از نظر شانتال موف جوهر امر سیاسی، نه اجماع که ستیز است
منادی نهاد ناآرام سیاست
شهرت موف از دهه ۱۹۸۰ فراگیر شد؛ بهخصوص از پس انتشار کتاب دورانساز «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی: به سوی سیاست دموکراتیک رادیکال» که موف آن را بهطور مشترک با همسرش، ارنستو لاکلائو نوشت و در آن نقدی بنیادین به تفکر چپ، اعم از کمونیسم و سوسیال دموکراسی، ابراز شده است.
شانتال موف، نظریهپرداز سیاسی معاصر، در ۱۹۴۳ در بلژیک به دنیا آمد. او در دانشگاههای پاریس و اسکس تحصیل کرد و در بسیاری از دانشگاههای اروپا و آمریکا چون هاروارد، کورنل، پرینستون و پاریس تدریس کرده است. اینک او در دانشگاه وست مینستر، عضو دپارتمان سیاست و روابط بینالملل است و در مرکز مطالعات دموکراسی نیز حضور دارد.
شهرت موف از دهه ۱۹۸۰ فراگیر شد؛ بهخصوص از پس انتشار کتاب دورانساز «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی: به سوی سیاست دموکراتیک رادیکال» که موف آن را بهطور مشترک با همسرش، ارنستو لاکلائو نوشت و در آن نقدی بنیادین به تفکر چپ، اعم از کمونیسم و سوسیال دموکراسی، ابراز شده است.
این کتاب در سال ۱۹۸۵ میلادی و پیش از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نوشته شد و بعد از این واقعه بهتآور برای چپهای جهان، برای گروهی از علاقهمندان به این سنت فکری، حکم نسخهای برای بازسازی مارکسیسم را پیدا کرد؛ چنانکه رویکرد لاکلائو و موف، به رهیافت پسامارکسیستی نیز شهرت دارد. جز این، البته این کتاب نسبتی نیز با روشهای تحلیل گفتمان دارد و مبنایی نظری برای آنها فراهم میآورد. به همین دلیل این رویکرد با عنوان «نظریه گفتمان» نیز مورد اشاره قرار میگیرد.
آثار و علایق موف
«گرامشی و نظریه مارکسیستی» (۱۹۷۹)، «بازگشت امر سیاسی» (۱۹۹۳)، «سیاست و مسائل آن برای یک دموکراسی کثرتگرا» (۱۹۹۴)، «ناسازه دموکراتیک» (۲۰۰۰)، «درباره امر سیاسی» (۲۰۰۵)، «در دفاع از پوپولیسم چپ» (۲۰۱۸) و «به سوی یک انقلاب دموکراتیک سبز» (۲۰۲۲) ازجمله دیگر آثار موفه هستند. جز این، او گردآورنده و ویراستار کتابهایی چون «ابعاد دموکراسی رادیکال: کثرتگرایی، شهروندی، جامعه» (۱۹۹۲)، «ساختارشکنی و پراگماتیسم» (۱۹۹۶) و «چالش کارل اشمیت» (۱۹۹۹) نیز هست و مروری بر عناوین همین آثار نشانگر علاقه و حوزههای فکری موف است.
خوشبختانه مهمترین آثار او به فارسی هم ترجمه شدهاند و بهتازگی کتاب «آگونیستیکس: اندیشیدن به جهان به شیوه سیاسی» را نیز که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد، نشر «لوگوس» با ترجمه مصطفی انصافی روانه بازار کتاب کرده است؛ کتابی که از یکسو بسط محتوایی مباحث کتابهای قبلی موف است زیرا میتوان گفت پروژه فکری او از زمان انتشار «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» تقریباً یکسان باقی مانده است، بنابراین نمیتوان از چیزی چون «موف ۱» و «موف ۲» سخن به میان آورد.
از سویی دیگر در این اثر نوعی بسط میانرشتهای نیز دیده میشود که در نوع خود قابل توجه است، زیرا در این کتاب موف مدعی میشود که آنچه تاکنون در عرصه اندیشه سیاسی بیان کرده است، در روابط بینالملل و حتی زیباییشناسی نیز حرفهایی برای گفتن دارد. به همین دلیل است که موف نام این کتاب را به سیاق دانشهایی چون «سیاست» (politics)، «ریاضیات» (mathematics) و «اقتصاد» (economics)، با افزودن «–s» که بیانگر حوزهای دانشی است، بهاصطلاح agonistic ساخته است تا بدینترتیب بحث خود را از یک نظریه صرف به یک حوزه دانش ارتقاء بدهد.
نقد ذاتگرایی و مارکسیسم
همانطور که گفته شد، آن کتابی که اصلیترین وجوه اندیشه موف را شکل بخشید، «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» است. این کتاب در وهله نخست پاسخی است به بحرانی که مارکسیسم دچار آن شده بود و بهواسطه انجماد در مفاهیمی چون «کار» و «مبارزه طبقاتی» نمیتوانست درکی از جنبشهای اجتماعی جدید که از دهه ۱۹۶۰ در جهان غرب شکل گرفته بود و تکثری که در جامعه وجود داشت، عرضه کند.
از نظر موف، محوریت نگرش طبقاتی در مارکسیسم کلاسیک، اموری چون نژاد، جنسیت، ملیت و نسل را یا اموری بیاهمیت میپنداشت یا تصور میکرد این خصایص اجتماعی جزئی از روبنایی هستند که باید در تحلیل نهایی با سنگ محک «طبقه»، «آگاهی طبقاتی» و «طبقه پرولتاریا» ارزیابی شوند. این همه در حالی بود که بسیاری از جنبشهای اجتماعی قابل تقلیل و تحویل به «طبقه» نبودند.
جدا از این، موف و لاکلائو در این کتاب، به دو مقوله بنیادین دیگر نیز متوسل میشوند؛ یکی نقد ذاتگرایی با توسل به اندیشههای پساساختارگرایانه متفکرانی چون دریدا، لکان و فوکو و همینطور آرای ویتگنشتاین و حتی پراگماتیسم آمریکایی و دیگری اقتباسی نو از برداشتی که گرامشی از مفهوم «هژمونی» عرضه کرده بود. در زمینه نقد ذاتگرایی موف بر آن است که نه تاریخ به سوی مشخصی در حال حرکت است، نه معنایی پیشینی در آن نهفته است.
از همین منظر نیز این تصور که تاریخ کارگزاری دارد یا عقلی در آن مندرج است، ناشی از خطایی تحلیلی است. اهمیت موف در مباحث مربوط به تحلیل گفتمان نیز از همینجا نشات میگیرد. موف صورتبندیهای موجود در جهان را بهطرزی گفتمانی درک میکند، بنابراین هویتهای اجتماعی را نیز بهطرزی ارتباطی و زمینهمند توضیح میدهد.
هژمونی در اندیشه موف
در کنار نقد ذاتگرایی، مولفه دوم در طرح لاکلائو و موف، برداشتی است که از مفهوم هژمونی در اندیشه آنها ارائه میشود. در این برداشت، منظور لاکلائو و موف از هژمونی این است که هر نظم اجتماعی قسمی مفصلبندی اقتضائی و پیشامدی از روابط قدرت است که فاقد زمینه عقلانی نهایی است. از این منظر «جامعه همواره محصول اقداماتی است که تلاش میکنند یک نظم خاص را در یک زمینه اقتضایی ایجاد کنند.» آنها این فعالیتها را «کنشهای هژمونیک» مینامند و نتایج مهمی که از این بحث دارند یکی این است که «هر نظمی سیاسی است» و دوم اینکه «همهچیز میتواند غیر از این چیزی که هست باشد.»
بنابراین القای این تصور که برای نمونه نظم مبتنی بر جهانیسازی نئولیبرال سرنوشتی است که گریزی از آن نیست، بنابراین حق با مارگارت تاچر است که گفت: «بدیلی وجود ندارد»، امری خطاست. همینطور است برآوردی که مارکسیسم ارتدوکس درباره ضرورتهای حاکم بر تحول تاریخ از مجرای تغییر شیوههای تولید دارد و بر این اساس تاریخ جهان را رهنمون به سوی کمونیسم محتوم میداند.
نقد کارل اشمیتی موف بر لیبرالیسم
با این همه پروژه موف را نمیتوان فقط نقدی به مارکسیسم دانست، بلکه از سویی دیگر، او نقدی بنیادین نیز به لیبرالیسم و مشتقات آن نظیر نئولیبرالیسم دارد. اینجا جایی است که او بهخصوص از آرای حقوقدان و نظریهپرداز سیاسی، کارل اشمیت بهخصوص مقاله معروف او در زمینه «امر سیاسی»، متاثر شده است. میدانیم که اشمیت در زمینه تحلیل «امر سیاسی» (the political) از پیشگامان است و آن را براساس تضاد میان «ما» و «آنها» توضیح میدهد.
از نظر اشمیت همانطور که اخلاق به خیر و شر، زیباییشناسی و هنر به زیبا و زشت و اقتصاد به سود و زیان میپردازد، سیاست نیز به «دوست» و «دشمن» میپردازد. به بیانی دیگر جوهر سیاست، مبارزه است. این درک اشمیتی نزد موف نیز ادامه پیدا میکند و به محوریت یافتن مفاهیمی چون «آنتاگونیسم» و «آگونیسم» در اندیشه او منجر میشود.
دلیل این امر آن است که از نظر موف، چنین تضادی مشخصه جوامع انسانی است و وجهی هستیشناختی دارد. بنابراین از آن گریزی نیست و هر ایدئولوژی و تفکری که بر این گمان باطل تکیه کند که میتوان به صلح پایدار رسید یا روزی خواهد آمد که مرزهای سیاسی میان برای نمونه «چپ» و «راست» محو خواهد شد، از اساس در اشتباه است.
تمایز امر سیاسی و سیاست
موف میان «امر سیاسی» و «سیاست» تمایزی قائل میشود. او امر سیاسی را همین آنتاگونیسم و دشمنی میان «ما» و «آنها» میداند، اما در مقابل وقتی از «سیاست» مینویسد مرادش مجموعهای از فعالیتها، گفتمانها و نهادهاست که در تلاش برای تاسیس نظمی معین و ساماندهی همزیستی انسانهاست. با چنین تفسیری تقابل میان «امرسیاسی» و «سیاست» امری بدیهی است، زیرا به زبانی ساده، سیاست میکوشد به صلح و سازش برسد و در هویتی و موقعیتی ثابت سکنی گزیند، اما بنیاد ناآرام «امر سیاسی» اجازه چنین آسایشی را به «سیاست» نمیدهد.
حال با این تفاسیر خطوط نقد موف بر لیبرالیسم روشن است. موف میگوید، لیبرالیسم تصور میکند آنتاگونیسم و خشونت، اموری متعلق به گذشته هستند و اگر خرد بتواند بر احساسات و عواطف مهار بزند، آنگاه افراد عقلانی بهمثابه اصلیترین بازیگران عرصه سیاست نزد لیبرالها، میتوانند به اجماع و سازش برسند. این درحالیاست که اشمیت و موف معتقد بودند چنین اجماعی هیچگاه بهطور کامل محقق نخواهد شد: «یکی از اصول اساسی این نوع از لیبرالیسم، اعتقاد عقلباورانه نسبت به دسترسپذیری اجماع جهانشمول براساس خرد است. بنابراین تعجببرانگیز نیست که امر سیاسی نقطه کور لیبرالیسم باشد».
جدا از این، باز در جایی دیگر نیز موف وامدار اشمیت است. اشمیت معتقد بود، سیاست چیزی نیست مگر تصمیمگیری فرد حاکم در وضعیت استثنایی. از این منظر سیاست یعنی ترسیم یک مرز در فضای استثنایی برخاسته از تعلیق هرگونه قانون به قصد مشخصساختن قلمرو حاکمیت و ایجاد تمایز میان درون و برون، خودی و غیرخودی و درنهایت دوست و دشمن. در این تعبیر «تصمیم» اهمیتی اساسی در امر سیاسی دارد و باز از نظر موف، لیبرالیسم در این زمینه نیز درمانده است: «با پیش آمدن لحظه اجتنابناپذیر تصمیمگیری ـ یعنی اتخاذ تصمیم در حوزهای تصمیمناپذیر ـ چیزی که آنتاگونیسم آن را افشا میکند، همین محدودیت برای نیل به هر اجماع عقلانی است.»
فردگرایی و امر سیاسی
نقد موف بر لیبرالیسم شامل فردگرایی این ایدئولوژی هم میشود. از این زاویه موف بر آن است که ناتوانی از فهم صورتبندی هویتهای جمعی، باعث نابینایی دوباره لیبرالیسم نسبت به امر سیاسی میشود. همین ضعف است که منجر به این میشود که لیبرالیسم در «فراچنگ آوردن ماهیت و علل آنتاگونیسمهای جدیدی که از زمان جنگ سرد ظهور یافتهاند»، سخنی معنادار ابراز ندارد: «اندیشه لیبرال قادر به تشخیص این نیست که یک هویت صرفاً در تفاوت قوام مییابد و هر نوع عینیت اجتماعی بهواسطه اعمال قدرت برنهاده میشود. چیزی که اندیشه لیبرال از پذیرش آن امتناع میورزد این است که هر شکلی از عینیت اجتماعی نهایتاً سیاسی است». این حتی درباره خود لیبرالیسم نیز صدق میکند، زیرا لیبرالها هم با تعریف خود در برابر «دشمن» است که به درکی از خود رسیدهاند.
نکته مهم دیگر در زمینه لیبرالیسم این است که این پروژه از نظر موف دچار تناقضی درونی نیز هست. از یک سو کثرتگراست و توصیه میکند این کثرتها را در جامعه باید بهرسمیت شناخت اما از سوی دیگر سازوکارهای موجود در لیبرال دموکراسیهای موجود، درصدد است درنهایت این اختلافها، تضادها و کثرتها را حول یک اجماع عقلانی به وحدت برساند.
این درحالیاست که موف مکرر در آثارش مینویسد: «پرسشهای سیاسی، مسائل فنی صرف نیستند که توسط کارشناسان حل شوند» و «پرسشهای سیاسی حقیقی، همواره دربردارنده تصمیماتی هستند که مستلزم گزینش میان بدیلهای متنازعاند.»
نقد موف بر آرنت و هابرماس
این البته نقد موف بر فقط لیبرالیسم نیست، بلکه او از این زاویه منتقد، متفکرانی چون یورگن هابرماس و هانا آرنت را نیز نقد میکند. البته در نگاه نخست میان آرای موف و افکار آرنت شباهت قابل توجهی وجود دارد، اما درنهایت با تدقیق آرای موف مشخص میشود که آن شباهت اولیه، تا پایان ادامه پیدا نمیکند. آرنت نیز چون موف بر تکثرمندی نوع بشر تکیه دارد و اصرار میکند که سیاست باید این کثرت را بهرسمیت بشناسد. با این همه، رویکرد کانتی آرنت باعث میشود که او به تحقق توافق بیناذهنی در حوزه عمومی بسیار خوشبین باشد.
گویی اندیشه او به آگونیسمی بدون آنتاگونیسم میرسد. اندیشه هابرماس نیز از نظر موف، درنهایت دچار ایرادی است. هابرماس هم حوزه عمومی را حوزهای در نظر میگیرد که در آن نیل به اجماع، قابل دستیابی است. موف در این زمینه به مصاحبهای از آرنت در سال ۱۹۷۰ ارجاع میدهد که در آن، او در مقام ارائه بدیلی برای سازماندهی سیاسی مبتنی بر نظام نمایندگی، با نقد نقش احزاب، به جایگزینی احزاب با شوراها دل میبندد.
دلیل چنین توصیهای این است که آرنت گمان میبرد؛ «اگر فقط10 نفر از ما گرد یک میز بنشینیم، هر یک عقایدمان را بیان کنیم و عقاید دیگران را بشنویم، در این صورت از طریق تبادل آراء و عقاید میتوانیم به صورتبندی منطقی افکار نائل شویم.» هابرماس نیز با وجود تفاوتهایی که با آرنت دارد، درنهایت بدین نقطه میرسد که از خلال مباحثه استوار بر «گفتار عقلانی»، افراد میتوانند به «شواهد غیر قابل انکار» برسند و اجماع را تجربه کنند.
بدینترتیب نقد موف به آرنت و هابرماس را میتوان چنین خلاصه کرد: «نه آرنت و نه هابرماس، قادر به تصدیق ماهیت هژمونیک هر شکلی از اجماع و ریشهکننشدنی بودن آنتاگونیسم، یعنی لحظهای که لیوتار از آن بهعنوان مناقشه یاد میکرد، نیستند.»
آنتاگونیسم یا آگونیسم؟
با این تفاسیر اینک شاید این سوال از موف پرسیده شود که اگر جوهر سیاست، ستیز است و عنصر دشمنی را نمیتوان از آن محو کرد، آیا ما انسانها در ساحت سیاست میتوانیم نفس راحتی بکشیم یا نه، همیشه باید منتظر جنگ، ستیز و دشمنی بود؟ در اینجا موف با تمایزی قابل تأمل میان آنتاگونیسم و آگونیسم، توضیحی بسیار مهم عرضه میدارد که هم ستیزش را در سیاست حفظ میکند و هم بدان وجهی دموکراتیک میبخشد.
از نظر موف، دوستی و دشمنی در سیاست را نباید با هویتهای متعین، ثابت و غیرقابل گفتوگو اشتباه گرفت. آری سیاست بدون آنتاگونیسم بیمعناست اما باتوجه به نقدی که موف بر ذاتگرایی دارد، نباید هویتهای «ما» و «آنها» را دائمی و بدون چون و چرا دانست.
به بیانی دیگر، تنازع نباید شکلی از آنتاگونیسم (مبارزه بین دشمنان) را به خود بگیرد، بلکه باید بهشکل نوعی آگونیسم (مبارزه بین مخالفان) جلوهگر شود: «وظیفه اصلی سیاست دموکراتیک، تاسیس نهادهایی است که اجازه بروز مبارزات به سبک و سیاقی آگونیستی را میدهند، نهادهایی که رقبا را بهسان دشمنان نمیپندارد، بلکه بهسان مخالفانی میبینند که به قسمی اجماع مبتنی بر منازعه تعلق دارند.»
بنابراین پرسش اصلی در سیاست این نیست که چگونه میتوان به اجماعی بدون طرد دست یافت، بلکه پرسش کانونی این است که چگونه سیاست یا همان تمایز ما/ آنها را با بهرسمیت شناختن تکثرگرایی همساز کرد. باز در اینجا ممکن است کسی دچار این سوءتفاهم شود که منظور موف از «مخالفت»، چیزی شبیه «مسابقه» و تصورشان از مخالف (adversary) چیزی مانند مسابقهدهنده (competitor) است. موف این ایده را نیز قبول ندارد و آن را نمونهای از نگرش لیبرالی میداند.
موف خاصیت اصلی دموکراسی تکثرگرا را بهرسمیت شناختن و مشروعیت بخشیدن به تنازع میداند. در این وضعیت، وجود مخالف شرط دموکراسی پویاست اما اینکه فکر کنیم زمانی فرا خواهد رسید که دیگر مخالفتها رنگ ببازند، توهمی بیش نیست.
انسداد آگونیسم و سیاستهای هویت ذاتگرایانه
موف همچنین بدین نکته اشاره میکند که تاکید بیش از حد بر اجماع همراه با پرهیز از مواجهات، منجر به بیمیلی و بیزاری نسبت به مشارکت سیاسی میشود. نکته اساسی در این میان این است که آن بیزاری نسبت به مشارکت سیاسی، بنیاد هستیشناختی ستیز در جهان را به پایان نمیرساند، بلکه آن را در اشکالی دیگر نمودار میکند: «زمانی که پویاییهای آگونیستی تکثرگرایی بهدلیل فقدان اشکال دموکراتیک هویتیابی مسدود شود، شورمندیها قادر به بروز و نمود دموکراتیک نخواهند بود.
بنابراین زمینه شکلگیری اشکال مختلف سیاست حول هویتهای ذاتگرایانه از نوع ملیگرا، مذهبی یا اخلاقی فراهم میشود و ضریب تقابلها بر سر ارزشهای اخلاقی غیر قابل مذاکره با تمام مظاهر خشونتباری که چنین مواجهاتی به وجود میآورند، افزایش مییابد.» از این منظر کارویژه سیاست دموکراتیک، از بین بردن شورمندیها یا انتقال آنها به حوزه خصوصی به منظور ایجاد اجماعی عقلانی در حوزه عمومی نیست، بلکه وظیفه سیاست پالایش و تصعید این شورمندیها و هیجانات از طریق بسیج آنها حول طرحهای دموکراتیک است؛ آنهم با خلق اشکال هویتیابی جمعی پیرامون اهداف دموکراتیک.
نقد دموکراسی رادیکال
با این تفاسیر بهنظر میرسد موفه با نقدهای تندی که به مارکسیسم و لیبرالیسم هر دو ابراز میدارد، متفکری آنارشیست است یا در پی دموکراسی رادیکال بهشکلی انقلابی است. واقعیت امر آن است که در این زمینه نیز موف، سازی متفاوت مینوازد. او نه ایده سنتی انقلاب را پیشنهاد میکند، نه ایده نوین «خروج» را. این ایده اخیر که متفکران موسوم به پساکارگری چون آنتونیو نگری، مایکل هارت و پائولو ویرنو طرفدار آن هستند، دموکراسی مبتنی بر نمایندگی را بهطور مطلق نفی میکند و از گریز و خروج از نهادهای سیاسی دفاع میکند.
طبق باور این گروه، «دموکراسی مطلق» امری دستیافتنی است و «انبوه خلق» قادرند بدون نیاز به دولت یا نهادهای سیاسی، خود را سازماندهی بخشند. از نظر موف چنین رویکردی اولاً از الاهیات انجیلی و هجرت بنیاسرائیل از مصر وارد گفتمان سیاست رادیکال شده است و ثانیاً نشانه فقدان فهم آن چیزی است که موف آن را امر سیاسی مینامد. موف میگوید، نگری و هارت بهدرستی «انگاره همگنسازی مترقیانه مردم تحت مقوله پرولتاریا را به چالش میکشند» و «چندگانگی و تنوع انبوه خلق را تایید میکنند»، اما از «تایید انشقاق میان مردم» غفلت میورزند و این نقطه ضعف آنهاست.
از نظر موف، اما درستتر آن است که بهجای انکار مطلق، بر دگردیسی دولت از خلال قسمی مبارزه هژمونیک آگونیستی تمرکز کرد و در برابر راهبرد «عقبنشینی از» نگری، هارت و ویرنو، راهبرد «درگیری با» را پی گرفت: «مهم این است که بهواسطه ترکیبی از مبارزات پارلمانی و فراپارلمانی، تحول عمیقی در این نهادها به وجود آوریم تا آنها را بدل به ابزاری کنیم برای بیان چندوجهی خواستههای دموکراتیک که اصل برابری را تا حد ممکن به بسیاری از روابط اجتماعی گسترش میدهد. بدینسان سیاستهای رادیکال با رویکرد هژمونیکش عیان میگردد و چنین پروژهای مستلزم درگیری آگونیستی با نهادهاست.» موف نمونهای موفق از این رویکرد را در در دولتهای مترقی در آمریکای جنوبی ردیابی میکند.
نقد موف بر اخلاقگرایی آلن بدیو
به طور کلی میتوان گفت، نقد موف بر لیبرالیسم و مارکسیسم نقدی بر محاق رفتن سیاست زیر سایه اقتصاد و فرهنگ است و در ادامه این سخن لازم است بدین نکته نیز اشاره کرد که او در نقدی که بر آلن بدیو دارد، معتقد است که نزد این فیلسوف فرانسوی نیز «اخلاقیبودن»، جای سیاست را گرفته است. بدیو به آرنت نقدی تند داشت، زیرا نگاه آرنت مبنی بر اینکه حقیقت مقولهای مربوط به قلمرو سیاسی نیست را نادرست میدانست.
موف ازقضا در این موضع با آرنت همسویی دارد و معتقد است، آنچه بدیو از «سیاست حقیقت» مراد میکند و خود را در «وفاداری سوژه به رخداد» نشان میدهد، بیش از هرچیز چشماندازی اخلاقی از سیاست است زیرا در آن حقیقت نه از طریق تبادل عقاید یا حتی تضاد و نزاع نگرشها که براساس رابطه منفرد و خاص سوژه با رخداد تعریف میشود: «درنتیجه کنش سیاسی بهواسطه تلاش برای وفاداری به یک رخداد خاص از طریق اندیشه و کنش فرد، تبدیل به یک کنش اخلاقی و حتی شبه مذهبی میگردد.» موف همچنین مینویسد که قلمرو سیاست نسبتی با آن نامشروطی که بدیو در پی آن است، ندارد زیرا سیاست نیازمند تصمیمگیری در عرصهای تصمیمناپذیر است.
موف و جهانوطنیگرایی
موف جهانوطنگرایی را به دو سنخ سنتی و نوین تقسیم میکند. از نظر او، جهانوطنگرایی سنتی ملهم از کانت کسانی چون مارتا نوسباوم، انتزاعی و عقلگراست، درکی جهانشمول دارد، اروپامحور است و خود را در پیوند با روشنگری آنگونه که در تجربه اروپایی مدرنیته متجلی شد، بازمییابد. جهانوطنگراییهای نوین اما چنین نیستند.
موف در این زمینه «جهانوطنگرایی ناهمگن» جیمز کلیفورد، «جهانوطنگرایی بومی» هومی بابا و دیپش چاکرابارتی، «جهانوطنگرایی چندجانبه» بروس رابینز،«جهانوطنگرایی غیراستعماری» والتر میگنولو و «جهانوطنگرایی انتقادی» پل رابینو را نمونههایی از این سنخ نوین جهانوطنگرایی میداند که همگی در نقد الگوی انتزاعی کانتی، به جهانشمولباوری تکثرگرا نظر دارند.
دسته اخیر با هشدار دادن نسبت به پیامدهای منفی الگوهای نیولیبرال، از رویکردهای اروپامحور میپرهیزند و میکوشند اولاً جهانوطنی را با نیاز به تعلق داشتن و فعالیت در سطوح خردتر ابناء بشر آشتی دهند و ثانیاً برآنند که مفهومی از عمل متقابل و همبستگی در سطح فراملی را بسط بدهند. با وجود همدلی موف با نقد گروه اخیر بر اروپامحوری، او همچنان تفاوت چندانی میان جهانوطنگرایی سنتی و جهانوطنگرایی نوین در نابینایی مشترکشان نسبت به امر سیاسی آنهم در وجه آنتاگونیستی آن، قایل نیست.
از این قرار، تکثرگرایی جهانوطنگرایی نوین نیز «تکثرگرایی منهای آنتاگونیسم» است، زیرا «عطف توجه به امر سیاسی در بعد آنتاگونیستی آن مستلزم تصدیق جهان همچون جهانی چندگانه (pluri- verse) است، نه جهانی یگانه (universe)».