خـونِ بـیرد
غلامرضا تختی، در میان ایرانیان دارای جایگاهی بسیار ویژه است. او نهتنها بخش عظیمی از خاطرات مردم را در پسِ تیترهای روزنامهها و مجلهها و در پای رادیوها و تلویزیونهای سیاه و سفید رقم زده است، بلکه چهرهای است مردمی، که پشت بر قدرت و رو به مردم در جبهه ملی ایستاده است. گویی در درستترین نقطهی تاریخ و به بهترین شکل، خود را به مردم نشان میدهد.
«هیچکس نمیتواند ادعا کند همهچیز را درباره غلامرضا تختی میداند.»*
غلامرضا تختی، در میان ایرانیان دارای جایگاهی بسیار ویژه است. او نهتنها بخش عظیمی از خاطرات مردم را در پسِ تیترهای روزنامهها و مجلهها و در پای رادیوها و تلویزیونهای سیاه و سفید رقم زده است، بلکه چهرهای است مردمی، که پشت بر قدرت و رو به مردم در جبهه ملی ایستاده است. گویی در درستترین نقطهی تاریخ و به بهترین شکل، خود را به مردم نشان میدهد.
غلامرضا تختی را نه میتوان تمام و کمال معرفی کرد، نه اصلاً نیاز است که او را به ایرانیان شناساند، چراکه هرگز از حافظه تاریخی هیچ ایرانیای حتی در نسلهای بعدی او، پاک نخواهد شد و همیشه با صلابت تمام با همان لبخند همیشگی، در ذهنها نقش بسته است. همه از روزهای قهرمانیِ «رستم ایران» حرفهایی برای گفتن دارند. تا به امروز از پهلوانیِ تختی، فنونِ اعجابانگیزش در کشتی، حمایت از مردم در روزهای کور و سیاهِ تاریخ و فعالیتهای سیاسیاش، سخنهای بسیاری راندهاند. اما کمتر کسی درباره مرگِ او، سخن دقیق و بدون ابهامی برجای گذاشته است. چراکه این مرگِ به ظاهر خودخواسته، معمایی است پیچیده که تا به امروز پس از گذشت نزدیک به نیمقرن از آن حادثه، همچنان نقاطی بسیار تاریک و ناپیدا دارد.
گزارشهای بسیاری، از لحظه اقامت تختی در اتاق شماره ۲۳ هتل آتلانتیک، تا لحظه خروج پیکر بیجانِ او از پزشکی قانونی و حرکت به سمت ابنبابویه جهت دفن، روایت شده است. از لحظهلحظه نگرانیها و بیخبریها از تختی در نیمهی دیماه ۱۳۴۶، از صدایِ کوبیدن در اتاق ۲۳ هتل آتلانتیک توسط کارکنان هتل و فریادِ بیصدایی و بیجوابی از آن سویِ در و از پیکر بیجانِ پهلوانی که حالا از پسِ نبردی سخت و جانکاه با خود برخاسته است و تشک را ترک کرده است و تنِ خسته خود را رویِ تخت هتل رها کرده است، همه و همه مو به مو بهنقل از دوستان و نزدیکان و افرادی که به هر نحوی پای در این داستان پر طول و تفصیل داشتهاند روایت شده است.
در آن روزهایِ شوم تاریخ که تمام ایران در سوگِ رستمی بود که جانِ بیقرارش آرام خفته بود، روزنامههای کیهان و اطلاعات، در رقابتی تنگاتنگ، هر آنچه از چراییِ این سوگ در دست بود را منتشر میکردند. یکی از چگونگی باز کردن درب اتاق تختی در هتل میگفت و دیگری از لیوانی کنار تخت او و مایعی شفاف در لیوان. دیگری از ۲۰ قرص آسپرین و سه عدد قرص قرمزرنگ مینوشت و دیگری از کاغذهایی با سربرگ هتل آتلانتیک و نوشتههایی به خط تختی در لحظات پایانی زندگیاش بر آنها.
در این میان خبرنگاری از نشریه تهرانمصور، یکی از افرادی است که از سد پلیسهای مقابل پزشکی قانونی عبور میکند و خود را به اتاق کالبدشکافی تختی میرساند و سرگشتگی پزشکان را در آن لحظات بر بالین جسم بیجانِ تختی روایت میکند. آخرین گزارشی که از پزشکی قانونی به دست میآید، نظر دکتر طباطبایی است که میگوید: «در بدنش هیچگونه علامتی ندارد ولی بهطور قطع و مسلم از لحاظ پزشکی قانونی میتوان این نتیجه را گرفت که جنایتی در بین نبوده و به دست کسی کشته نشده و مرگ او بر اثر خودکشی است و گزارش خواهد شد.»
حال مردمی که تختی را تا حد پرستیدن دوست میداشتند، چگونه باور کنند که پهلوانی با چنان عظمت، در گوشهای از این جهان، به چنان ناامیدی و رنج عظیمی رسیده است که هیچ راه مقابلهای برای آن نداشته است جز مرگ؟ مردم درب غسالخانه را میشکنند و برای وداع با تختی، بر جسمِ آرام خفتهاش بر سنگ غسالخانه هجوم میبرند تا با پهلوانِ خود وداع کنند. گویی دلیل مرگ حتی اگر خودکشی هم باشد، ذرهای از قداستِ جهان پهلوان نمیکاهد! تختی بر دستان مردم، به سمت خانه ابدیاش روانه میشود؛ در خاک آرام میگیرد و حالا درست اول داستانی است که هرگز خاتمه نیافته است. گمانهزنیها درباره علت مرگ تختی هر روز بیشتر میشود.
در همان ساعات اولیه و با به دستآمدن یادداشتهای دستنویس تختی، اختلافنظرِ او با همسرش به چشم میخورد. خبرنگار مجله زن روز، هشتساعت پس از مرگ تختی، با همسرش، شهلا توکلی، مصاحبه میکند و او به سوالات ریز و با جزئیاتِ خبرنگار پاسخ میدهد و در پایان کلام خود میگوید: «بنویسید تختی قربانی دو چیز شد؛ اول حساسیت و زودرنجی خودش و بعد مداخلات خواهرشوهرها در زندگی خصوصیاش.»
خانواده شهلا توکلی، خود را از این اتهام تبرئه میکنند و پس از آن به سکوتی چندین و چندساله پناه میبرند. در همان روزها، دستخطهای بیشتری از تختی یافت میشود و در هر دو روزنامه کیهان و اطلاعات، روزنوشتهای تختی به چاپ میرسد. اما چیزی که به چشم میخورد، اختلافاتی است که در انتشار این یادداشتها مشهود است. برای ذهن مخاطبی که حالا در حدس و گمانِ بسیار است، همهچیز شکبرانگیز است.
عدهای تختی را بزرگتر و صبورتر از آن میدانستند که بهخاطر اخلافات خانوادگی تن به مرگ خودخواسته دهد و اینگونه پای ساواک را به میدان اتهام باز میکردند. نقلقولهایی از نزدیکان غلامرضا تختی، این گمانهزنی را نقض میکند اما عدهای هم هستند که مخالف این اتهام نیستند. چراکه چند نفر از افراد حاضر در هتل آتلانتیک و پس از آن در غسالخانه، مدعی شدهاند که در پس سر تختی، شکستگیای عمیق ایجاد شده بود که مدام خونریزی میکرد و به سختی آن را متوقف کردهاند. برای این افراد واضح و مبرهن است که تختی به هیچ عنوان تن به خودکشی نداده است و مرگ او با توجه به اختلافاتی که با حکومت داشته است، بهصورت برنامهریزیشده صورت گرفته است و چنان دقیق ردِّ خون او پاک شده است که هیچکس تا به امروز و حتی سالیان سال بعد، نمیتواند این ادعا را اثبات کند؛ همانطور که تا به امروز هیچ سند و مدرک معتبری صحه بر هیچیک از این گمانهزنیها نگذاشته است.
آنچه از یادداشتهای تختی برمیآید این است که در یکسال پایانی زندگیاش دچار آشفتگی و پریشاناحوالی بوده است و چندینبار به مرگ و به پایان دادن به زندگیاش اشاره کرده است اما اینکه آیا این افکار منجر به عمل نیز شده است یا نه، در هالهای از ابهام در تاریخ باقی مانده است.
حالا پس از گذشت نزدیک به نیمقرن از این حادثه، مهدی میرمحمدی، یکی از کسانی است که باز هم سراغ قصه پرغصه جهانپهلوان میرود؛ قصهای که هرقدر تکرار شود باز هم شنیدنی است و با هر بار تکرار، هزار افسوس از نهان ایرانیان برمیخیزد. مهدی میرمحمدی، در 20 فصل، زندگی تختی را از ابعاد مختلف و از زبان اشخاص گوناگون روایت میکند؛ روایاتی که به دقت از میان انبوه گزارشها و نقلها درباره تختی گلچین شدهاند و با ترتیب زمانی دقیق، در فصلهای این کتاب جای گرفتهاند.
مهدی میرمحمدی با صحنه آخر، آغاز میکند و خواننده را در میانه هتل آتلانتیک روبهروی اتاق ۲۳ رها میکند و با قلمی که پهلوان را در قرنی دیگر خطاب قرار داده است، بهخوبی ذهن مخاطب را با آشفتگی ذهن تختی، به اینسو و آنسو میبرد. پس از آن خواننده را با لحظههای به خون آغشته همراه میکند و در جایی میانه فصل پنجم، بوی خون را ذرهذره از مشاممان پاک میکند و شیرینی روزهایِ خوش تختی را به کاممان مینشاند. درست شبیه به همان چیزی که سالهاست در ذهن تمام ایرانیان نقش بسته است که بهمحض شنیدن نام جهان پهلوان تختی، ابتدا تلخیِ مرگی مبهم را احساس میکنند و پس از آن، شیرینیِ پهلوان بودن در میانِ گودِ ظلمت را.
مهدی میرمحمدی در پاییز ۱۴۰۲، کتاب «غلامرضا غلامرضا را کشت» را منتشر میکند و باز هم زخمی کهنه را تازه میکند. او در توضیح انتخاب این نام جذبکننده برای کتاب، درباره دوپهلو بودن آن توضیح میدهد. از جهتی این نام انگشت اتهامی که رو به سوی شاهپور غلامرضا برای کشتن تختی بوده است را نمایان میکند و خبر از کشته شدن تختی به دست حکومت را میدهد و از جهتی دیگر داستان خودزنی تختی را نقل میکند.
او میگوید این نام را بهعنوان تیتری از روزنامه در همان سالمرگ تختی، از کسی شنیده است و بسیار جستوجو کرده است اما چنین تیتری در هیچیک از روزنامهها نمییابد اما هر چه که هست، عنوان کتابی میشود که حیات و ممات جهان پهلوان را در خود جای داده است. زندگی و مرگی که هرچقدر به آن پرداخته شود، باز هم گوشهای پنهان دارد که میتوان آن را تشریح کرد. چنین زندگانیای تنها از انسانی بر میآید که طلایهدار اخلاق و جوانمردی باشد.
غلامرضا تختی، در پایان مسابقهای در المپیک ۱۹۶۴ توکیو به خبرنگار رادیو گفت: «من به مردم ایران تعظیم میکنم.» و حالا سالیان سال است که مردم ایران تنها یک جهان پهلوان میشناسند و آن هم غلامرضا تختی، پسر خانیآباد است؛ که سالهاست بهخاطر وطنپرستی و مردمی بودن و پهلوان بودنش، سر تعظیم فرود آوردهاند. تختی همان قهرمانی است که تاریخ ساخت و فرهنگساز شد و بیش از آنکه مدالهایش بدرخشد، یادش میدرخشد. او بر زندگی خود نقطه پایان گذاشت اما داستانش هرگز پایان نخواهد یافت.
*دیالوگی از فیلم «غلامرضا تختی»، به کارگردانی بهرام توکلی در سال ۱۳۹۷.
معرفی کتاب
غلامرضا غلامرضا را کشت
نویسنده: مهدی میرمحمدی
انتشارات: چشمه
قیمت: ۳۹۰ هزار تومان