کمرنگی ناگزیر به چیزی شبیه منقادناپذیری سوژه میانجامد؟ یا محوشدن به سیاقی که مایکل «ک» درپیش میگیرد چیزی از سوژه بهجا میگذارد که درمقابل قدرت به حرفی، بادی، کلمهای بیاید اصلاً؟ آیا از پس زندگی گیاهواری که مایکل، ببخشید ک. به گُرده میکشد، رهایی همچون یلهشدن در فضای نامحدود محقق خواهد شد؟