صدای زنان ندای عقلانیت زندگی است
گفتوگو با نعمتالله فاضلی درباره مسئله زندگی در ایران/ بخش دوم
گفتوگو با نعمتالله فاضلی درباره مسئله زندگی در ایران/ بخش دوم
نعمتالله فاضلی؛ انسانشناس و استاد دانشگاه در بخش اول گفتوگو به اهمیت توجه به جامعه در صورتبندی مسئله زندگی در ایران پرداخت و حالا در بخش دوم این گفتوگو از عقلانیت زندگی بهعنوان مهمترین مطالبه و گفتمان جامعه امروز میگوید. اینکه امروز شاهد شنیده شدن صدای عقلانیت زندگی هستیم که آن را بهمثابه عقلانیت زنانه صورتبندی میکند. او ظهور عقلانیت زندگی را در برابر دو گفتمان دیگر، یعنی گفتمان ابزاری و گفتمان ایدئولوژی قرار میدهد و از نشانهها و خصلتهای آن میگوید.
شما از مسئله زندگی در نسبت با مفهوم جامعه گفتید. آیا جامعه در اینجا فراتر از صداهای موجود در اعضای جامعه است؟
سوال مهمی است. وقتی از جامعه حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟ کم نیستند کسانی مانند ژاک رانسیر که در کتاباش «استاد نادان» مینویسد: «نظام اجتماعی، افسانهای بیش نیست. نوع، گونه، جامعه و... هیچیک از اینها واقعیت ندارند. تنها افرادند که واقعیاند، تنها ایشان اراده و ذکاوت دارند...» (رانسیر 1401: 119). در ایران هم استاد ملکیان و برخی دیگر اینطور میاندیشند. اما جامعه و پیکرهبندی جمعی، واقعیت دارد. چیزی فراتر از فرد وجود دارد. حداقل من جامعه را اینطور میبینم. قانون، نظام حقوقی، عرف، زبان، الگوهای فرهنگی، ناخودآگاه جمعی و مقولاتی ازاینجنس، امور جمعیاند و واقعیت دارند. برگر و لوکمان در کتاب «ساخت اجتماعی واقعیت»، یکبار برای همیشه نشان دادند، «واقعیت ساخته جامعه است». رانسیر، ملکیان و امثال او آشکارا خطا میکنند. این خطا در جامعه ما سرایت دارد، چون با شعور متعارف همخوان است، اما خطاست.
جامعه یعنی سازمانها، نهادها، سیستمها و عقلانیت درون این سازمانها، نهادها، گفتمانهای اجتماعی و سیاسی. وقتی میگوییم جامعه صدایی را بشنود یعنی سیستمها و سازمانها صداها را بشنوند. وقتی میگوییم جامعه صدای اجتماع را بشنود یعنی نهاد اقتصاد، سیاست، آموزش و رسانه از سیستمی برخوردار باشند که در دیالوگ متقابل روایتهای درون جامعه را که جامعهشناسان، اقتصاددانان، فیلسوفان، مورخان، هنرمندان و بهطورکلی نخبگان آن را روایت میکنند، بشنوند و رابطهای دیالکتیکی بین آنها شکل بگیرد. در فضای ایران معاصر، این رابطه بهحدکافی وجود ندارد. در کنار دلایل معرفتشناختی برای نشنیدن صداها، دلایل جامعهشناختی هم وجود دارد. بینش جامعهشناختی که گروههای گوناگون روایت میکنند، بازخوردی در سازمانها و نهادها ندارند. عقلانیت حاکم بر سیستمهای ما «عقلانیت گفتوگویی» نیست؛ «عقلانیت ابزاری» است. سیستمها برای بقایشان، محاسبهگری، تحلیل، تبیین و هدفمندی را دارند، اما اگر سیستمی عقلانیتاش گفتوگویی باشد، با کارکنان و محیطاش وارد گفتوگو میشود و سعی میکند رضایت آنها را جلب کند. اگر سیستمی عقلانیتاش ابزاری باشد -چه بازاری و چه ایدئولوژیک- دیگر عقلانیت گفتوگویی نیست. عقلانتیت گفتوگویی، هدف اصلیاش این است که از «راه تولید رضایت، سازمان را پیش ببرد»، اما اگر «عقلانیت بازاری» بر آن حاکم باشد، صرفا به افزایش سود میاندیشد و اگر عقلانیت ایدئولوژیک حاکم باشد، فقط به ساختن هویت و ارزشهای مورد نظر سیستم توجه میکند. جامعه ما چه در دوره پهلوی، چه در دوره پس از انقلاب، عقلانیت سیستم، عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک بود و هست. این باعث میشود «تولید رضایت»، غایت و هدف آن نباشد. «وقتی رضایت در جامعه محقق نشود، تعادل زیستن به هم میخورد و مسئله زندگی واجد اهمیت میشود». بحرانی که از این وضعیت بهوجود میآید و شاهد آن هستیم، عدم گفتوگو و تعامل بین عقلانیت زندگی و عقلانیت سیستم است. عقلانیت زندگی، عقلانیتی است که درون مواجههایی که مردم با تنوعات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خود دارند تا مسائل خود را حل کنند، شکل میگیرد. در عصر سازمانها و زندگی اجتماعی، سیستمها اگر عقلانیتشان با عقلانیت حیات و زندگی سازگار و هماهنگ نباشد، با بحرانی روبهرو میشویم که برخورد و تضاد عقلانیتهاست. «جامعه امروز ما صدای عقلانیت زندگی را نمیشنود». سیستمها و سازمانهای ما عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک دارند. در سازمانهای خصوصی، عقلانیت ابزاری بیداد میکند و صاحبان سرمایه و شرکتها، اهمیت زندگی را نمیفهمند. آنها برای افزایش ثروتشان، محیطزیست را تخریب میکنند. آنها صرفا به پول بیشتر و سود بیشتر میاندیشند. این بیشترها، زندگی را بهخطر میاندازد. البته عقلانیت ابزاری، عقلانیت ایدئولوژیک نیست که بخواهد هویتسازی کند، بلکه به سود اقتصادی فکر میکند. وقتی ما به فکر رضایت طبیعت نیستیم، به رضایت آدمها که آنها هم بخشی از چرخه طبیعتاند، فکر نمیکنیم. در سازمانهای دولتی هم عقلانیت ایدئولوژیک حاکم است و محاسبه نهاییاش این است که دین سیاسی و ملزومات آن، غایتسیستم باشد. اینجا نه خود دین، بلکه قرائت و روایتی از دین صورت میگیرد که ایدئولوژیک میشود. جان تامسون در کتاب «فرهنگ و ایدئولوژی مدرن» توضیح میدهد، ایدئولوژی بهکارگیری صور نمادین برای تولید و بازتولید یا تثبیت و تداوم سلطه است. وقتی از این زاویه نگاه میکنیم، هنرها، علوم، ادبیات، فلسفه و همهچیز در خدمت عقلانیت ایدئولوژیک قرار میگیرند؛ عقلانیتی که میخواهد فقط روایتی از دین را در جایگاه تولید، بازتولید، تثبیت و تداوم سلطه سیاسی قرار دهد. در این فضا، عقلانیت زندگی به محاق میرود، چون عقلانیت زندگی به ما میگوید که «رضایت زندگی» باید حاصل شود. مفهوم رضایت اینجا فقط نباید در چارچوب الگوهای روانشناختی فهمیده شود. رضایت بهمعنای تولید لذت، هیجان و خوشآمدن نیست؛ بلکه مفهومی است کیفی که معنای دقیق آن عبارت است از وضعیت یا موقعیتی که جامعه، طبیعت و انسان بتوانند بهنحو خرسندکننده و پایداری به حیات و هستی خود ادامه دهند. رضایت باید پایدار باشد، نه هیجان لحظهای. اینکه امروزه مفهوم شادی در علم اقتصاد و سیاست اهمیت پیدا کرده و صرفا مفهومی روانشناختی نیست؛ به این دلیل است که شادی را در «رضایت پایدار» میجویند و این پایداری صرفا بهواسطه کنشهای فردی ممکن نمیشود، بلکه به عوامل و شرایط اجتماعی وابسته است. «عقلانیت زندگی، عقلانیت رضایت پایدار است». عقلانیت ایدئولوژیک و ابزاری، این رضایت پایدار را در خودش جای نمیدهد. اگر به تعبیر هابرماس سیستم با عقلانیتی که دارد، زیست-جهان یا زندگی را دائما استثمار کند، ما دچار بحران میشویم، چون رضایت پایدار بهوجود نمیآید. جامعه امروز وقتی شعار زندگی میدهد، دنبال رضایت پایدار است. از مشروطه تاکنون پیوسته با مسئله صداهای ناشنیده روبهرو هستیم، چراکه از مشروطه تاکنون عقلانیت زندگی را نتوانستیم درک کنیم و همواره عقلانیتهای ابزاری و ایدئولوژیک بر جامعه سیطره پیدا کردند. از درون عقلانیت ایدئولوژیک، مهندسی فرهنگی بیرون میآید و از درون عقلانیت ابزاری نیز رویکردهای مهندسانه. اما عقلانیت زندگی، عقلانیت جامعهشناختی است. زمانی این عقلانیت در جامعه بسط مییابد و شاهد اثربخشی آن خواهیم بود که منطق گفتوگویی و منطق تکثر و دموکراتیک را توسعه دهیم و مدارا، صلح و ارزشهای فرامادی از اعتبار، مقبولیت و اولویت برخوردار شوند.
همچنین شعار «آزادی»، روایت ارزشهای فرامادی است. تا وقتی جامعه در موقعیت بقا قرار دارد، ارزشهای مادی در اولویتاند و جامعه فرصت شنیدن صداهای جمعی را ندارد. صدای جامعه، صدای انتزاعی است. آزادی، صلح، زیباییشناسی، فرهنگ و مفاهیمی ازایندست انتزاعیاند و بههمیندلیل نزاع بر سر چیستی یا چگونگی آن بسیار است و بیصدا میمانند. نیازها و ارزشهای بقاء بر ارزشهای فرامادی غلبه دارند. جامعه اگر بخواهد صداها را بشنود، ناگزیر است ارزشهای فرامادی را جدی بگیرد. مفهوم آزادی روایتی است از تمام ارزشهای فرامادی. در حیات جمعی ما، ارزشهای فرامادی در حوزه عمومی جدی گرفته نمیشود. اگر جامعه، آزادی همان اندازه برایش مهم باشد که گرسنگی و تشنگی مهم است، در آن صورت صداهای اجتماعی شنیده میشوند. شنیدهشدن یعنی به کرسی نشستن صداها. صداهای جامعه به کرسی نمینشیند چون ارزشهای فرامادی اولویت و اهمیت ندارند. صداها وقتی به کرسی مینشیند که از قدرت اجتماعی برخوردار باشند. جامعهشناسان ما و آنهایی که صداهای اجتماعی را روایت میکنند، از قدرت اجتماعی کافی برخوردار نیستند. آزادی، بال پرواز ارزشهای فرامادی است؛ البته از ارزشهای مادی و زندگی جدا نیست. آزادی زمینه شنیده شدن مفاهیم دیگر را فراهم میکند. بدون آزادی، زندگی دچار مخاطره شده و جامعه ناممکن میشود. باید حد کفایتی از آزادی باشد که جامعه اثربخشی خود را حفظ کند.
آیا در این شعار، آزادی غایت زندگی محسوب نمیشود. به این معنا که زن، زندگی را میزاید و زندگی در آزادی به شکوفایی و کمال میرسد؟
بله. همینطور است. اما زن را در این شعار، امری فردی و ذرهایشده نبینیم. اینجا مفهوم «زنان» مراد است. هانا آرنت در کتاب «وضع بشر» میگوید، نه «انسان» بلکه «انسانها» وجود دارند. بر این قیاس، میتوان گفت، نه «زندگی»، بلکه «زندگیها» و نه«آزادی» بلکه «آزادیها» وجود دارند. این تکثر نهفته در هستی را در نظر بگیریم. آلن بدیو میگوید، جهان دو است، نه یک. ذات هستی و آفرینش متکثر است. یا به تعبیر مارتین بوبر، «واقعیت چندگانه است». در میان مهمترین صداهای ناشنیده، صدای زنان است. زنها پیوندی هستیشناختی با زندگی دارند. نه فقط زایش، بلکه در فرآیند زندگی، پیونددهنده همه هستیاند. زنها راوی کلیتاند. زنها با وجود، رابطهای کلیتبخش دارند. بخشی از این کلیت، بدن است. «بدن زنانه» و زنانگی، روایت هستی در کلیتاش است. زنها از تغذیه، بهداشت، سلامتی، تولید نفس، نیازهای بقا و در عین حال از زیبایی، لذت، محبت، صلح، آرامش و همه ارزشهای فرامادی بهطور همزمان سخن میگویند. عقلانیت زندگی در عقلانیت زنها تجلی واقعی دارد. نشنیدن صدای زنها، نشنیدن صدای عقلانیت زندگی است. جایی که نادیده و ناشنیده شدن بیش از هر جای دیگری آشکار میشود، در مسئله زنان است؛ چون محل برخورد شدید عقلانیتهای سیستم با عقلانیت زندگی، در تجربه زنان آشکار میشود. مردها چون درون قدرتاند، با عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک پیوند و همسویی بیشتری دارند و از برخورد ویرانگر عقلانیت سیستم و عقلانیت زندگی کمتر آسیب میبینند؛ اما در تجربه زیست زنانه، حجم این برخوردها زیاد است و آسیب بیشتری متوجه آنهاست. جسم زنانه، مهمترین ابژهای است که میتوانیم بهعنوان امری انضمامی لحاظ کنیم که عقلانیت ابزاری آن را مدام برای پول درآوردن و بهرهکشی استثمار میکند. عقلانیت ایدئولوژیک هم میخواهد زنان را به اشکال گوناگونی محدود و مستور کرده و آنها را در شکلی واحد تعریف کند. درواقع میخواهد تکثر زنانه را از بین ببرد و از زنها روایتی خاص و واحد ارائه دهد؛ مثلا زن مومنه انقلابی. درحالیکه زنان روایتهای خودشان از زنانگیشان متفاوت است. عقلانیت زندگی که در زنها بروز میکند، به آنها اجازه نمیدهد که متکثر نباشند. این اشتباه است اگر تصور کنیم زنها فقط راوی خودشانند؛ آنها راوی مردها هم هستند. زنها راوی عقلانیت حیاتاند. زنها همچنین نسبت وثیقتری با مفهوم آزادی دارند. زنها به این دلیل حاملان عقلانیت زندگیاند که عقلانیت زنانه مبتنی بر اخلاق مراقبتی است. عقلانیت زنانه، از عواطف جدا نیست.
یعنی میتوانیم از مقولهای با عنوان عقلانیت زنانه حرف بزنیم که متفاوت از عقلانیت مردانه است؟
بله. اما عقلانیت زندگی و عقلانیت زنانه، منفک از هم نیستند. ویژگی مهم عقلانیت زنانه این است که مقوله شناخت را به دو شاخه عاطفه و عقل تقسیم نمیکند. ادراک و احساس در عقلانیت زنانه به هم پیوند میخورد و دوگانهای بین آنها وجود ندارد. برخلاف عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک که بر پایه این دوگانگی و تقابل بنا شده است. از دلایلی که این دو عقلانیت برخلاف عقلانیت زندگی و زنانه، «رضایت پایدار» تولید نمیکنند، این است که از این نیروی متضاد ادراک و احساس به شکل توأمان و درهمتنیده بهره نمیبرند و همواره خلأ و کمبودی وجود دارد. ضمن اینکه عقلانیت ابزاری و ایدئولوژی فقط به نتیجه فکر میکنند و نتیجهگراست. به فرآیند و لذت بردن از تجربه فرآیند توجه نمیکنند. عقلانیت ایدئولوژیک میخواهد سلطه را تثبیت کند و عقلانیت ابزاری میخواهد کالا و پول تولید کند؛ اما عقلانیت زندگی و عقلانیت زنانه به فرآیند توجه میکند. به آنچه اتفاق میافتد بهمثابه زندگی، واقعیت و امر اجتنابپذیر نگاه میکند. در عقلانیت زندگی صرفا به محصول نگاه نمیشود، بلکه به فرآیند تبدیل به محصول هم میاندیشد و از آن لذت میبرد. در عقلانیت زندگی، زندگی پروسه است، نه پروژه. در عقلانیت زندگی و زنانه، خود زندگی مهم است نه لزوما مقصد آن. در این نگاه، زندگی سفری است که باید از خود مسیر لذت برد، نهاینکه فقط به مقصد فکر کرد یا صرفا در مقصد به آرامش رسید. عقلانیت زنانه، عقلانیت موقعیتمحور، مکانمحور، زمانمحور و زبانمحور است و درنهایت میخواهد به رضایت پایدار برسد. رضایت پایدار، رضایتی است که اغلب آدمها بتوانند بهحدکافی نیازهایشان را در چارچوب امکانات تامینشده ببینند و طبیعت و هستی نیز تخریب نشود.
وقتی از عقلانیت زنانه حرف میزنیم، آیا داریم از زن یا زنانگی مدرن میگوییم یا زن سنتی هم در ذیل آن قرار میگیرد؟
البته در دنیای جدید، چیزی سنتی نداریم. سنت در تاریخ مدرن و تجربه تجدد، تفسیر میشود. بگذارید مثال بزنم. کوه همواره وجود داشته اما همین کوه برای پدربزرگم بهگونهای دیگر تفسیر میشود و برای نوه او که متعلق به دنیای مدرن است بهگونه دیگر. بهتعبیر مارتین بوبر در ارتباط انسانی، گفتوگو بین من و تو انجام میشود، نه بین من و آن؛ آن یعنی اشیاء. با هرچه وارد ارتباط میشویم، وارد تفسیر و تأویل میشویم. در جهان انسانی همه هستی ماهیتا تأویل و تفسیر میشود. در اینجا سنت هم تأویل میشود. سنت که از کوه پایدارتر نیست. سنت در جهان مدرن تأویل و تفسیر شده و نشانه میشود.
منظورم این بود که شاید بتوان بین کهن و کهنه تمایز قائل شد.
این البته بحث دیگری است. واقعیت این است که واژه یا صفت سنت، مفهوم مدرن است. در دوران مدرن، واژه سنت خلق شد. در 300-200سال پیش مردم به خود یا جامعه نمیگفتند سنتی؛ سنتها را زندگی میکردند. انسان مدرن برای فهم دوران پیش از خود مفهوم سنت را ابداع کرد. سنت محصول زبان مدرن است. اکنون باید دقت بیشتری در این تمایزگذاریها کنیم و تعارضهای غیرواقعبینانه ایجاد نکنیم. عقلانیت زنانه هم بر همین رویکرد تاکید میکند و با تعارضها و تضادهای غیرواقعبینانه مبارزه میکند. در عقلانیت زنانه، احترام گذاشتن به تنوعها و تفاوتها ایجاب میکند تا از این مرزبندیهای تصنعی عبور کرده و نگرشی انسانی به انسانها باشد. اگر شعار «زن، زندگی، آزادی» از منظر جامعهشناختی فهمیده شود، فرم تازهای از صورتبندی کردن زندگی در جامعه ماست. از این حیث این آرمان و شعار با عمیقترین اندیشههای نظری در فلسفه و جامعهشناسی و تاریخ، سازگاری دارد. وضعیتی که در آن بهسر میبریم و بحران و التهابهای برساخته آن را، من «انفجار فرهنگی» میگذارم.
انفجار فرهنگی دقیقا یعنی چی؟
برای تبیین دقیق معنای انفجار فرهنگی، لازم است تا به شکل انضمامیتری درباره شعار «زن، زندگی، آزادی» حرف بزنیم که چرا این شعار در این موقعیت تاریخی وضع شده یا بیرون آمده است. خب تبیینهای گوناگونی درباره این شعار صورت گرفته و اغلب آن را در ذیل پارادایمهای سیاسی تبیین کردهاند یا آن را به شعار برخی گروههای سیاسی نسبت دادند. من به دلایل سیاسی این شعار کاری ندارم، اما این سه مقوله بیانکننده انفجار فرهنگی در جامعه ماست. مفهوم فرهنگ و انفجار را یوری لوتمان، نظریهپرداز و نشانهشناس روسی مطرح کرد. لوتمان، انفجار را فرآیند میداند و از فرآیندهای تدریجی و انفجاری در فرهنگ میگوید. فرآیند انفجاری در سپهر نشانهشناختی و معنایی جامعه رخ میدهد. آنجا که متنها، زبانها، هنرها، فلسفهها و حتی زبان زندگی روزمره وجود دارد. در اینجا با خلاقیتها، نوآوریها و با ظهورناگهانی سبکها و زیباییشناسیها روبهرو میشویم. وقتی شعر نو ظهور میکند، انفجاری در زبان فارسی صورت میگیرد. توماس کوهن این انفجارها در حوزه علم را انقلاب علمی مینامد. وقتی فضای نمادین فرهنگی دچار دگردیسی بنیادین میشود، شاهد انفجار فرهنگی خواهیم بود.
آیا مفهوم انفجار فرهنگی با انقلاب فرهنگی، دو مقوله متفاوت از هم هستند؟
بله. ایندو از هم متمایزند. انفجار فرهنگی در بستر زمینههای قبلی ریشه دارد، اما ظهور آن ناگهانی و انفجاری است. البته مفهوم انفجار کمی بار معنایی منفی دارد، گویی با معنای تخریب پیوند خورده است؛ اما اینجا استعاره انفجار ناظر به فعالشدن آتشفشان یا بمب نیست؛ بلکه بهمعنای ظهور امری بزرگ است که ناگهان تمامیت خود را آشکار میکند و فضا را به اشغال خودش درمیآورد. وقتی صدایی منفجر میشود یا آتشفشانی فعال میشود، انفجاری رخ میدهد و توجهات به آن جلب میشود. هر چیز که توجهات را ناگهان به خود جلب کند، شکلی از انفجار است. انفجار در عین حال، امری نو هم هست. انفجار بهمعنای قوه به فعل درآمدن هم هست و مثل تولد و زایش میماند؛ آشکارشدگی است. انفجار فرهنگی به این معناست که این جامعه ناگهان هستی و روایتهای نهانی خود را بر ما آشکار کرده است. جیمز اسکات در کتاب «سلطه و هنر مقاومت» توضیح میدهد که در موقعیتهای سلطه، گروههای فرودست روایتهای نهانی میسازند که او به آن میگوید، «فروسیاست». این فروسیاست در مقابل سیاست کلان و رسمی شکل میگیرد. موقعیتهایی فرا میرسد که این فروسیاستها و روایتهای نهانی که پشت صحنه جامعه حضور دارد و نضج میگیرد، درون خود گفتمان نقد قدرت را شکل داده و صورتبندی میکند و در لحظهای ناگهان آشکار میشود. بهواسطه اتفاقی که به جرقهای بدل شده، این روایتهای نهانی ناگهان آشکار شده و بروز و ظهور مییابد و انفجار فرهنگی رخ میدهد. انفجار زمانی اتفاق میافتد که فرودستان، شجاع شوند، برای لحظهای نقاب خود را بردارند و واقعیت پشت صحنه را به روی صحنه بیاورند. در این آشکارگی و انفجار هم شاهد شجاعت، هم شاهد خلاقیت هستیم. در موقعیتهای فرودستی در روایتهای نهانی، زبان و نظام نشانهشناسی خلاقهای وجود دارد که چون نمیتواند آشکار باشد، پیچیده و ظریف است؛ استعاری و مبهم است و آمیخته با طنز، شعر و کنایه خلاقانه. انفجار اما در لحظه خاصی رخ میدهد و این خلاقیتها، ناگهان از پشت صحنه به روی صحنه میآید. شعار «زن، زندگی، آزادی»، انفجار فرهنگی است. در آن خلاقیت عظیم و دلالتهای معنایی وسیعی نهفته است. این شعار روایت نهانی هم است که عقبه تاریخی آن را میتوان تا زمان مشروطه بسط داد. حالا اتفاقی در شهریورماه 1401 موجب شده این روایتهای نهان از پشت صحنه تاریخ به روی صحنه بیاید و انفجار فرهنگی را رقم بزند. این شعار مظهر انفجار است، چون مثل هر انفجاری چیزهایی را میترکاند؛ انفجاری که روی صحنه را میترکاند، طغیان و نه به خیلی چیزهاست. انفجار است چون سامان تثبیتشده در جامعه را به چالش میکشد. برخی مفاهیم، بدیهی و تابوشده منفجر میشوند یا در معرض انفجار قرار میگیرند. مفصلبندی این شعار در پرتو عاملیت و خلاقیت امکانپذیر است. بیش از آنکه امری ساختاری باشد؛ امری جوششی است. میتوان آن را شاعرانگی و شیدایی جامعه دانست. انفجارهای فرهنگی همیشه حاصل خلاقیت بشر هستند. همانطوری که خلاقیتها بر استعدادها و زمینههای تاریخی، اجتماعی و سنتها استوارند، انفجارهای فرهنگی هم همینطورند.
آیا این انفجار فرهنگی را میتوان نوعی انقلاب در انتخاب دانست. به این معنا که شاهد نوعی دگردیسی در سبک زندگی هستیم که مبتنی بر انتخابهای فردی افراد صورتبندی میشود؟
به تعبیری بله؛ چون عاملیت در آن پررنگ است. دو شیوه برای اندیشیدن داریم؛ شیوهای که نتایج را میبیند و شیوهای که فرآیند را. در شیوه دوم که فرآیندی است، شعار «زن، زندگی، آزادی» روایتی انفجاری است. تجربه این اتفاقات نشان میدهد، عاملیت انسانها نقش کلیدی دارد. خلاقیتها و وجوه زیباییشناختی و نمادین بیش از وجوه دیگری برجسته است. نه جمعیت اینجا مهم است، نه احزاب و نه ... . این حرکت بر نشانهها استوار است و سپهر معنا و نمادین میدان جنبش است. همین هم موجب شده تا کارگزاران نمادها بیش از بازاریان، بازیگران این میدان باشند. این میدان، میدان فرهنگی است؛ چون لحظهبهلحظه با بازی نمادها درگیریم. قواعد بازی را سپهر نمادین جامعه تعیین میکند. میزان آهنگها، موسیقیها و ترانههایی که در این چند ماه ساخته شده، روایتی از همین سپهر نمادین است. درنهایت باید بگویم این شعار در دلش، سپهر نمادین تازهای را خلق کرده است. سپهر نمادین و معنایی یعنی شیوه جدید از تأویل و تفسیر انسان، زمان، مکان و هستی. این شیوه به این معنا جدید است که تثبیتشدن شیوه جدیدی از معنا و نمادهاست. تاریخ معاصر ما از مشروطه تاکنون، جنینی بود که نطفه این شعار را پرورش میداد. انفجار را میتوانیم استعارهای از زایمان هم بدانیم. درواقع از مشروطه تاکنون، این نطفه در جنین تاریخ معاصر پرورده شده و حالا به مرحله زایمان رسیده است.
آیا میتوان این شعار را بهمثابه نوعی تجربه تجدد زنانه هم دانست؟
تجدد ایرانی عواطف را جدای از عقلانیت ندید. همین باعث شد داریوش شایگان از شاعرانگی ایرانی صحبت کند. بعضی هم منتقدند که ایرانیها عاطفهگرا و عقلستیزند؛ اما معتقدم در فضای ایران معاصر برخلاف تجربه مدرنیته در جوامع دیگر، عواطف به حاشیه رانده نشد. زنانگی مهم بود و همین زمینهای فراهم میکرد که لحظهای از تاریخ برسد که زنان بازیگران اصلی عرصه تاریخ شوند. این بازیگری دو وجه داشت؛ سلبی و ایجابی. وجه سلبی، فشار بر فضای نمادین و معنایی به زنان است؛ همچون تبعیضها و تشدید موقعیت فرودستی آنها که لاجرم دردها و رنجهای شدید بر آنها تحمیل میکرد و میکند. وجه ایجابی هم این بود که زنان حامل عقلانیت زنانه و تلفیقکننده عقل و احساس، این توانایی را داشتند و دارند که بانی تحول و ذخیره تاریخی جامعه ایرانی شوند و الگویی از زندگی ایدهآل را با خود حمل کنند. بخشی از این انفجار فرهنگی، عاملیت عقلانیت زنانه است که در عرصه عمومی تجلی پیدا کرده است. آنچه در این انفجار فرهنگی مهم است، امکان و الزام به گفتوگو کردن است؛ گفتوگو در حوزه عمومی. برای پویایی این گفتوگو باید نقش زبان را جدیتر بگیریم و در این سپهرنشانهای سخن بگویند تا در این فضا، انفجار فرهنگی رخ داده را به انفجاری خلاقه هدایت کنیم که حاصلاش احیای زندگی باشد.
شما از مسئله زندگی در نسبت با مفهوم جامعه گفتید. آیا جامعه در اینجا فراتر از صداهای موجود در اعضای جامعه است؟
سوال مهمی است. وقتی از جامعه حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟ کم نیستند کسانی مانند ژاک رانسیر که در کتاباش «استاد نادان» مینویسد: «نظام اجتماعی، افسانهای بیش نیست. نوع، گونه، جامعه و... هیچیک از اینها واقعیت ندارند. تنها افرادند که واقعیاند، تنها ایشان اراده و ذکاوت دارند...» (رانسیر 1401: 119). در ایران هم استاد ملکیان و برخی دیگر اینطور میاندیشند. اما جامعه و پیکرهبندی جمعی، واقعیت دارد. چیزی فراتر از فرد وجود دارد. حداقل من جامعه را اینطور میبینم. قانون، نظام حقوقی، عرف، زبان، الگوهای فرهنگی، ناخودآگاه جمعی و مقولاتی ازاینجنس، امور جمعیاند و واقعیت دارند. برگر و لوکمان در کتاب «ساخت اجتماعی واقعیت»، یکبار برای همیشه نشان دادند، «واقعیت ساخته جامعه است». رانسیر، ملکیان و امثال او آشکارا خطا میکنند. این خطا در جامعه ما سرایت دارد، چون با شعور متعارف همخوان است، اما خطاست.
جامعه یعنی سازمانها، نهادها، سیستمها و عقلانیت درون این سازمانها، نهادها، گفتمانهای اجتماعی و سیاسی. وقتی میگوییم جامعه صدایی را بشنود یعنی سیستمها و سازمانها صداها را بشنوند. وقتی میگوییم جامعه صدای اجتماع را بشنود یعنی نهاد اقتصاد، سیاست، آموزش و رسانه از سیستمی برخوردار باشند که در دیالوگ متقابل روایتهای درون جامعه را که جامعهشناسان، اقتصاددانان، فیلسوفان، مورخان، هنرمندان و بهطورکلی نخبگان آن را روایت میکنند، بشنوند و رابطهای دیالکتیکی بین آنها شکل بگیرد. در فضای ایران معاصر، این رابطه بهحدکافی وجود ندارد. در کنار دلایل معرفتشناختی برای نشنیدن صداها، دلایل جامعهشناختی هم وجود دارد. بینش جامعهشناختی که گروههای گوناگون روایت میکنند، بازخوردی در سازمانها و نهادها ندارند. عقلانیت حاکم بر سیستمهای ما «عقلانیت گفتوگویی» نیست؛ «عقلانیت ابزاری» است. سیستمها برای بقایشان، محاسبهگری، تحلیل، تبیین و هدفمندی را دارند، اما اگر سیستمی عقلانیتاش گفتوگویی باشد، با کارکنان و محیطاش وارد گفتوگو میشود و سعی میکند رضایت آنها را جلب کند. اگر سیستمی عقلانیتاش ابزاری باشد -چه بازاری و چه ایدئولوژیک- دیگر عقلانیت گفتوگویی نیست. عقلانتیت گفتوگویی، هدف اصلیاش این است که از «راه تولید رضایت، سازمان را پیش ببرد»، اما اگر «عقلانیت بازاری» بر آن حاکم باشد، صرفا به افزایش سود میاندیشد و اگر عقلانیت ایدئولوژیک حاکم باشد، فقط به ساختن هویت و ارزشهای مورد نظر سیستم توجه میکند. جامعه ما چه در دوره پهلوی، چه در دوره پس از انقلاب، عقلانیت سیستم، عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک بود و هست. این باعث میشود «تولید رضایت»، غایت و هدف آن نباشد. «وقتی رضایت در جامعه محقق نشود، تعادل زیستن به هم میخورد و مسئله زندگی واجد اهمیت میشود». بحرانی که از این وضعیت بهوجود میآید و شاهد آن هستیم، عدم گفتوگو و تعامل بین عقلانیت زندگی و عقلانیت سیستم است. عقلانیت زندگی، عقلانیتی است که درون مواجههایی که مردم با تنوعات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خود دارند تا مسائل خود را حل کنند، شکل میگیرد. در عصر سازمانها و زندگی اجتماعی، سیستمها اگر عقلانیتشان با عقلانیت حیات و زندگی سازگار و هماهنگ نباشد، با بحرانی روبهرو میشویم که برخورد و تضاد عقلانیتهاست. «جامعه امروز ما صدای عقلانیت زندگی را نمیشنود». سیستمها و سازمانهای ما عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک دارند. در سازمانهای خصوصی، عقلانیت ابزاری بیداد میکند و صاحبان سرمایه و شرکتها، اهمیت زندگی را نمیفهمند. آنها برای افزایش ثروتشان، محیطزیست را تخریب میکنند. آنها صرفا به پول بیشتر و سود بیشتر میاندیشند. این بیشترها، زندگی را بهخطر میاندازد. البته عقلانیت ابزاری، عقلانیت ایدئولوژیک نیست که بخواهد هویتسازی کند، بلکه به سود اقتصادی فکر میکند. وقتی ما به فکر رضایت طبیعت نیستیم، به رضایت آدمها که آنها هم بخشی از چرخه طبیعتاند، فکر نمیکنیم. در سازمانهای دولتی هم عقلانیت ایدئولوژیک حاکم است و محاسبه نهاییاش این است که دین سیاسی و ملزومات آن، غایتسیستم باشد. اینجا نه خود دین، بلکه قرائت و روایتی از دین صورت میگیرد که ایدئولوژیک میشود. جان تامسون در کتاب «فرهنگ و ایدئولوژی مدرن» توضیح میدهد، ایدئولوژی بهکارگیری صور نمادین برای تولید و بازتولید یا تثبیت و تداوم سلطه است. وقتی از این زاویه نگاه میکنیم، هنرها، علوم، ادبیات، فلسفه و همهچیز در خدمت عقلانیت ایدئولوژیک قرار میگیرند؛ عقلانیتی که میخواهد فقط روایتی از دین را در جایگاه تولید، بازتولید، تثبیت و تداوم سلطه سیاسی قرار دهد. در این فضا، عقلانیت زندگی به محاق میرود، چون عقلانیت زندگی به ما میگوید که «رضایت زندگی» باید حاصل شود. مفهوم رضایت اینجا فقط نباید در چارچوب الگوهای روانشناختی فهمیده شود. رضایت بهمعنای تولید لذت، هیجان و خوشآمدن نیست؛ بلکه مفهومی است کیفی که معنای دقیق آن عبارت است از وضعیت یا موقعیتی که جامعه، طبیعت و انسان بتوانند بهنحو خرسندکننده و پایداری به حیات و هستی خود ادامه دهند. رضایت باید پایدار باشد، نه هیجان لحظهای. اینکه امروزه مفهوم شادی در علم اقتصاد و سیاست اهمیت پیدا کرده و صرفا مفهومی روانشناختی نیست؛ به این دلیل است که شادی را در «رضایت پایدار» میجویند و این پایداری صرفا بهواسطه کنشهای فردی ممکن نمیشود، بلکه به عوامل و شرایط اجتماعی وابسته است. «عقلانیت زندگی، عقلانیت رضایت پایدار است». عقلانیت ایدئولوژیک و ابزاری، این رضایت پایدار را در خودش جای نمیدهد. اگر به تعبیر هابرماس سیستم با عقلانیتی که دارد، زیست-جهان یا زندگی را دائما استثمار کند، ما دچار بحران میشویم، چون رضایت پایدار بهوجود نمیآید. جامعه امروز وقتی شعار زندگی میدهد، دنبال رضایت پایدار است. از مشروطه تاکنون پیوسته با مسئله صداهای ناشنیده روبهرو هستیم، چراکه از مشروطه تاکنون عقلانیت زندگی را نتوانستیم درک کنیم و همواره عقلانیتهای ابزاری و ایدئولوژیک بر جامعه سیطره پیدا کردند. از درون عقلانیت ایدئولوژیک، مهندسی فرهنگی بیرون میآید و از درون عقلانیت ابزاری نیز رویکردهای مهندسانه. اما عقلانیت زندگی، عقلانیت جامعهشناختی است. زمانی این عقلانیت در جامعه بسط مییابد و شاهد اثربخشی آن خواهیم بود که منطق گفتوگویی و منطق تکثر و دموکراتیک را توسعه دهیم و مدارا، صلح و ارزشهای فرامادی از اعتبار، مقبولیت و اولویت برخوردار شوند.
همچنین شعار «آزادی»، روایت ارزشهای فرامادی است. تا وقتی جامعه در موقعیت بقا قرار دارد، ارزشهای مادی در اولویتاند و جامعه فرصت شنیدن صداهای جمعی را ندارد. صدای جامعه، صدای انتزاعی است. آزادی، صلح، زیباییشناسی، فرهنگ و مفاهیمی ازایندست انتزاعیاند و بههمیندلیل نزاع بر سر چیستی یا چگونگی آن بسیار است و بیصدا میمانند. نیازها و ارزشهای بقاء بر ارزشهای فرامادی غلبه دارند. جامعه اگر بخواهد صداها را بشنود، ناگزیر است ارزشهای فرامادی را جدی بگیرد. مفهوم آزادی روایتی است از تمام ارزشهای فرامادی. در حیات جمعی ما، ارزشهای فرامادی در حوزه عمومی جدی گرفته نمیشود. اگر جامعه، آزادی همان اندازه برایش مهم باشد که گرسنگی و تشنگی مهم است، در آن صورت صداهای اجتماعی شنیده میشوند. شنیدهشدن یعنی به کرسی نشستن صداها. صداهای جامعه به کرسی نمینشیند چون ارزشهای فرامادی اولویت و اهمیت ندارند. صداها وقتی به کرسی مینشیند که از قدرت اجتماعی برخوردار باشند. جامعهشناسان ما و آنهایی که صداهای اجتماعی را روایت میکنند، از قدرت اجتماعی کافی برخوردار نیستند. آزادی، بال پرواز ارزشهای فرامادی است؛ البته از ارزشهای مادی و زندگی جدا نیست. آزادی زمینه شنیده شدن مفاهیم دیگر را فراهم میکند. بدون آزادی، زندگی دچار مخاطره شده و جامعه ناممکن میشود. باید حد کفایتی از آزادی باشد که جامعه اثربخشی خود را حفظ کند.
آیا در این شعار، آزادی غایت زندگی محسوب نمیشود. به این معنا که زن، زندگی را میزاید و زندگی در آزادی به شکوفایی و کمال میرسد؟
بله. همینطور است. اما زن را در این شعار، امری فردی و ذرهایشده نبینیم. اینجا مفهوم «زنان» مراد است. هانا آرنت در کتاب «وضع بشر» میگوید، نه «انسان» بلکه «انسانها» وجود دارند. بر این قیاس، میتوان گفت، نه «زندگی»، بلکه «زندگیها» و نه«آزادی» بلکه «آزادیها» وجود دارند. این تکثر نهفته در هستی را در نظر بگیریم. آلن بدیو میگوید، جهان دو است، نه یک. ذات هستی و آفرینش متکثر است. یا به تعبیر مارتین بوبر، «واقعیت چندگانه است». در میان مهمترین صداهای ناشنیده، صدای زنان است. زنها پیوندی هستیشناختی با زندگی دارند. نه فقط زایش، بلکه در فرآیند زندگی، پیونددهنده همه هستیاند. زنها راوی کلیتاند. زنها با وجود، رابطهای کلیتبخش دارند. بخشی از این کلیت، بدن است. «بدن زنانه» و زنانگی، روایت هستی در کلیتاش است. زنها از تغذیه، بهداشت، سلامتی، تولید نفس، نیازهای بقا و در عین حال از زیبایی، لذت، محبت، صلح، آرامش و همه ارزشهای فرامادی بهطور همزمان سخن میگویند. عقلانیت زندگی در عقلانیت زنها تجلی واقعی دارد. نشنیدن صدای زنها، نشنیدن صدای عقلانیت زندگی است. جایی که نادیده و ناشنیده شدن بیش از هر جای دیگری آشکار میشود، در مسئله زنان است؛ چون محل برخورد شدید عقلانیتهای سیستم با عقلانیت زندگی، در تجربه زنان آشکار میشود. مردها چون درون قدرتاند، با عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک پیوند و همسویی بیشتری دارند و از برخورد ویرانگر عقلانیت سیستم و عقلانیت زندگی کمتر آسیب میبینند؛ اما در تجربه زیست زنانه، حجم این برخوردها زیاد است و آسیب بیشتری متوجه آنهاست. جسم زنانه، مهمترین ابژهای است که میتوانیم بهعنوان امری انضمامی لحاظ کنیم که عقلانیت ابزاری آن را مدام برای پول درآوردن و بهرهکشی استثمار میکند. عقلانیت ایدئولوژیک هم میخواهد زنان را به اشکال گوناگونی محدود و مستور کرده و آنها را در شکلی واحد تعریف کند. درواقع میخواهد تکثر زنانه را از بین ببرد و از زنها روایتی خاص و واحد ارائه دهد؛ مثلا زن مومنه انقلابی. درحالیکه زنان روایتهای خودشان از زنانگیشان متفاوت است. عقلانیت زندگی که در زنها بروز میکند، به آنها اجازه نمیدهد که متکثر نباشند. این اشتباه است اگر تصور کنیم زنها فقط راوی خودشانند؛ آنها راوی مردها هم هستند. زنها راوی عقلانیت حیاتاند. زنها همچنین نسبت وثیقتری با مفهوم آزادی دارند. زنها به این دلیل حاملان عقلانیت زندگیاند که عقلانیت زنانه مبتنی بر اخلاق مراقبتی است. عقلانیت زنانه، از عواطف جدا نیست.
یعنی میتوانیم از مقولهای با عنوان عقلانیت زنانه حرف بزنیم که متفاوت از عقلانیت مردانه است؟
بله. اما عقلانیت زندگی و عقلانیت زنانه، منفک از هم نیستند. ویژگی مهم عقلانیت زنانه این است که مقوله شناخت را به دو شاخه عاطفه و عقل تقسیم نمیکند. ادراک و احساس در عقلانیت زنانه به هم پیوند میخورد و دوگانهای بین آنها وجود ندارد. برخلاف عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک که بر پایه این دوگانگی و تقابل بنا شده است. از دلایلی که این دو عقلانیت برخلاف عقلانیت زندگی و زنانه، «رضایت پایدار» تولید نمیکنند، این است که از این نیروی متضاد ادراک و احساس به شکل توأمان و درهمتنیده بهره نمیبرند و همواره خلأ و کمبودی وجود دارد. ضمن اینکه عقلانیت ابزاری و ایدئولوژی فقط به نتیجه فکر میکنند و نتیجهگراست. به فرآیند و لذت بردن از تجربه فرآیند توجه نمیکنند. عقلانیت ایدئولوژیک میخواهد سلطه را تثبیت کند و عقلانیت ابزاری میخواهد کالا و پول تولید کند؛ اما عقلانیت زندگی و عقلانیت زنانه به فرآیند توجه میکند. به آنچه اتفاق میافتد بهمثابه زندگی، واقعیت و امر اجتنابپذیر نگاه میکند. در عقلانیت زندگی صرفا به محصول نگاه نمیشود، بلکه به فرآیند تبدیل به محصول هم میاندیشد و از آن لذت میبرد. در عقلانیت زندگی، زندگی پروسه است، نه پروژه. در عقلانیت زندگی و زنانه، خود زندگی مهم است نه لزوما مقصد آن. در این نگاه، زندگی سفری است که باید از خود مسیر لذت برد، نهاینکه فقط به مقصد فکر کرد یا صرفا در مقصد به آرامش رسید. عقلانیت زنانه، عقلانیت موقعیتمحور، مکانمحور، زمانمحور و زبانمحور است و درنهایت میخواهد به رضایت پایدار برسد. رضایت پایدار، رضایتی است که اغلب آدمها بتوانند بهحدکافی نیازهایشان را در چارچوب امکانات تامینشده ببینند و طبیعت و هستی نیز تخریب نشود.
وقتی از عقلانیت زنانه حرف میزنیم، آیا داریم از زن یا زنانگی مدرن میگوییم یا زن سنتی هم در ذیل آن قرار میگیرد؟
البته در دنیای جدید، چیزی سنتی نداریم. سنت در تاریخ مدرن و تجربه تجدد، تفسیر میشود. بگذارید مثال بزنم. کوه همواره وجود داشته اما همین کوه برای پدربزرگم بهگونهای دیگر تفسیر میشود و برای نوه او که متعلق به دنیای مدرن است بهگونه دیگر. بهتعبیر مارتین بوبر در ارتباط انسانی، گفتوگو بین من و تو انجام میشود، نه بین من و آن؛ آن یعنی اشیاء. با هرچه وارد ارتباط میشویم، وارد تفسیر و تأویل میشویم. در جهان انسانی همه هستی ماهیتا تأویل و تفسیر میشود. در اینجا سنت هم تأویل میشود. سنت که از کوه پایدارتر نیست. سنت در جهان مدرن تأویل و تفسیر شده و نشانه میشود.
منظورم این بود که شاید بتوان بین کهن و کهنه تمایز قائل شد.
این البته بحث دیگری است. واقعیت این است که واژه یا صفت سنت، مفهوم مدرن است. در دوران مدرن، واژه سنت خلق شد. در 300-200سال پیش مردم به خود یا جامعه نمیگفتند سنتی؛ سنتها را زندگی میکردند. انسان مدرن برای فهم دوران پیش از خود مفهوم سنت را ابداع کرد. سنت محصول زبان مدرن است. اکنون باید دقت بیشتری در این تمایزگذاریها کنیم و تعارضهای غیرواقعبینانه ایجاد نکنیم. عقلانیت زنانه هم بر همین رویکرد تاکید میکند و با تعارضها و تضادهای غیرواقعبینانه مبارزه میکند. در عقلانیت زنانه، احترام گذاشتن به تنوعها و تفاوتها ایجاب میکند تا از این مرزبندیهای تصنعی عبور کرده و نگرشی انسانی به انسانها باشد. اگر شعار «زن، زندگی، آزادی» از منظر جامعهشناختی فهمیده شود، فرم تازهای از صورتبندی کردن زندگی در جامعه ماست. از این حیث این آرمان و شعار با عمیقترین اندیشههای نظری در فلسفه و جامعهشناسی و تاریخ، سازگاری دارد. وضعیتی که در آن بهسر میبریم و بحران و التهابهای برساخته آن را، من «انفجار فرهنگی» میگذارم.
انفجار فرهنگی دقیقا یعنی چی؟
برای تبیین دقیق معنای انفجار فرهنگی، لازم است تا به شکل انضمامیتری درباره شعار «زن، زندگی، آزادی» حرف بزنیم که چرا این شعار در این موقعیت تاریخی وضع شده یا بیرون آمده است. خب تبیینهای گوناگونی درباره این شعار صورت گرفته و اغلب آن را در ذیل پارادایمهای سیاسی تبیین کردهاند یا آن را به شعار برخی گروههای سیاسی نسبت دادند. من به دلایل سیاسی این شعار کاری ندارم، اما این سه مقوله بیانکننده انفجار فرهنگی در جامعه ماست. مفهوم فرهنگ و انفجار را یوری لوتمان، نظریهپرداز و نشانهشناس روسی مطرح کرد. لوتمان، انفجار را فرآیند میداند و از فرآیندهای تدریجی و انفجاری در فرهنگ میگوید. فرآیند انفجاری در سپهر نشانهشناختی و معنایی جامعه رخ میدهد. آنجا که متنها، زبانها، هنرها، فلسفهها و حتی زبان زندگی روزمره وجود دارد. در اینجا با خلاقیتها، نوآوریها و با ظهورناگهانی سبکها و زیباییشناسیها روبهرو میشویم. وقتی شعر نو ظهور میکند، انفجاری در زبان فارسی صورت میگیرد. توماس کوهن این انفجارها در حوزه علم را انقلاب علمی مینامد. وقتی فضای نمادین فرهنگی دچار دگردیسی بنیادین میشود، شاهد انفجار فرهنگی خواهیم بود.
آیا مفهوم انفجار فرهنگی با انقلاب فرهنگی، دو مقوله متفاوت از هم هستند؟
بله. ایندو از هم متمایزند. انفجار فرهنگی در بستر زمینههای قبلی ریشه دارد، اما ظهور آن ناگهانی و انفجاری است. البته مفهوم انفجار کمی بار معنایی منفی دارد، گویی با معنای تخریب پیوند خورده است؛ اما اینجا استعاره انفجار ناظر به فعالشدن آتشفشان یا بمب نیست؛ بلکه بهمعنای ظهور امری بزرگ است که ناگهان تمامیت خود را آشکار میکند و فضا را به اشغال خودش درمیآورد. وقتی صدایی منفجر میشود یا آتشفشانی فعال میشود، انفجاری رخ میدهد و توجهات به آن جلب میشود. هر چیز که توجهات را ناگهان به خود جلب کند، شکلی از انفجار است. انفجار در عین حال، امری نو هم هست. انفجار بهمعنای قوه به فعل درآمدن هم هست و مثل تولد و زایش میماند؛ آشکارشدگی است. انفجار فرهنگی به این معناست که این جامعه ناگهان هستی و روایتهای نهانی خود را بر ما آشکار کرده است. جیمز اسکات در کتاب «سلطه و هنر مقاومت» توضیح میدهد که در موقعیتهای سلطه، گروههای فرودست روایتهای نهانی میسازند که او به آن میگوید، «فروسیاست». این فروسیاست در مقابل سیاست کلان و رسمی شکل میگیرد. موقعیتهایی فرا میرسد که این فروسیاستها و روایتهای نهانی که پشت صحنه جامعه حضور دارد و نضج میگیرد، درون خود گفتمان نقد قدرت را شکل داده و صورتبندی میکند و در لحظهای ناگهان آشکار میشود. بهواسطه اتفاقی که به جرقهای بدل شده، این روایتهای نهانی ناگهان آشکار شده و بروز و ظهور مییابد و انفجار فرهنگی رخ میدهد. انفجار زمانی اتفاق میافتد که فرودستان، شجاع شوند، برای لحظهای نقاب خود را بردارند و واقعیت پشت صحنه را به روی صحنه بیاورند. در این آشکارگی و انفجار هم شاهد شجاعت، هم شاهد خلاقیت هستیم. در موقعیتهای فرودستی در روایتهای نهانی، زبان و نظام نشانهشناسی خلاقهای وجود دارد که چون نمیتواند آشکار باشد، پیچیده و ظریف است؛ استعاری و مبهم است و آمیخته با طنز، شعر و کنایه خلاقانه. انفجار اما در لحظه خاصی رخ میدهد و این خلاقیتها، ناگهان از پشت صحنه به روی صحنه میآید. شعار «زن، زندگی، آزادی»، انفجار فرهنگی است. در آن خلاقیت عظیم و دلالتهای معنایی وسیعی نهفته است. این شعار روایت نهانی هم است که عقبه تاریخی آن را میتوان تا زمان مشروطه بسط داد. حالا اتفاقی در شهریورماه 1401 موجب شده این روایتهای نهان از پشت صحنه تاریخ به روی صحنه بیاید و انفجار فرهنگی را رقم بزند. این شعار مظهر انفجار است، چون مثل هر انفجاری چیزهایی را میترکاند؛ انفجاری که روی صحنه را میترکاند، طغیان و نه به خیلی چیزهاست. انفجار است چون سامان تثبیتشده در جامعه را به چالش میکشد. برخی مفاهیم، بدیهی و تابوشده منفجر میشوند یا در معرض انفجار قرار میگیرند. مفصلبندی این شعار در پرتو عاملیت و خلاقیت امکانپذیر است. بیش از آنکه امری ساختاری باشد؛ امری جوششی است. میتوان آن را شاعرانگی و شیدایی جامعه دانست. انفجارهای فرهنگی همیشه حاصل خلاقیت بشر هستند. همانطوری که خلاقیتها بر استعدادها و زمینههای تاریخی، اجتماعی و سنتها استوارند، انفجارهای فرهنگی هم همینطورند.
آیا این انفجار فرهنگی را میتوان نوعی انقلاب در انتخاب دانست. به این معنا که شاهد نوعی دگردیسی در سبک زندگی هستیم که مبتنی بر انتخابهای فردی افراد صورتبندی میشود؟
به تعبیری بله؛ چون عاملیت در آن پررنگ است. دو شیوه برای اندیشیدن داریم؛ شیوهای که نتایج را میبیند و شیوهای که فرآیند را. در شیوه دوم که فرآیندی است، شعار «زن، زندگی، آزادی» روایتی انفجاری است. تجربه این اتفاقات نشان میدهد، عاملیت انسانها نقش کلیدی دارد. خلاقیتها و وجوه زیباییشناختی و نمادین بیش از وجوه دیگری برجسته است. نه جمعیت اینجا مهم است، نه احزاب و نه ... . این حرکت بر نشانهها استوار است و سپهر معنا و نمادین میدان جنبش است. همین هم موجب شده تا کارگزاران نمادها بیش از بازاریان، بازیگران این میدان باشند. این میدان، میدان فرهنگی است؛ چون لحظهبهلحظه با بازی نمادها درگیریم. قواعد بازی را سپهر نمادین جامعه تعیین میکند. میزان آهنگها، موسیقیها و ترانههایی که در این چند ماه ساخته شده، روایتی از همین سپهر نمادین است. درنهایت باید بگویم این شعار در دلش، سپهر نمادین تازهای را خلق کرده است. سپهر نمادین و معنایی یعنی شیوه جدید از تأویل و تفسیر انسان، زمان، مکان و هستی. این شیوه به این معنا جدید است که تثبیتشدن شیوه جدیدی از معنا و نمادهاست. تاریخ معاصر ما از مشروطه تاکنون، جنینی بود که نطفه این شعار را پرورش میداد. انفجار را میتوانیم استعارهای از زایمان هم بدانیم. درواقع از مشروطه تاکنون، این نطفه در جنین تاریخ معاصر پرورده شده و حالا به مرحله زایمان رسیده است.
آیا میتوان این شعار را بهمثابه نوعی تجربه تجدد زنانه هم دانست؟
تجدد ایرانی عواطف را جدای از عقلانیت ندید. همین باعث شد داریوش شایگان از شاعرانگی ایرانی صحبت کند. بعضی هم منتقدند که ایرانیها عاطفهگرا و عقلستیزند؛ اما معتقدم در فضای ایران معاصر برخلاف تجربه مدرنیته در جوامع دیگر، عواطف به حاشیه رانده نشد. زنانگی مهم بود و همین زمینهای فراهم میکرد که لحظهای از تاریخ برسد که زنان بازیگران اصلی عرصه تاریخ شوند. این بازیگری دو وجه داشت؛ سلبی و ایجابی. وجه سلبی، فشار بر فضای نمادین و معنایی به زنان است؛ همچون تبعیضها و تشدید موقعیت فرودستی آنها که لاجرم دردها و رنجهای شدید بر آنها تحمیل میکرد و میکند. وجه ایجابی هم این بود که زنان حامل عقلانیت زنانه و تلفیقکننده عقل و احساس، این توانایی را داشتند و دارند که بانی تحول و ذخیره تاریخی جامعه ایرانی شوند و الگویی از زندگی ایدهآل را با خود حمل کنند. بخشی از این انفجار فرهنگی، عاملیت عقلانیت زنانه است که در عرصه عمومی تجلی پیدا کرده است. آنچه در این انفجار فرهنگی مهم است، امکان و الزام به گفتوگو کردن است؛ گفتوگو در حوزه عمومی. برای پویایی این گفتوگو باید نقش زبان را جدیتر بگیریم و در این سپهرنشانهای سخن بگویند تا در این فضا، انفجار فرهنگی رخ داده را به انفجاری خلاقه هدایت کنیم که حاصلاش احیای زندگی باشد.