... و من شوستاکوویچ را داشتم!
هجوم بیامان هیجانها. طوفانی در مغز که سر آرامشدن، ندارد. همهمهای در درون و بیتابی آزاردهندهای در بیرون و چند روز بعد... شبح افسردگی، سیاهی و تاریکی غمی آکنده از یأس. بدنی که از هر توانی خالی است و ذهنی که توان هیچ تمرکزی ندارد. اختلال روانی دوقطبی یا بایپولار. دوقطبی یعنی نوسانی بین دو وضعیت روانی کاملاً متضاد: از افسردگی تا حالت شیدایی و سرخوشی.
شخص مبتلا بین غم و شادی در چرخشها و تغییرهایی دردناک بهسر میبرد. این تضاد میتواند تجربه وحشتناکی باشد. انگار آدمی تکلیفش با خودش و اختلالی که مبتلا به آن شده، مشخص نیست. درواقع این تعارض عمیق دو قطب است که باعث میشود، آدمی به خوف عمیقی بیفتد: چه بلایی دارد سرم میآید؟
برخلاف افسردگی که ابهام کمتری دارد و تجربهی بهنسبت آشناتری است، وضعیت مانیا یا شیدایی بهسختی به توصیف و تشریح خودش راه میدهد. آن وضعیت عجیب که گاه تا آستانه جنون و روانگسیختگی هم نزدیک میشود، انگار شبیه هیچ تجربه مشابهی نیست.
هجوم وحشیانه انرژی و قوای روانی به شعلههایی شبیهاند که با شدت در حال گداختناند و خبر از فروکشی شدید در چند روز یا حتی چند ساعت آینده میدهند. گویی این اختلال انسانی را تا بالای ابرها بالا میکشد و از همان ارتفاع به زمینی سخت و سفت رها میکند!
استیون جانسونِ موسیقیدان، اینها همه را تجربه کرده است. او که مدتهای طولانی با این اختلال دست به گریبان بوده و برای درمان خودش مراحل مختلفی از رواندرمانی و دارودرمانی را از سرگذرانده، در تلاش برای فهمپذیری اوضاع خودش (چه بلایی دارد به سرم میآید)، در جهان موسیقیایی آهنگساز بزرگ دوران تاریک استالین، دیمیتری شوستاکوویچ غرق میشود، بازتابی از عذاب مبتلا بودن به این اختلال را در موسیقی شگفتانگیز او مییابد، پا در زمین امن آهنگساز بزرگ روسی میگذارد و تسکین مییابد.
شوستاکوویچ با زبان رسای آثارش، انگار در پی توصیف این وضعیت است. شوریدگی سمفونیهایش به تعبیر جانسون، تشریح عمیق همان وضعیت سختی است که در قطب شیدایی و سرخوشی، از هرگونه توضیحی تن میزند و سکون و سکوتی که گاه در میان سمفونیها و اغلب در هذیان تبآلود کوارتتهایش، توصیف عمیقی از غم و اندوه است.
«نمیتوان گفت»، یکی از کلیشههای غالب در تلاشهایی است که برای توصیف موسیقی از راه زبان میشود. این تجربه عمیق را نمیشود توضیح داد. استیون جانسون هم به این ناتوانی اذعان دارد. بااینهمه او تن به چنین چالشی میدهد. موسیقی شوستاکوویچ را به بطن عمیقترین و دردناکترین لحظات زندگیاش میبرد و تلاش میکند نشان دهد که چگونه در آثار تاریک و دردناک شوستاکوویچ، تسلایی یافته است.
جانسون در توصیفی صادقانه از سرگذشت زندگیاش، از بزرگشدن در خانهای با مادری مبتلا به اختلال شخصیت مرزی (با آن نوسانهای سریع و هولناک بین چندین هیجان شدید و آن پیشبینیناپذیری و بیثباتی آزاردهنده) و پدری معتاد به کار که از او یکچیز میخواست: «ناراحتش نکن»، نورهایی را نمایان میکند که سمفونیها و کوارتتهای شوستاکوویچ بر تاریکی وضعیتاش تاباندهاند. تاثیر موسیقی در زندگی را بهتر از این نمیشود توصیف کرد.
موسیقی و خاصه موسیقی کلاسیک با قدرت اعجازآمیزش راه به عمیقترین تأثرات، حالات و وضعیتهای بشری میبرد. گویی در آن ظلمات درد و رنج، صدایی زیر گوش آدمی تکرار کند: من اینجایم، میدانم چه حالی داری، تنها نیستی.
جانسون با جهان موسیقیایی و البته زندگی و زمانهی هولناک شوستاکوویچ، خاصه با سمفونیهای چهار و هشت و نٌه و کوارتتهای هشت و پانزدهاش، به تجربهای میرسد که جایی در صفحه 128 کتابش اینگونه توصیفش میکند: «قویا ً گمان میکنم که شوستاکوویچ با نبوغ خود در مقام داستانسرای موسیقیایی میتواند برای کسانی که با سیلابی از رنج و خلسه، خشم آتشین و سرد، مالیخولیا و شادی وحشیانه دستوپنجه نرم میکنند به بهترین وجه کمک کند.»
شوستاکوویچ که خود در اختلال دوقطبی توتالیتاریسم دوران استالینی، بین دوگانهی آشنای حکومتهای استبدادی (یا با مایی یا بر ما)، بین محبوب و مطرود حاکمیت تمامیتخواه بودن گرفتار آمده، این همه را در آثارش بازتاب میدهد. البته تنها به روایت «من» قناعت نمیکند.
شوستاکوویچ راوی «ما» نهفقط محدود به مردمان سرزمیناش، که به تعبیر جانسون یک ما در معنای تمام انسانیت است. رنج زیسته مردمانی را که دوران محاصره نازیها، به قحطی و گرسنگی افتادهاند را با سمفونی هفتم خودش تسلا میدهد. همان سمفونی باشکوهی که در لنینگراد (سن پترزبورگ فعلی) با مشقت فراوان ساخته و اجرا میشود تا روحیه در آستانه فروپاشی مردمانش را سرپا کند.
به سوگ سرزمین از جنگ رها شدهاش در سمفونی هشت میگرید و به هیبت رعبانگیز مرگ در سمفونی چهاردهمش خیره میشود. شوستاکوویچ در زمانهای زیست که بابک احمدی بهدرستی با دو کلمه به توصیفش پرداخت؛ ترس و تنهایی.
استیون جانسون با گام برداشتن در جهان ترس و تنهایی او، با روایت تجربههای شخصی خودش، نهتنها به ترسیم سیمای آهنگساز بزرگ پرداخت و نهفقط از تجربه هولناک اختلال دو قطبی خودش پرده برداشت، که دراینمیان متنی در رسای عظمت و شکوه موسیقی نوشت.
به یاد اولینباری میافتم که مشغول شنیدن سمفونی پنجم شوستاکوویچ بودم. به آخرین لحظات موومان اول. همهمهی سازهایی که بهیکباره به فرمان سازهای بادی به سکون و آرامشی نزدیک میشوند و نوای سوزناک سازهای زهی، به تکنوازی حیرتانگیز ویولنِ اول میرسد.
به نوای غمگینی که در انتها از هارپیسکورد جواب میگیرد و شعلهی فروزان موومان اول آرامآرام خاموش میشود. چشمهایم با حیرت باز ماندهاند. چیز عجیبی را برای اولینبار تجربه میکنم.
ضربان قلبم را حس میکنم. چیزی نزدیک جناغ سینه میجوشد و پایین میلغزد. تاثیری که نمیتوان برایش نامی پیدا کرد، چه برسد به توصیفش با کلمات! تجربهای که با بتهوون، مالر و بسیاری از شاهکارهای موسیقی کلاسیک از سر گذراندم و خواندن کتاب «چگونه شوستاکوویچ نظر مرا تغییر داد» به زیبایی، توصیفی بود از آن لحظات نامناپذیر موسیقیایی.
معرفی کتاب
چگونه شوستاکوویچ نظر مرا تغییر داد
نویسنده: استیون جانسون
مترجم: امید دادگری
انتشارات: گیلگمش
قیمت: 160هزار تومانش