| کد مطلب: ۱۹۱۴۹

گفت‌وگو با کریستوفر استورر که سریال خرس را خلق کرد

آشپزخانه‌ای که جهنم واقعی است

آشپزخانه‌ای که جهنم واقعی است

«خرس» به‌عنوان واقعی‌ترین تصویر آتش و خون از زندگی رستورانی در تاریخ تلویزیون است، اما بیش از این نیز است؛ هرج‌ومرج وحشتناک سریال کریستوفر استورر در شیکاگو مانند استعاره‌ای از استرس جمعی هنگام پخش زنده است.

زینب کاظم‌خواه

زینب کاظم‌خواه

خبرنگار گروه فرهنگ

استورر ۴۲ ساله در پارک ریج، حومه‌ای در شیکاگو که هم‌مرز با بخش شمال غربی شهر است بزرگ شد. در ۲۰سال گذشته او در لس‌آنجلس زندگی کرده، جایی که به‌صورت مستمر در حرفه فیلمسازی بوده است؛ او تهیه‌کننده‌ی «کلاس هشتم» (فیلمی کمدی ـ درام) بود، کارگردان سریال‌های تلویزیونی ازجمله قسمت‌هایی از «رامی» و «دیکنسون»  و کارگردانی استندآپ‌های ویژه ازجمله «حسن منهج: شاه بازگشته به میهن» که جایزه‌ی پیبادی را برد.

«خرس» ممکن است نشان‌دهنده‌ی نقطه‌ی اوج او به‌عنوان یک داستان‌نویس باشد، حداقل تاکنون که این‌طور بوده است. این اثر یکی از آثار هنری نادری است که در حال تبدیل‌شدن به دریچه‌ای است که از طریق آن می‌توانیم نگاه کنیم در دنیا چه می‌گذرد. «خرس» یک سمفونی غم‌انگیز درباره‌ی نوسازی است. این اثر تصویری خشن از مرادنگی سمی را ارائه می‌دهد و داستانی هشداردهنده درباره‌ی اعتیاد است. این سریال، نقدی به تأثیرات زیان‌بار سرمایه‌داری در مراحل آخر است و به لطف بازی درخشان جرمی آلن وایت (در نقش «کارمی» برزاتو، سرآشپزی که پس از خودکشی برادرش مایکل به زادگاهش شیکاگو می‌آید تا ساندویچ‌فروشی ایتالیایی را نجات دهد)، آیو اِدبیری (در نقش سیدنی یک آشپز جوان جاه‌طلب در مسیر موفقیت)، لیونل بویس (در نقش مارکوس، شیرینی‌پز خیال‌پرداز)، ابن ماس ـ بچراک (در نقش ریچی، دوست بی‌ثبات مایکل)، لیزا کلون ـ زیاس (در نقش تینا، دوست دیرینه‌ی وفادار مایکل که در برابر هر تغییری محتاط است)، یک کلاس تخصصی در هنر بازیگری گروهی است.

اما برای خود استورر، «خرس» به وضوح تجسم چیز دیگری است؛ پردازش داستان‌های فقدان، بیگانگی، تروما، اعتیاد و غذا در زندگی‌ خودش است. «اسکوایر» با استورر مصاحبه‌ای داشت تا او درباره‌ی داستان پشت سریال تلویزیونی سخن بگوید.

‌باید صادق باشم: ابتدا نمی‌خواستم خرس را نگاه کنم فقط برای این‌که طی سال‌ها، بسیاری از سریال‌های مزخرف درباره‌ی آشپزی یا یک سرآشپز را دیده بودم. بعد با اصرار همسرم شروع به تماشای آن کردم و بی‌درنگ فهمیدم که این فیلم، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد و به‌خوبی ساخته شده است.

ما خیلی درباره‌ی آن فکر کردیم. من کنجکاوم بدانم وقتی بعضی از چیزهایی که خوب در نیامدند یا واقعی نبود‌ند را می‌دیدی، می‌گفتی: «گندش بزنن مزخرف است؟»، چون می‌پذیرم که نتوانسته باشیم حتی به واقعیت نزدیک شده باشیم. داشتم این فیلم را می‌نوشتم، اما وقتی پیشرفتی می‌کردیم بعضی از سرآشپزها می‌گفتند: «این کار را نکن، چون اصلاً خوب پیش نمی‌ره و راه به جایی نمی‌بری.»

‌*پس همه‌چیز درباره‌ی جزئیات است؟

باید نشان می‌دادیم که چقدر این‌کار (آشپزی) سخت است. نه‌فقط از نظر سطح مهارت، بلکه ماهیت سخت این کسب‌وکار را نیز باید به تصویر می‌کشیدیم. چیزهایی درباره‌ی رستوران‌ها وجود دارد که باعث می‌شود از همان ابتدا ناپایدار به‌نظر برسند. حتی وقتی آن‌ها حسابی شلوغند، باز هم نمی‌توانیم از این احساس خلاص شویم که «این کار به جایی نمی‌رسد. به‌نظر می‌رسد هرلحظه همه‌چیز فرو می‌پاشد. حتی با وجود تخصص و مهارت، همه‌چیز همچنان ناپایدار و آشفته به نظر می‌رسد.» وقتی رستوران‌هایی را می‌بینی که 30-20 سال سرپا مانده‌اند، فکر می‌کنم که اصلاً چطور آن‌ها این کار را کرده‌اند.

*‌«خرس» از این نظر غیرمعمول است زیرا درواقع با حقوق و دستمزد، مالیات، کاغذبازی، بهداشت، لوله‌کشی، ظرفشویی، چربی‌گیر، کف‌های کثیف و بازرسان بهداشت سروکله می‌زند. مردم معمولاً این چیزها را خسته‌کننده می‌دانند، ‌اما فیلم دارد واقعیت را نشان می‌دهد. نه‌فقط در رستوران‌ها بلکه در زندگی روزمره‌ی ما. در «خرس» آن جزئیات اصولی به محور بیشتر داستان تبدیل می‌شوند.

بله همین‌طور است. در «خرس» این جزئیات در بیشتر درام نقش اساسی دارند. حتی در طول توسعه نمایش، با وجود تأثیر قابل‌توجه آن بر مشاغل، اغلب از بحث در مورد پول اجتناب می‌شود. این نمایش تاکید می‌کند که جزئیات به‌ظاهر کوچک می‌توانند تأثیر زیادی داشته باشند، حتی 100ساعت تفاوت قابل توجهی در یک کسب‌وکار ایجاد می‌کند. درواقع بحث در مورد پیامدهای مالی هنگام در نظر گرفتن تولید یک اثر ضروری است، زیرا بر جنبه‌های مختلف پروژه تأثیر می‌گذارد. من فکر کردم شما نمی‌توانی این سریال را بدون پرداختن به آن وجوه بسازی. علاوه بر این، بسیاری از سرآشپزها داستان‌هایی از چالش‌های غیرمنتظره به من گفتند:‌ «آه، در شب افتتاحیه یک توالت منفجر شد.» یا ظرفشویی گرفت یا چیزهایی ازاین‌قبیل. آشپزی در این میان یکی از 100مهارتی است که برای اداره‌ی یک مکان لازم است.

‌*در سریال، شیکاگو به‌عنوان دولت ـ ملت، خودش با آداب و رسوم منحصربه‌فرد نشان داده می‌شود. از خودم می‌پرسیدم؛ «این افرادی که تمام مدت بیرون «دِ بیف» در پیاده‌رو پرسه می‌زنند، چه کسانی هستند؟

من کریس زوکرو صاحب «مستر بیف»، رستورانی که باعث الهام دِ بیف شد را می‌شناسم. او اولین دوستی است که با او ملاقات کردم. «مستر بیف»، مغازه‌ای در گوشه‌ای در اورلئان و نزدیک اری در ریور نورث بود که محله‌ای زیبا در شیکاگوست. چیزی که درباره‌ی مستر بیف برایم خیلی جالب بود این است که آنجا پارکینگ بزرگی دارد، فضایش مثل فضایی در شهر است که تقریباً دیوانه‌کننده به‌نظر می‌رسد و چیزی که درباره‌‌اش وجود دارد این است که در آنجا همیشه حس می‌کنم در زمان گم‌ شده‌ام. مقدار زیادی از سریال را هنگام وقت‌گذرانی و معاشرت با کریس در اتاق ناهارخوری باشکوه مستر بیف که درواقع یک فضای پاسیو بود، نوشتم. در این مکان خاص که واقعاً احساس می‌کنی در زمان گم شده‌ای، تابلویی وجود دارد که رویش نوشته:‌ «با این‌که بیرون قرن بیست‌ویکم است در اینجا 1988 است.». آنجا خیلی بامزه است، گروه‌هایی از مردم را می‌دیدی که معاشرت می‌کردند و واقعاً دوست‌داشتنی‌ بودند، همچنین بعضی‌ از آن‌ها سیگار می‌کشیدند و کریس به آن‌ها می‌گفت:‌«بچه‌ها بهتون گفتم که با هم معاشرت کنید، اما اون سیگار کوفتی‌تون رو جای دیگه بکشید؛ چون اینجا بوی گُه می‌ده.» این‌ها جزئیات بامزه‌ای هستند که خودمان در شخصیت ریچی آن را می‌بینیم.

Christopher Storer

‌*زمان در «خرس» منبع همیشگی اضطراب است.

چیز مشترک دیگر در بسیاری از سرآشپزها این است که رستوان وقت زیادی از زندگی آن‌ها را می‌گیرد. نمی‌‌توانم بگویم چند آشپز این را به من گفته‌اند که:«رفیق، من از سر کار بیرون می‌زنم و نمی‌دونم ساعت چنده. اصلاً نمی‌دونم اون بیرون چه اتفاقی می‌افته. زندگی شخصی‌ام آشفته‌بازاریه. اما وقتی در رستورانم به‌شدت به زمان توجه دارم.» که این موضوع اصلی در سریال ما هم شد. تمام آشپزها و ظرفشوی‌ها همیشه تحت چنین فشاری هستند و این‌که همان لحظه‌ای که پایشان را از رستوران بیرون می‌گذارند، حتی برایشان سخت است که با زندگی‌ای که از دست رفته، ارتباط برقرار کنند.

‌*در سال‌های گذشته گزارش‌های زیادی درباره‌ی محیط کار سمی در رستوران‌ها منتشر شده است. در این گزارش‌ها ابراز امیدواری شده که به تغییر چنین محیط‌هایی کمک می‌شود. خرس نشان می‌دهد که حتی افراد «خوب» ـ شخصیت‌هایی مثل سیدنی و کارمی که متفکر و با حسن‌نیت هستند ـ به‌خاطر فشار مداوم می‌توانند تا مرز جنون کشانده شوند و ناگهان منفجر شوند.

وقتی بزرگ می‌شدم خانواده‌ام به‌نوعی عجیب‌وغریب بودند. در خانواده‌ام بیماری روانی و اعتیاد داشتیم. تمام‌مدت به ال انان (سازمان حامی برای دوستان و خانواده‌ی معتادان) می‌رفتم. حتی حالا هم به‌عنوان یک بزرگسال سعی می‌کنم با آن کنار بیایم و راه‌های سالمی برای این کنار آمدن بیابم. بعضی از افکاری که درباره‌ی خانواده‌ام داشتم را تا حد زیادی در محیط‌های کار سمی متوجه شدم. فکر نمی‌کنم کسی بخواهد یک محیط کار افتضاح ایجاد کند. به‌خصوص در آشپزخانه‌ها ممکن است متوجه شوید که با افراد بدرفتاری شده و بفهمید که آن‌ها مشکلی دارند که نمی‌توانند آن را حل کنند. در این آشپزخانه‌ی خاص، یکی از چیزهایی که ما واقعاً می‌خواستیم درباره‌اش بحث کنیم این بود که کارمی بعضی از این آشپزخانه‌ها را دیده بود، در بعضی از محل‌ کارهای سمی حضور داشت و پیش خود می‌گفت: «من آن کار را نخواهم کرد.» اما او در ابتدا به‌دلایل اشتباه، سعی در بهبود این رستوران داشت. این دو ایده ذاتاً با یکدیگر در تضاد هستند. بعد سیدنی وارد می‌شود ـ کسی که از یک محیط مثبت آمده و واقعاً می‌خواهد چیزی یاد بگیرد درنهایت به تاریکی و طبیعت آشفته‌ی این رستوران سقوط می‌کند ـ چیزی به من درباره مرض اعتیاد و بعضی از سمومی که در دل خانواده‌ها نفوذ می‌کند، می‌گوید.

*‌شخصیت‌های «خرس» به گونه‌ای هستند که مرا هم جذب خود می‌کردند، هم درعین‌حال دفع می‌کردند. مثل ریچی که ابون ماس بچراک نقش او را بازی کرد؛ هم جذب‌کننده است؛ هم بسیار ناخوشایند. او برای خودکشی دوست نزدیکش مایکل ـ که برادر کارمی بود ـ سوگواری می‌کند، اما روند غم و اندوه او ترسناک و خرس‌گونه است.

یکی از دوستانم چندوقت پیش، قبل از کار کردن روی این پروژه، خودکشی کرد. این اتفاق یکی از آن موقعیت‌هایی بود که تا پیش‌ازاین فکر می‌کردم من واقعاً دوست خوب او بودم و بعد فهمیدم «لعنتی تو حتی اون‌رو اون‌قدر خوب نمی‌شناختی.» بنابراین من به ریچی فکر کردم، آیا ریچی واقعاً بهترین دوستش را از دست داده بود؟ او با جیغ و داد سر کارمی غم‌واندوهش را خالی می‌کند؛ درواقع او با فریاد کشیدن سر کارمی می‌توانست بر سر مایکل فریاد بکشد. و این ناخوشایند است واقعاً. اما او دردی واقعی هم دارد. او مسائل را به شیوه‌ای بچه‌گانه و خام حل می‌کند؛ او فکر می‌کند که باید تفنگ داشته باشد و فریاد بکشد. رویکرد ابون برای شروع با انرژی بالا از همان ابتدا واقعاً چشمگیر بود، البته می‌دانم که تماشای آن سخت است.

*‌این در مورد کل سریال صادق است. یکی از عبارات فانتزی که از دانشگاه به یاد دارم، «از میانه‌ی رویدادها» (اصطلاحی است که شاعر رومی هوراس برای اطلاق به حماسه‌هایی وضع کرد که روایت آن‌ها از وسط پی‌رنگ آغاز می‌شود و آنگاه راوی پس‌زمینه رویدادهایی را که در گذشته اتفاق افتاده و به وضع حاضر انجامیده ‌است، توصیف می‌کند) است که ایده‌ی شروع ناگهانی داستان شما، حتی گیج‌کننده، درست در میانه‌ی عمل است. ما بیشترین چیزها را در مورد شخصیت‌های خرس در آخرین قسمت فصل اول می‌فهمیم، اما در قسمت اول فقط درگیر جنون هستیم، تقریباً تا حدی آشفته‌کننده.

این موضوع صددرصد عمدی است. این تنها راه برای توضیح نحوه‌ی عملکرد یک رستوران بود. تو فقط باید به دل آن شیرجه بزنی. من خیلی به وضوح دو روزی را به‌خاطر می‌آوردم که مدام فکر می‌کردم می‌خواهم سرآشپز شوم و در معرض خطر بزرگی بودم: «این دیوانه‌کننده‌ترین چیزی است که تاکنون دیده‌ام.» هرکسی که تاکنون در سرویس میان‌وعده (بین صبحانه و ناهار) کار کرده باشد، می‌داند که جهنم واقعی روی زمین است. همچنین در حین شلوغی‌های آشپزخانه با چالش کارمی و این‌که ذهنیت او چیست آشنا می‌شود. وقتی من دوستم را از دست دادم، فقط خودم را غرق در کار کردم. این‌طور بودم که «خب دیگه بهش فکر نمی‌کنم. کارهای زیادی دارم که منو مشغول کنه.» دیدگاه متی متیسون در مورد نزدیک‌شدن به موقعیتی مانند این، مثل نگاه کردن به یک زیردریایی است. «همه با هم کل روز در یک زیردریایی گیر افتاده‌اید، همه مشکلات خودشان را دارند و کسی نمی‌خواهد در مسائل او دخالت کنی.» وقتی تو آن‌همه ساعت را در یک راهروی باریک که واقعاً پرسروصدا و گرم است سپری می‌کنی، همه‌چیز عجیب‌وغریب می‌شود. این شرایط مساعد نیست اما وقتی این تنش‌ها به سرعت اوج می‌گیرند جای تعجبی ندارد، از هر کسی هر کاری بر می‌آید.

‌ *مثل فیلم «کشتی» است؟

اتفاقاً ما «کشتی» (مینی‌سریال جنگی‌ای که داستان‌ آن در جنگ‌جهانی می‌گذرد و پر از لحظات پرتنش است) و «جزرومد سرخ» (فیلمی اکشن و جنگی به کارگردانی تونی اسکات) را خیلی تماشا می‌کردیم.

‌*خرس صحنه‌های خیالی جالبی را به نمایش می‌گذارد، مانند تصویری شبیه ویدئوی ناین نیل اینچ (گروه موسیقی صنعتی آمریکایی) با تصاویر ناراحت‌کننده در ذهن کارمی. به‌نظر می‌رسید آن مثل یک رویای اضطرابی واقعی است. چگونه می‌توان یک سکانس خیالی خوب ایجاد کرد؟

اول این‌که واقعاً ارزش آن را می‌دانم. اوایل از ورود به این صحنه‌ها هراس داشتم و تمام مدت اضطراب وحشتناکی داشتم ولی حالا کمی در این کار بهتر شده‌ام. در یک صحنه خیالی که می‌بینیم فقط یک سه‌شنبه‌ی معمولی برای کارمی است. او مثل خیلی از آشپزها سر کار خوابش برد، زیرا زندگی سالمی نداشت. در این زمان او به چیزهای عجیبی فکر می‌کند. آیا تا‌به‌حال حملات پنیک را تجربه کرده‌اید؟ گاهی اوقات افکار ناگهانی در مورد کاری که دیگران انجام می‌دهند سراغ‌تان می‌آید. شما شروع به فکر کردن درباره‌ی تمام چیزها می‌کنید و آن‌ها را روی هم می‌گذارید. من فهمیده‌ام که گاهی فکر کردن به چیزهای آرامش‌بخش‌تر، به آرام‌شد‌ن‌مان کمک می‌کند. برای همین کارمی در حال فکر کردن به غذاهایی است که از آن‌ها لذت می‌برد، همچنین به زندگی‌ای که برای پیشرفت شغلش فدا کرده بود. یک حس پشیمانی واقعی با این افکار عجین شده است.

‌*کدام وعده‌ی غذایی در زندگی خودتان متحول‌کننده یا نیروبخش بوده است؟

 براکویله (گوشت گاو تکه‌شده). وقتی من و خواهرم بزرگ می‌شدیم، خانواده‌ی ما کلی اختلال داشت و این موضوع عجیب بود. خواهرم مدتی با مادرم زندگی می‌کرد و من مدتی با پدر و با این‌که همدیگر را دوست داشتیم میان‌مان قدری بیگانگی بود و غذا چیزی بود که ما را دور هم جمع می‌کرد. براکویله همیشه غذای یکشنبه‌های خانواده بود. این بهترین بخشی بود که خانواده‌ی ما کنار هم بودند، یک عصاره‌ی گوشت هم در کنار این‌ها بود که چیزی خاص و متفاوت درباره‌ی آن وجود داشت. چون این غذا آماده‌شدنش خیلی زمان می‌برد و شش ساعت می‌نشستی و در آشپزخانه با بقیه صحبت می‌کردی.

*‌«نوما»، رستوران معروف کپنهاگ شخصیتی نامرئی در سریال دارد، چرا؟

یک جریان زیرپوستی در فیلم است که درباره‌ی خلاقیت است. این دلیل اصلی است که چرا سیدنی و کارمی این دوستی را توسعه می‌دهند. کارمی کسی است که در برقراری ارتباط در مورد برخی چیزها ترس دارد و سیدنی بیش از حد ارتباط برقرار می‌کند، اما حد وسط آن‌ها همین خلاقیت است و بین آن‌دو، نوما ستاره شمالی است که آن‌ها را راهنمایی می‌کند. جایی مثل نوما، برای این شخصیت‌ به‌عنوان آشپزی جوان، جایی است که احساس می‌کند می‌خواهد به آن برسد. او فکر می‌کند: ‌«شاید این چیزی نیست که من می‌خواهم انجام دهم، یا شاید خیلی زود تسلیم شدم، یا شاید به‌اندازه‌ی کافی خوب نبودم.»

‌*مثل مارکوس شیرینی‌پز که لیونل بویس نقش او را بازی می‌کند. این مارکوس است که کتاب تخمیر نوما را ورق می‌زند و عکس ریچارد هارت نانوای کپنهاگی را کنار میزش به دیوار می‌زند.

لیونل یکی از نزدیک‌ترین دوستانم است که می‌خواست در این باره یاد بگیرد. لیونل به کپنهاگ رفت و تحت نظر ریچارد هارت آموزش دید. او در نانوایی‌ وقت گذراند و به نوما رفت. نکته‌ی جالب دیگری که در آن آشپزخانه‌ها متوجه شدم این بود که چگونه همیشه یک آشپز یا شخصی در پس‌زمینه وجود دارد که بیش از حد در پروژه‌ی خود غرق می‌شود درحالی‌که نباید چنین باشد. همه تعجب می‌کنند، «چرا مارکوس روی دونات تمرکز کرده است؟» من در طول تحقیقاتم بارها این اتفاق را دیدم.

*‌و در قلب همه‌چیز، تصویر به‌یادماندنی جرمی آلن وایت از کارمی است که به‌نظر می‌رسد تعادل ثابتی بین خلق و نابودی برقرار می‌کند.

جرمی واقعاً در اجرایش خیلی زیبا این کار را انجام می‌دهد؛ جایی که با خودت می‌گویی: «خدایا او می‌خواهد این مکان را نجات دهد، اما شاید می‌خواهد آن را نابود کند.» من معتقدم، این در مورد بازگشت به ذهنیت معتاد است که در آن هربار اتفاق خوبی می‌افتد، این ترس وجود دارد که ممکن است اتفاق بدی در پی داشته باشد. برای کارمی، در قسمت هفتم، بلیت‌ها نشان‌دهنده‌ی فرصتی عالی برای فکر کردن هستند، «اینجاست. حالا همه در جهنم هستیم. حالا باید دوباره این را خراب کنم.»

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی