تئاتر مشقت
درباره نمایش انسان/اسب، پنجاه/پنجاه به طراحی و کارگردانی مرتضی اسماعیلکاشی
درباره نمایش انسان/اسب، پنجاه/پنجاه به طراحی و کارگردانی مرتضی اسماعیلکاشی
علیرضا حسنخانی
منتقد تئاتر
«انسان/اسب، پنجاه/پنجاه»، نام نمایشی است نوشته هاله مشتاقینیا و مرتضی اسماعیلکاشی که براساس نمایشنامه «زاک و زیک» یا همان «کلهگردها و کلهتیزها»، اثر برتولت برشت نوشته شده است. این نمایش به کارگردانی مرتضی اسماعیلکاشی، این روزها در پردیس تئاتر شهرزاد، آخرین روزهای اجرایش را پشتسر میگذارد. داستان «انسان/اسب...» برخلاف روایت خطی نمایشنامه برشت، در سهدوره زمانی روایت میشود. نخست زمان حال که زن و مردی بازمانده از اردوگاه مرگ نازیها به همان اردوگاه که تبدیل به موزه شده، بازمیگردند و خاطرات تلخشان را یادآوری میکنند. در زمان میانی، زندانیان رهسپار بهسمت کورههای آدمسوزی، خاطراتشان از زندانبان شقی اردوگاه را بهخاطر میآورند که آنها را به اجرای نمایشی اجبار و شکنجه میکرده و بالاخره در زمان آغازین، نمایشی در جریان است که زندانیان در حالی مشقتبار و شکنجهگون در حال اجرایش هستند.
«انسان/اسب...»، فقط در خط اصلی داستان و استفاده از فاصلهگذاری برشتی، با استفاده از تمهید نمایش در نمایش و اشارات مکرر زندانبان به «زاک و زیک» متعلق است و برشت را یادآوری میکند، اما ازنظر تبارشناسی و ویژگیهای اجرا بیشازآنکه متعلق به برشت باشد، متعلق به «تئاتر مشقت» آنتونن آرتو؛ نویسنده، شاعر، نمایشنامهنویس و کارگردان شهیر قرن ۱۹ فرانسه است. «انسان/اسب...»، نمایه کاملی از آموزههای آرتو است. خشونت، طراحی صحنه گروتسک، دیالوگهای کم، کوتاه و مقطع نمایش که بیشتر در جهت القای اتمسفر به تماشاگر کمک میکنند تا پیشبرد داستان، پرفورمنس بازیگران و بالاخره تئاتر بهمثابه یک آیین و تراپی دردناک همراه با جراحی خون و تعفن از رنج و غم، همهوهمه جمع کامل، همگن و ساختاریافتهای است از آموزهها و ایدهآلهای آنتونن آرتو که در شگفتآورترین شکل ممکن در مقیاس تئاتر ایران در «انسان/اسب...» متجلی شده است.
تماشای «انسان/اسب...» درست مثل چیزی که آرتو از تئاتر انتظار داشت، به یک جراحی هولناک میماند که همزمان با واکاوی گذشته و رنجهایی که شخصیتها متحمل شدهاند، بیننده را به یک سفر درونی از تألمات شخصی و یک واکاوی تاریخی از مصائب ملی/میهنی میبرد و او را به نقد و بررسی آنچه از سر گذرانده، فرا میخواند. در مورد این نمایش طبیعتاً این سفر آسان نخواهد بود و آکنده از درد و رنج است، اما درنهایت حتی اگر نتواند مانند یک کاتارسیس عمل کند و مخاطب را به پالایش روح و روان رهنمون کند، قطعاً کمکش خواهد کرد تا تصویر دقیقتری از تاریخ، سیاست، زمامداری و مناسبات پلشت پشتپرده داشته باشد.
ویژگی بارز «انسان/اسب...»، کمگویی افراطی آن است. اعتماد نویسنده به آگاهی و ذهن سیالِ مخاطب، نمایش را از زیادهگویی، دادن اطلاعات اضافی و یک روایت خطیِ روتین مصون میدارد و بیننده را از جایگاه یک تماشاگرِ صرف، به یک عضو فعال و شریک در اجرا ارتقاء میدهد. بدیهیاست که این مهم فقط بهکمک متنِ گزیدهگو و کمدیالوگ اثر فراچنگ نمیآید، بلکه طراحیصحنه درخشان اثر هم او را در این امر مدد میکند. صحنهٔ دو پارهٔ نمایش باعث میشود، بیننده در یک دَوَرانِ پینگپونگی، سعی کند مدام و در هرلحظه از کار هر دو سمت صحنه را زیرنظر داشته باشد. چهارمحفظهٔ شیشهای که دو تای آن در دو سمت صحنه و دو تای دیگر در وسط صحنه قرار دارند، وظیفهٔ این دوپارهسازی را بهعهده دارند. درعینحال بر تقسیم مردم به دو دستهٔ کلهگردها و کلهتیزها و یک تقابل دوقطبی خودی و غیرخودی دلالت میکنند. ازطرفی قرارگیری اسب و مادیان در بالای دو محفظهٔ راست و چپ، همچنین تقسیم بازیگران پرتعدادِ نمایش در اغلب دقایق به دستهٔ زنان و مردان، یادآور تفکیک جنسیتی و تقابل خواست مردم و حاکمیت در این ایام است. طراحی صحنهٔ هوشمندانهٔ نمایش و آکواریومهای شیشهای درعینحال
که احساس خفقان و زندان را به مخاطب القاء میکنند، وظیفهٔ ایجاد حس تحتنظر بودن را هم بهعهده دارند. بهعبارتبهتر این طراحیصحنهٔ نظرگیر فقط تمهیدی برای جذابترشدن صحنه یا بستری برای روایت داستان نیست، بلکه لوکیشنی است که میتواند به کمال سه مقطع زمان غیرخطی اجرا را در خویش بپذیرد. نخست اردوگاه مرگ است که فضای بسته آکواریوم آن را تداعی میکند. دوم فضای اجرای نمایش برای زندانبان است که هم مفهوم «برادر بزرگترِ» ناظر، ملهم از رمان «1984» جورج اورول را تداعی میکند، هم با آن جایگاه رفیع و متفاوت زندانبان، احساس عروسک خیمهشببازیِ اسیرِ دست نمایشگردان را ایجاد میکند. بالاخره و در پایان هم فضای موزهای که برای تماشا، عبرتآموزی و چهبسا تجربهٔ مصائب ازسرگذشته طراحیشده را یادآوری میکند.
در دیگر سو، این آکواریومها با طراحی نور دقیق و کار شدهٔ نمایش در کار اکسپوز کردن گریمهای بهشدت رعبآور، اگزجره و خوفناک بازیگران که یادآور اشباح فرانسیسکو گویا و فیلمهای ترسناکند، هستند و فضایی گوتیک به اثر میدهند. بااینحال بهعنوان یک پیشنهاد برآمده از سلیقهای شخصی گمان میکنم هرچند استفاده از قطعات شنیده شده و معتبر موسیقی کلاسیک به این فضا کمک میکنند اما یک شناخت بهتر از موسیقی متال بهویژه پروگرسیومتال یا بلک متال گروههای معظمی نظیر «آگالوک» و فضای گوتیکی که این سبک از موسیقی در دسترس قرار میدهد، هم به فضای پستمدرن این اجرا بیشتر میآمد و هم میتوانست انتخاب آوانگاردتری برای این نمایش ساختارشکن باشد. ضمن اینکه فضای تلخ و تاریک ساب ژانرهای دوم، دث یا بلکمتال، سیاهی مطلقتری به فضا میبخشید.
تصویر سرهای تراشیدهٔ بازیگران با چهرههای سفید، جنزده و بیروح، چون مردگانی از گور برخاسته یا برزخیانی میان دو دنیا، با کبودیهای دردناک و خونهای آماسیده بر صورت، در آمدوشد بر صحنه یا چسبیده به شیشههای آکواریوم تا ساعتها و حتی روزها بعد از تماشای نمایش، بیننده را رها نمیکند. اینها تجسدی از رنج بیپایان بشرِ گرفتار در چنگال فساد، فاشیسم، بهرهکشی و ستمگری هستند. مردم شوربختِ نمایش و زندانیانِ در بند، در حالی لحظهبهلحظه به اتاق گاز یا کوره آدمسوزی یا شعلهافکنها نزدیک و نزدیکتر میشوند که توسط دلقکها، عجوزههای عشرتکده، راهبههای خونخوار دیر، قاضی روانپریش، مریخی ویالونزن و زندانبان خشن و عصا قورتداده، احاطه شدهاند. شاید پر بیراه نباشد اگر بگوییم، برای مردمی گرفتار چنین ملغمهای از دژخیمِ دژم، شعاری گویاتر از «مرگ بهتر از این زندگانی» وجود ندارد. کارگردانی مرتضی اسماعیلکاشی در طراحی یک پرفورمنس شلوغ، پرتحرک و متقاطع در لحظات دشوار اجرا، ستودنی است. گاهی این تحرک و درهمتنیدگی آنچنان ریتم تند و نفسگیری پیدا میکند که تماشاگر را دچار استرس و نگرانی میکند. بهویژه اینکه در لحظاتی مثل گرداندن
سریع زندانهای شیشهای در میانهٔ صحنه، بیم وقوع اتفاقی دلخراش با هر اشتباه کوچکی میرود. «انسان/اسب...»، سرشار است از ایدههای بصری جذاب که این اجرا را از یک میزانس تئاتریِ تخت، فراتر میبرد. برای نمونه میشود به دو لحظهٔ مشخص از آغاز و پایان اجرا اشاره کرد. در آغاز و بدو ورود به سالن درحالیکه عموماً حواسها به دو اسب/انسان دوطرف سالن پرت میشود، کشف زندانیانِ در خود فرورفتهٔ آغاز نمایش که انگار با واگنهای قطار رهسپار اردوگاه مرگ هستند، شگفتانگیز است و بیننده را مهیای تماشای آنچه در ادامه خواهد دید، میکند. در پایان نمایش هم در لحظهای که زندانیان وارد کورهٔ آدمسوزی میشوند و دود و بخار، بر بستر پسزمینهٔ سفید آکواریوم تبدیل به سرخی دهشتناک خون میشوند، بغض و خشم گلوی تماشاگر را میگیرد و او را در وضعیتی دست به دیوار، با زانوانی خمیده و ناتوان و چشمانی وحشتزده و اشکبار، به بیرون از سالن هدایت میکند. «انسان/اسب، پنجاه/پنجاه» مثل نیای راستیناش «زاک و زیک»، حکایتی است از استیلای سرمایهٔ فاسد با کلیدواژهٔ «بهره مالکانه» و چگونگی زایش فاشیسم از دل این کلیدواژه. از دل سرمایهٔ فاسد و تولد مولود شوم و
حرامزادهای بهاسم قدرت از این معاشقهٔ نکبت. قدرت معطوف به سرمایه. تبدیلکردن مردم به دو دسته و تشکیل یک دوقطبی متضاد برای حکمرانیِ راحتتر میان این نفرت و میل به حذف مدام طرف مقابل، از دیگر پیرنگهای نمایش است. بااینحال متن پستمدرن هاله مشتاقینیا و مرتضی اسماعیلکاشی در این موضع متوقف نمیماند و تماشاچی را به افقهای متعدد دیگری رهنمون میسازد. تبدیلشدن بازماندهها به اسب درعینحال که نشانهای از لزوم تاخت مدام در زندگی و عبور از رنجهاست نمایهای از نوعی مسخ و وادادگی در برابر سرکوب و بهرهکشی نیز هست. درعینحال بستهشدن این دو اسب، نمادی از تقدیر محتوم و بیفرجام آدمی در درجا زدن، اسارت و شکستخوردن دائم از نهاد قدرت هم میتواند باشد. ازطرفی «انسان/اسب...»، اشارهای مداوم دارد به رنج بیپایان بشر و گرفتاری همیشگیاش در بند قدرت با این اشارهٔ هولناک که حتی به گاه خلاصی نیز این نجات، یک رستگاری سبکبارانه نخواهد بود چراکه خاطرهٔ رنج و جای زخم تا لحظهٔ مرگ همراهمان خواهد بود و رهایمان نخواهد کرد.