مصطفی ملکیان و هادی صمدی از خوب زیستن در شرایط بحرانی میگویند
ویتگنشتاین یا خیام؟ مسئله این است
جامعه باید جامعۀ آزادی باشد و شهروندان تا تخلف از قانون نکنند باید کاملاً آزاد باشند. فقط وقتی آزادیشان باید متوقف بشود که مساله تعرض از قانون پیش بیاید.
نوشین موذنی خبرنگار
معروف است که ویتگنشتاین رسالهی تراکتاتوس را در خطوط مقدم جنگ جهانی نخست نگاشت. در همان زمانهای که انبوه جوانان و سربازان طرف مقابل و در خطوط انگلیسیها، ترجمهای از رباعیات خیام به قلم فیتزجرالد را در جیب داشتند و با خواندن اشعار خیام، نیک میدانستند که باید در میانه یکی از هولناکترین جنگهای جهانی، دم را غنیمت بشمردند و از لحظهها لذت برند.
این تنها دو نوع واکنش متفاوت به زندگی در یکی از بحرانیترین برهههای تاریخ بشر بودهاست که به نظر، در دو سر طیف قرار میگیرند. بهراستی چگونه زیستنی در شرایط بحرانی، شایسته است؟ نگارش رسالهای منطقی در مورد نظریه تصویری زبان از واقعیت، یا جامی بادهای در دست و شعرخوانی میان سفیر گلولهها، غرش توپها و استشمام گازهای سمی؟ چندی پیش در نشستی که بههمت نشر دُکسا برگزار شد، مصطفی ملکیان، فیلسوف اخلاق و هادی صمدی، پژوهشگر فلسفه علم و تکامل به این پرسشها پاسخ دادند. گزارشی از سخنان ایراد شده در این نشست را در ادامه میخوانید. قابل ذکر است که سروش صحت، بازیگر و کارگردان سینما هم در این نشست از تجربه شخصی خود در مواجهه با بحران گفت.
آینده بدون روایت
هادی صمدی پژوهشگر تکامل و فلسفه علم
معمولاً واژگانی مانند شکوفایی یا شادکامی سانتیمانتالتر از آن درنظرگرفته میشوند که در دوران بحران بشود از آنها صحبت کرد. قبل از اینکه ما در نشر دُکسا در مورد موضوع شکوفایی صحبت کنیم، مدتی قبل من با یکی از دوستان، درباره موضوع نابرابری کار میکردیم و وقتی جلوتر آمدیم، پیشنهاد داد که میشود مجموعه کتابهایی در این زمینه معرفی کرد.
نام شکوفایی با عنوان انگلیسی flourishing را برای مجموعه انتخاب کردیم که بعضی در ترجمه یودایمونیای ارسطو آوردند و طی زمان، معانی این واژه تغییر کرد. اول به شادکامی که معادل انگلیسی آن happiness است، ترجمه شده بود اما happiness در دنیای امروز، دیگر آن معنای 100 سال گذشته را ندارد. از همین رو، واژه well-being را برای اینکه به مفهوم ارسطویی نزدیکتر باشد، جعل کردند. من امروز میخواهم خوانش نوارسطویی از واژه flourishing را به شما عرضه کنم که مبنای انتخاب کتابهای مجموعه ما بوده است.
بلوط شکوفا
اگر از ارسطو بپرسیم که یک بلوط ِشکوفا چه بلوطی است؟ احتمالاً به ما میگوید که یک بلوطی که تمام قوههای مندرج در دانه بلوط، با نگهداری در آن محقق شده باشد. در آخر سر تبدیل میشود به یک درخت بلوط شکوفا.
از نظر ارسطو و در نظام ارسطویی، دانههای بلوط همگی واجد این ویژگیها هستند و درواقع انگار همه یک شکل هستند، البته اگر یک عامل خارجی مانعی بر این نباشد که این قوهها را بخواهد دچار جرح و تعدیل کند. این قوهها در همه دانههای بلوط است. این مفهوم از شکوفایی پس از نظریه داروین با چالشهای زیادی مواجه شد.
با اینکه نظریه داروین این محتواها را داشت اما دربردارنده پیامدهایی نیز بود که بخواهیم در این مفهوم از شکوفایی بازاندیشی کنیم. اما این بازاندیشی انجام نشد و اتفاقاً نخستین کسانی که آنها را داروینیست اجتماعی مینامیدند با همان نگاه ارسطویی به شکوفایی نگاه میکردند. به این معنا داروینیسم اجتماعی نگاهی است که با مشکلات زیادی از منظر نگرش تکاملی مواجه است.
اگر بلوط را بگذاریم کنار و از منظر ارسطویی در مورد انسان صحبت کنیم، یک سری قوهها در ما وجود دارد که این قوهها اگر به فعلیت برسند، میتوانیم بگوییم که فرد شکوفا شده و در مسیر شکوفایی است. مشکل اینجاست که شما آدمی را در نظر بگیرید که بسیار قوی باشد، یعنی آن قوههای مندرج در گونه انسان همگی در او محقق شده باشد و زیبا نیز باشد، (معیارهایی که داروینیستهای اجتماعی مطرح میکردند) اما از زندگی خودش رضایت نداشته باشد.
ما این فرد را معمولاً فردی که در مسیر شکوفایی است، قلمداد نمیکنیم. بهویژه مثلاً فرض کنید که خودش تمایلاتش این بوده که چیز دیگری بشود و به او اجازه داده نشده است که انتخابهایی را انجام بدهد که خود به آنها متمایل بوده است. ما بهطور متعارف آن فرد را شکوفا نمینامیم.
تنوع، موتور حرکتِ تکامل
تقریباً از 70-60 سال پیش و حدوداً از سال ۱۹۵۰ به این طرف، بحثی مطرح شد مبنی بر اینکه چگونه میشود یک مفهوم ارسطویی از شکوفایی داشت که درواقع توسط نظریه تکامل داروین تقویت شده باشد. خود داروین البته به مقدار زیادی مانند داروینیستهای اجتماعی میاندیشید اما نگاههای تکاملی جدیدتر به ما میگوید که قوهها اینطور نیست که یا باشند یا نباشند [صفر ویکی نیستند].
اولاً تنوعی در تمام دانههای بلوط وجود دارد، یعنی در همان ابتدای کار، تمام اینها دقیقاً یکسان نیستند؛ بهویژه بعد از اینکه نظریههای ژنتیکی پیشرفت کرد، مشخصتر شد که در همه موجودات، اساساً تنوع، موتور متحرکِ تکامل است. اگر تنوعی نباشد تکاملی رخ نمیدهد. بنابراین ما ابتدا نیاز به نظریهای در باب شکوفایی داریم که مطابق با این نظریه، تنوع فردی بهرسمیت شناخته شده باشد.
بنابراین قوهها به این شکل نیستند که یا باشند یا نباشند، بلکه این قوهها به وجود میآیند، ضعیف میشوند، قوی میشوند و از بین میروند. یعنی خود این قوهها در حال صیرورت هستند. این با فهم متعارف ما از فلسفه، چه ارسطویی و چه افلاطونی جور در نمیآید. در نگرش ذاتگرا بالاخره میگویند، آن قوه است یا نیست؟ اینطور نیست که قوه خودش متحول شود اما در نگاههایی که در این70-60 سال اخیر در نظریه تکامل بحثاش مطرح شد، بهویژه از ۱۹۷۰ به این طرف، این است که قوهها بهوجود میآیند و تغییر میکنند.
برای مثال شما اگر تمام ویژگیهایی که یک شامپانزه دارد را رصد کنید و همه را در یک گروه قرار دهید و سراغ شامپانزه دوم، سوم دهم و صدم که بروید، میبینید که مقدار بسیار زیادی از اینها به میزان بسیار زیادی قوههایشان محقق میشود. اصلاً قوههایشان را بگذارید کنار، رفتاری که انجام میدهند بسیار زیاد به هم شبیه است. اما سراغ جهان انسانها بروید، میبینید که یکی دارد نجاری میکند، یکی دارد شعر میگوید و یکی دارد فیلم بازی میکند.
یعنی اصلاً تنوع رفتاری که شما در جهان انسان میبینید، بسیار متنوع است. این خود نشان میدهد که ما انگار یک قابلیتی داشتهایم که بتوانیم تنوعهای خودمان را طی فرآیندی به تکاملمان تغییر دهیم. نکته جالب اینکه قبل از نظریه تکامل این بحث در فلسفه غرب مطرح میشود و اولین کسی که من ردیابی کردهام، ژان ژاک روسو است. روسو در گفتار در باب نابرابری میگوید که ما اسیر جبر غرایز خودمان نیستیم، ما میتوانیم پایمان را از غرایز خودمان فراتر بگذاریم .آن موقع البته چون هنوز نظریه تکاملی مطرح نبود یک نظریه تکاملی خیالی را در آن کتاب مطرح میکند که دست بر قضا بسیار با آنچه ما امروزه از تکامل میدانیم جور در میآید.
جبر غرایز و شکوفایی انسان
این تنوع رفتاری را که در گونه انسان میبینم، به احتمال زیاد دلیلش آن است که آدمی با محیطهای خیلی متکثری میتوانسته خودش را سازگار کند و برای تطبیق دادن خودش با این شرایط باید میتوانسته قابلیتها را در خودش تغییر بدهد. یک چیزی در گونه انسان به وجود میآید که تفاوت ما را با سایر موجودات مشخص میکند. آن را «رضایت معوق» مینامند.
یعنی اینکه آدمی در میان موجودات زنده گونهای است که میتواند رضایت کنونیاش را با هدف دستیابی به یک رضایت به تعویق افتاده در آینده، به تأخیر بیاندازد. یعنی رضایت معوق در اینجا به این معناست که ما در جبر غرایز خودمان نیستیم. میتوانیم یک غریزه که اکنون به ما حکم میکند آن را کنار بگذاریم، به امید چیز دیگری که در آینده میتوانیم انجام دهیم. اگر بخواهیم شکوفایی در ساحت انسانها را تعریف کنیم، میتوانیم اینگونه تعریف کنیم که آدمیان یک دسته بزرگ از قوهها را نسبت به سایر موجودات دارند.
درواقع یک دسته بزرگ از قابلیتها داریم که در دسترس ما هستند و با اندک کنشی که ما انجام میدهیم، قابلیتها بهوجود میآیند. بسته به امکاناتی که در اختیار داریم، قابلیتها ضعیف و قوی میشوند. وقتی به تاریخ فلسفه نگاه میکنیم قبل از داروین، مارکس جوان نیز چنین تعریفی از سرشت انسان دارد. به اعتقاد مارکس، ما یک سرشت متغیری داریم، بسته به اندرکنشی که در محیط داریم، بسته به اینکه در چه اتمسفری زندگی میکنیم، سرشت ما متغیر است.
این کلمه اتمسفر برای من مهم است، چون میخواهم از کلمه اتمسفر شکوفایی الان صحبت کنم. خوب پس شکوفایی این میشود که فرد از میان قابلیتهایی که دارد و با کنشهایی که با جهان پیرامون انجام میدهد، دستههایی از قابلیتها را انتخاب میکند. آنچه در اینجا نیاز دارد، آزادی انتخاب است. درواقع روسو غیر از آن آزادی طبیعی چیز دیگری را معرفی میکند، بهنام آزادی اجتماعی. آزادی اجتماعی یعنی ما در اتمسفری زندگی کنیم، در جامعهای زندگی کنیم که به ما اجازه این را بدهد که از آن انبان قابلیتهایی که داریم برخی را انتخاب کنیم، به آزمون بگذاریم، آنها را به ظهور برسانیم، بعد ببینیم که آیا راضی هستیم از آن یا خیر. پس اتمسفر شکوفایی در جامعهای وجود دارد که به افراد اجازه آزمون و خطا میدهد. این کجا ممکن است؟
روسو به ما میگوید که چنین چیزی تنها در دموکراسیها ممکن است. یعنی جایی که حاکمیت را خود آن افرادی که میخواهند قابلیتشان را بالا و پایین کنند انتخاب میکنند؛ بنابراین میتوان این ایده را به او نسبت داد که در غیر از دموکراسیها، اتمسفر شکوفایی ممکن نیست. اگر بخواهم تکاملی نگاه کنم، دقیقترش این است که انسانها در جوامعی بخت شکوفا شدن بیشتری دارند که اتمسفر شکوفایی در آن جامعه برقرار شده باشد.
فقدان آینه آینده
در رضایت معوق من باید بتوانم بگویم که اگر این ماهی کوچک را گرفتم، میخواهم با آن ماهی بزرگتر را صید کنم. یعنی خودم را در آینده ببینم و اگر نتوانم خودم را در آینده ببینم که بعداً در آینده میخواهم چه کاری کنم، مشخصاً مثل شامپانزه وقتی غذا دستم میرسد، آن را میخورم. پس یکی از نیازهای ما این است که بتوانیم خودمان را در آینده ببینیم. برای دیدن خودمان در آینده باید خلاق و روایتگر باشیم.
یکی از مهمترین چیزهایی که در کشور ما فقدان آن دیده میشود، فقدان روایتگری است. در کشور ما نه رمان نوشته میشود به آن اندازهای که لازم است، همچنین داستانهایی هم که نوشته میشود به آن میزان که لازم است خوانده نمیشود. این یعنی اینکه اتمسفر شکوفایی یکی از مهمترین مقومهایش این است که در آن جامعه چقدر داستان نوشته میشود و داستان خوانده میشود.
این فقر روایتگری زمانی که بحث دادههاست به خوبی خود را نشان میدهد. روانشناسی دادههای روز را بیان میکند، جامعهشناسی دادهها را بیان میکند اما جامعهشناسیای که روایتگر باشد، نداریم. روانشناسی که مانند فروید روایتگر باشد نداریم. اینها به خاطر این است که ما آموزشی که هدفش رشد و پرورش خلاقیت باشد، نداشتهایم. پس ما باید خودمان را در آینده ببینیم و برای دیدن خود در آینده احتیاج به این داریم که خلاقیت بالایی داشته باشیم. اکنون بحث گرمایش کره زمین و مهمتر از آن نابودی بسیاری از مشاغل طی 10 سال آینده را داریم.
بازمیگردم به روسو، او معتقد بود که سرشت ما برای سازگار شدن با محیط باید کمی منعطف باشد که بتوانیم خودمان را تغییر دهیم. حالا اگر شرایطمان بسیار مبهم باشد، همان میشود که آدم امروز تصمیم میگیرد در لحظه زندگی کند. شرایط جهانی به نحوی است که شما نمیتوانی خودت را در آینده ببینی. برای همین کاری که الان در حال انجامش هستی، نمیتوانی برنامهریزی بلندمدت کنی؛ چه رسد به کاری که در آینده میخواهی انجام دهی. یکی از علتهای افسردگی نسل جوان این است که دارند در زمینه شغلهایی درس میخوانند که نمیدانند آینده این شغلها چگونه خواهد بود.
در برخی از کشورهای غیردموکراتیک شما بحرانهای اضافهتری از این دارید که آینده را بهشدت مبهم میکند. شما حتی نمیتوانید تصور کنید که یکماه بعد چگونه است، چه برسد به اینکه خود را آماده کنید برای ۱۰ سال بعد. یگانه راه رسیدن به شکوفایی، تقویت مهارتهای نرم در خود است. به این ترتیب، انعطاف شناختی ما برای یک جهانی که مبهم است شکل میگیرد و تقویت میشود.
با این توضیحات دیگر بحث خودم را میبندم و خلاصه میکنم.در اتمسفر شکوفایی آنچه مهم بهشمار میرود، بازی، هنر و مهارتهای نرم است.بهاصطلاح فلسفی آن نه فقط دانش مهارتهای گزارهای. یکی از بدترین چیزهایی که در مهارتهای گزارهای داریم این است که بچهها وادار کنیم بهعنوان مثال پایتخت کشورها را حفظ کنند و بدانند که مریخ به ما نزدیکتر است یا ناهید. اینها در جهان آینده هیچ فایدهای نخواهد داشت.
پس دموکراسی چیزی نیست که یکمرتبه اگر فکر کنیم ساختارها تغییر کند ما میتوانیم در آنجا جلو برویم. ما برای اینکار باید تمرین کرده باشیم و خیلی از این تمرینها اتفاقاً جدای از ساختارهای سیاسی در خود خانوادهها قابل اعمال است، خانوادهای که به بچهاش امکان خواندن رمان میدهد، خانوادهای که به بچه اجازه بازی کردن میدهد، مهمترین چیز بازیهای گروهی است.
آرزومندان ناامید
مصطفی ملکیان فیلسوف اخلاق
نیک زیستن در شرایط بحرانی بحث پیچیده و بسیار مهمتر از آن است که من در این فرصت بتوانم در بابش به تفصیل سخن بگویم. وقتی گفته میشود، شرایط بحرانی است، باید یک مقدار از آن رفع ابهام کرد. چه زمانی میگوییم که جامعهای در شرایط بحرانی بهسر میبرد. سه عنصر مورد توجه همه متفکرانی که در زمینه بحران کار کردهاند؛ چه کار روانشناختی، چه کار جامعهشناختی و چه کار فلسفی کموبیش مورد اجماع است. جامعه بحرانی، جامعهای است که عضو یا شهروند آن این سه استنباط را داشته باشد.
3 عنصر جامعه بحرانزده
نخست، هر چیزی که میخواهد، احتمال بیشتری وجود دارد که آن را به دست نیاورد. احتمال کمتر میرود که آن را به دست بیاورد، بنابراین فارغ از اینکه آنچه میخواهد چه چیزی باشد، بهمحض اینکه خواستار و آرزومند آن شد، این احتمال به ذهنش بیاید که به آن چیز نخواهد رسید. این امر، نخستین عنصر یک جامعه بحرانزده است. به این معنا که انسانها همیشه آرزومندانِ ناامیدند. مردم آن جامعه آرزومندند و خواستار چیزی هستند ولی امید رسیدن به آن چیز را کموبیش ندارند.
عنصر دوم جوامع بحرانزده این است که شما برای رسیدن به آنچه میخواهید، نمیتوانید در یک وضع نرم، یک وضع هموار و در یک وضع به تعبیر اقتصاددانان سود ـ سود یا یک وضعیت برد ـ برد به آن برسید. حتماً شما باید ببرید و این به قیمت باخت دیگری تمام میشود یا اگر او برد حتماً شما باختهاید. نمیشود بدون تنازع، بدون کشمکش و بدون نزاع به خواستههای خودم برسم. آنطور نیست که بتوانم با شما یا شهروندان جامعهام وارد دادوستدی بشوم و در این دادوستد، تضاد منافعی وجود نداشته باشد. حتماً اگر من به خواستهام رسیدهام، شما را محروم کردهام، حتماً اگر من سودی بردهام، به شما زیانی رساندهام. نمیشود مسالمتآمیز به خواستههایم برسم.
عنصر سوم این است که اگر من بخواهم در این جوامع به چیزی برسم، به قیمت دست شستن کموبیش از آرمانهای خودم است. نمیتوانم آرمانهای اخلاقی خودم را حفظ کنم، نمیتوانم صداقت، تواضع، عدل و انصاف، شفقت، عشق، وفاداری و امانتداری خودم را حفظ کنم و در عین حال به خواسته خودم برسم. انگار بر سر دوراهی آرمان و خواسته قرار میگیرم.
اگر بخواهم به خواستهام برسم، باید کموبیش دست از آرمانهای خودم بشویم و اگر بخواهم همچنان بر آرمانهای خودم مصر بمانم طبعاً نمیتوانم به خواستههای خودم برسم. اگر جامعهای به این سه عنصر مبتلا شد، جامعه به تعبیر دقیق فیلسوفان بحرانزده است. اما از سوی دیگر، جامعههای سالم، جامعههایی هستند که اگر مسئلهای دارند که دارند و اگر مشکل دارند که دارند ولی به این سه وضع مبتلا نیستند. میتوانند بدون این سه مورد، امور خود را تمشیت کنند.
از همینجا میشود کموبیش پی برد که چه جوامعی، جوامع بحرانزدهاند و چه جوامعی بحرانزده نیستند. بهنظرم بهترین داور، شهروندان خود آن جامعه هستند. آنها میتوانند بفهمند که آیا من بیشتر امیدوارم یا بیشتر ناامیدم؟ آیا بیشتر با شما رفاقت دارم یا رقابت؟ و آیا بیشتر با حفظ آرمان میتوانم به خواستههایم برسم یا با وداع کردن با آرمانهایم، میتوانم به خواسته خودم درود بگویم.
به گمان من اگر از من بپرسید، میگویم که جامعه ما به هر سه عنصر این نکبت مبتلاست و حالا اگر در چنین جامعهای بهسر ببریم آیا میتوانیم شکوفا باشیم؟ میتوانیم بهروز باشیم یا نمیتوانیم بهروز باشیم؟ یعنی آیا در یک جامعه بحرانزده کسی میتواند برای خودش طراحی زندگی بهروزانه کند؟ در شرایط بحرانی امکان تحقق یک زندگی آرمانی، یک زندگی بهروزانه و یک زندگی شکوفا وجود دارد یا خیر؟ جواب این سوال بستگی به این دارد که ما تصورمان از بهروزی چه بوده است.
بهروزی در بیرون، بهروزی در درون
در طول تاریخ فلسفه و فلسفه اخلاق همه کسانی که در باب بهروزی سخن گفتهاند، تصورات گوناگونی داشتهاند. بعضیها تصورشان از بهروزی، بهروزی درونی است که آن را توضیح میدهم و بعضیها تصورشان از بهروزی، بهروزی برونی است.
برای اینکه توضیح دهم بهروزی درونی و بهروزی بیرونی چیست، از دو تعبیر دیگر استفاده میکنم که در طول تاریخ عرفان جهان سابقه دارد ولی در فلسفه سابقهاش به بیش از 100 سال پیش برنمیگردد و آن در بردارنده داشتن و بودن است. ما در زندگی درواقع گاهی درباره داشتنهای خودمان میاندیشیم و گاهی درباره بودنهایمان میاندیشیم. اگر کسی گمانش بر این باشد که بهروزی من متوقف بر بودن خاصی است و اگر من به یک نحو خاصی باشم، در آن صورت بهروزم، آن وقت میگوییم که این بهروزی درونی است.
اگر کسی گفت بهروزی من متوقف بر این است که چیزهایی را در بیرون داشته باشم که اگر آن چیزها را نداشته باشم بهازای هر فقدانی کسری از بهروزی من کاهش پیدا میکند، در آن صورت ما میگوییم که تفکر این شخص در باب بهروزی تفکری برونی است. بنابراین اگر کسی به تفکر بهروزانه درونی قائل است، یعنی اعتقاد دارد، اگر من بهروزی بخواهم یا اگر هرکسی بهروزی بخواهد، باید نحوه بودن خودش را تغییر دهد. با این نحوه بودن نمیتوانم من بهروز باشم. باید در این نحوه بودن یک نوع تحول، تعقل، تطور، دگرگونی و سیلان و دگرباشی ایجاد کرد.
این تصور وقتی میگوید که من در نحوه بودنم تغییر ایجاد بکنم یعنی در چه چیزی باید تغییر ایجاد کنم؟ اگر کسی بخواهد تحول درونی پیدا کند، باید در باورهایش، احساسات و عواطف خودش تجدیدنظر کند. این سه تا هستند که بودن من را میسازند. کسانی که به بهروزی درونی قائلند، میگویند اگر من بهروز نیستم حتماً باورهای ناسالمی دارم، حتماً احساسات و عواطف ناسالمی دارم و حتماً خواستههای ناسالمی دارم. بنابراین اگر من بتوانم این سه تا را به سوی سلامت سوق دهم، درواقع خودم را به سوی بهروزی سوق دادهام. البته سلامت این سه تا به سه چیز مختلف بستگی دارد.
سلامت باورها به این است که صادق باشیم، نه کاذب و سلامت احساسات و عواطف به این است که بجا باشند، نه نابجا و سلامت خواستهها به این است که معقول باشند، نه نامعقول. بسیاری از فیلسوفان مانند بودا، ارسطو و اسپینوزا در طول تاریخ به این تصور قائل بودهاند.
اما یک تصور دومی وجود دارد که بهروزی را مشروط به داشتن چیزهایی در بیرون میکند. اگر آن چیزهای بیرونی را نداشته باشیم، هیچوقت نمیتوانیم اسم خودمان را بهروز بگذاریم و به جهت نداشتههایمان نابهروزیم. بنابراین تحولی اگر قرار است صورت بگیرد، باید در بیرون رخ دهد. این تصور به بیرون نگاه میکند و درواقع به داشتهها نظر دارد.
اگر تصور از بهروزی، تصور درونی باشد مسلم است که شرایط بحرانی جامعه کمتر میتواند به بهروزی ما لطمه بزند. اگر شما بهروزیتان را به نحوه بودنتان که در اختیار خودتان است پیوند بزنید، میتوانید باورهای نادرست را تبدیل به باورهای درست کنید، احساسات و عواطف نابجا را بجا کنید و به همین ترتیب خواستههای نامعقول را معقول کنید. در این شرایط تاثیرات بحران بر بهروزی شما کمتر میشود؛ چراکه این سه چیزهایی هستند که به تعبیر رواقیان در ضبط و مهار ما هستند.
اما اگر ما در بیرون به دنبال بهروزی و داشتههای خاصی باشیم، اوضاع و احوال بحرانی جامعه امکان بهروز بودن ما را کاهش میدهد و حتی ممکن است به صفر برساند. من خلاصهای از این عوامل بیرونی را خدمتتان عرض میکنم.
نخست، امنیت اجتماعی بسیار مهم است. ما باید در بیرون امنیت اجتماعی و بهقدر کفاف درآمد داشته باشیم. بعضی گفتهاند در حد رفاه و بعضی گفتن حتی در حد کفاف هم کافی است. در جامعه من، روابط باید براساس عدالت، برابری و انصاف باشد. جامعه باید جامعه آزادی باشد و شهروندان تا تخلف از قانون نکنند، باید کاملاً آزاد باشند. فقط وقتی آزادیشان باید متوقف شود که مسئله تعرض از قانون پیش بیاید.
اگر در جامعه دموکراسی وجود نداشته باشد شما نمیتوانید بهروز باشید. به همین ترتیب باید اعتماد به مقامات و مسئولان کشور داشته باشید. بهداشت مسئله دیگری است که در کشور باید وجود داشته باشد. اینها را ما باید بتوانیم داشته باشیم تا بهروز باشیم؛ اگر نداشته باشیم، بهروز نیستیم و در یک جامعه بحرانزده اینها هیچکدام وجود ندارند. در هیچ جامعهای نیست که اگر آزادی وجود نداشته باشد، اشخاص بتوانند کاملاً بهروز باشند.