استاد رهاننده
مصطفی مهرآیین جامعهشناس من اینجا نمیخواهم به شرح و بررسی آثار دکتر فراستخواه بپردازم. آلتوسر معتقد بود، در برخورد با اندیشهها چندان نیاز نیست که به شرح آنه
مصطفی مهرآیین
جامعهشناس
من اینجا نمیخواهم به شرح و بررسی آثار دکتر فراستخواه بپردازم. آلتوسر معتقد بود، در برخورد با اندیشهها چندان نیاز نیست که به شرح آنها پرداخت، بلکه سوال کلیدی این است که تاثیر آن اندیشه چیست؟ بنابراین پرسش این نیست که دین یا ادبیات چیست، بلکه این است که دین یا ادبیات چه میکند؟ اینجا هم پرسش من این است که فراستخواه چه کرده است؟
ژاک رانسیر، کتابی دارد به نام «استاد نادان». رانسیر، شاگرد آلتوسر بود و وقتی آلتوسر بحث نقش ایدئولوژیها در استیضاح انسانها را مطرح کرد، رانسیر از معدود همراهان او بود که از آلتوسر فاصله گرفت. این فاصلهگیری بهخوبی در کتاب «شب پرولترها» بیان شده است. از نظر رانسیر، کارگران و فرودستان آنگونه هم که آلتوسر میگفت در موقعیتهای ایدئولوژیک گرفتار نیستند. رانسیر با جستوجو در آرشیوهای تاریخی نشان داد که کارگران روزنامه چاپ میکردند، کتاب مینوشتند، نقاشی میکردند و با هم جلسات گفتوگو داشتند؛ یعنی شبهای کارگری، شبهای رهاییبخشی بوده است. این ایده توجه رانسیر را بهسوی شخصیتی بهنام ژوزف ژاکاتو معطوف کرد که استاد ادبیات فرانسه است. او هنگام بازگشت سلطنت به فرانسه، به هلند تبعید میشود و در دانشگاهی در هلند بهعنوان استاد دانشگاه مشغول بهکار میشود؛ استادی محبوب دانشجویان. مسئله او در امر تدریس اما این است که او هلندی بلد نیست و دانشجویانش فرانسه. یعنی استاد نادان میخواهد به مردم نادان درس بدهد و آموزش ممکن شود.
ژاکاتو در اینجا دست به دامان کتابی بهنام «تلماک»، اثر فرانسوا فنلن میشود که دوزبانه هلندی و فرانسه است و ژاکاتو با دادن این کتاب به دانشجویان میخواهد آنها فرانسوی بیاموزند؛ هرچند امیدی به این امر ندارد. نتیجه حاصله اما خلاف تصور اوست و میبیند این دانشجویان بدون خطاهای فاحش، فرانسوی را آموختهاند. اینجا او این سوال را مطرح میکند: آیا خواستن شرط لازم برای توانستن بود؟ آیا همه انسانها بهطور بالقوه قادرند آنچه را دیگران کرده و فهمیدهاند، بفهمند؟
تصور ژاکاتو، این انسان انقلابی فرانسوی این بود که خیر. کار دستچینکردن اطلاعات، دادهها و تبیین کار استادی است که وظیفه دارد ذهن انسانهای نادان را به سمت دانستههای خودمان ببرد. رانسیر در کتابی دیگر بهنام «تماشاگر رهایییافته» این بحث را بسط میدهد که یکی از نقدهایی که به تئاتر میکنند این است که تماشاگر را منفعل میسازد؛ عدهای نمایش اجرا میکنند و تماشاگران نظیر احمقها در حال تماشا هستند. این اصطلاح «احمقها» از ژاکاتو است که میگوید، کار نظام آموزشی کودنسازی است. به هر روی، پرسش این است که آیا تماشگر واقعاً منفعل است؟ رانسیر دو مثال نقض برای این گزاره را مطرح میکند. نخست در «ننه دلاور» برشت، تماشاگران در تئاتر مداخله میکنند و میگویند جنگ مطلقاً چیز خوبی نیست. آرتو نیز چنین است که تماشاگرانش را وارد صحنه میکند تا آنها هم بازی بکنند.
از نظر رانسیر جز این موارد نقض، منطق حاکم بر تئاتر بر نظام آموزشی نیز حکمفرماست. منطق نظام آموزشی برای استاد تعیین میشود و چنین است: فاصله بین علم استاد و جهل فرد نادان. بدبختانه استاد فقط به شرطی میتواند این فاصله بین دانایی خود و نادانی دانشجو را کم کند که مدام از نو آن را به وجود آورد. کار استاد، ایجاد نادانی است. فرد نادان در منطق آموزش صرفاً کسی نیست که از آنچه استاد میداند بیاطلاع است بلکه کسی است که نمیداند از چه چیزی بیاطلاع است یا چگونه باید از آن اطلاع یابد. به همین دلیل استادان همیشه یک گام جلوتر هستند و تصور استاد این است که اگرچه دانشجویان نیز مجموعهای از دانستنیها دارند اما من همیشه میتوانم تشخیص بدهم که نادانی اینک چیست و آن را به دانشجویان آموزش بدهم. او همچنین کسی است که میداند دانش را چگونه، کجا و مطابق با کدام تشریفات به موضوع دانستن بدل کند زیرا درحقیقت هیچ فرد نادانی نیست که نقداً انبوهی از چیزها را نداند. چیزی که فرد نادان ندارد، چیزی که شاگرد هرگز ندارد مگر اینکه خودش استاد شود، دانش نادانی است؛ شناخت درباره فاصله دقیقی که علم را از جهل جدا میکند. این همان چیزی است که
دانشجو ندارد؛ دانش نادانی و نمیداند که گرفتار در موقعیت نادانی است. بنابراین دانایی نه مجموعهای از شناختها که نوعی وضعیت است. نظامهای سیاسی جامعه را به وضعیت نادانی، تحمیق و کودنسازی تبدیل میکنند و همواره در حال تبیین امور برای مردم نادان هستند. با چنین تفاسیری این شاگرد نیست که به استاد نیاز دارد، بلکه استاد و تبیینکننده است که به شاگرد نادان نیاز دارد. بدین معنا این استادان هستند که ناتوانند زیرا جز در نادانی شاگردان استاد نیستند. بنابراین تبیین یک اسطوره است که نظام دانشگاه آن را ساخته تا اصل کودنسازی را ممکن سازد. انقیاد زمانی ایجاد میشود که ذکاوت دانشجو در ذکاوت استاد گرفتار شود.
رانسیر البته از اساتید رهاییبخش نیز صحبت میکند. از نظر من، امثال مقصود فراستخواه از نمونه چنین اساتیدی هستند که به نظام دانشگاه به شکل انتقادی میاندیشند. او بهسان رانسیر از نمونه اساتیدی است که کوشیده شاگرد را برهاند و مجبورش کند که به ذکاوت خودش متوسل شود. از نظر رانسیر، در چنین وضعیتی و اگر به ذکاوت شاگرد ایمان بیاوریم و ذکاوت به ضرورتی برای خویش بدل شود، میتوانیم چیزی را که نمیدانیم تدریس کنیم. برای رهانیدن یک نادان باید خود رهاشده باشیم و به قدرت واقعی ذهن انسان واقف گشته باشیم؛ همان جمله معروف کانت درباره روشنگری در اشاره به جامعهای که به دست خودش، توان عقلانی خود را واگذار کرده است و اساتید نیز در این واگذاری نقش دارند. بنابراین اگر استاد اعتقاد داشته باشد که نادان میتواند فرا بگیرد و وادارش کند که توان خود را متحقق سازد، نادان میتواند خود بهتنهایی چیزی را که استاد نمیداند، یاد بگیرد. این یک حلقه توانایی است همتای حلقه ناتوانی که در روش قدیم وجود داشت. خلاصه کلام آنکه چرخه رهایی باید در دانشگاه ایجاد شود و امثال فراستخواه ازجمله استادانی هستند که در این مسیر هستند: این استاد هیچ نمیداند
بلکه از دانش جهل دست کشیده و بدینترتیب استادیاش را از علم خود جدا ساخته است. او دانش خود را به شاگردان نمیآموزد بلکه فرمان میدهد خطر کنند و وارد انبوه چیزها و نشانهها شوند، بگویند چه دیدهاند و درباره چیزی که دیدهاند، چه میاندیشند و آنها را راستیآزمایی کنند و اجازه دهند راستیآزمایی شود. استاد نادان با نابرابری هوشها ناآشناست.