چریک زیباییشناس/درباره بهمن بازرگانی و آغاز و انجام همراهی او با مجاهدین خلق
در میانه سالهای ۵۲ و ۵۳ بود که بحث بین مارکسیسم و اسلام در میان اعضای گروه تقویت شده بود. بازرگانی از سال ۵۱ به زندان مشهد منتقل شده بود؛ خیلی کامل در جریان اتفاقاتی که درون سازمان رخ داده بود نبود اما تغییر ایدئولوژی مجاهدین زندانی در مشهد، شیراز و تهران آغاز شده بود.
![چریک زیباییشناس/درباره بهمن بازرگانی و آغاز و انجام همراهی او با مجاهدین خلق](https://cdn.hammihanonline.ir/thumbnail/IXY4DfhXakUS/Z0T8H9pYUbXo0sZ7HQQFz8DcMGJvkwMdwm6qBw3FUyZOXA7B_VFd8_-vW6wFWbMHpVXM8kqc1ARCeyo0woFaD79kLxmvcp_86atk84Zr3YP4fPyr_0Kn7Q,,/%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C2+copy.jpg)
درهای اوین باز شد، بهمن بازرگانی به همراه مسعود رجوی و موسی خیابانی از زندان بیرون آمدند؛ سه نفری که آخرین زندانیان سیاسیِ حکومت پهلوی بودند. جمعیت مسعود و موسی را روی دوش خود برد، اما بهمن راضی به این کار نشد و همان جا پایانِ دورانِ سیاسی بهمن بازرگانی رقم خورد. پس از آن یک زندگی عادی را در پیش گرفت و مشغول مطالعات فلسفی و بهویژه در حوزه زیباییشناسی شد. نخستین کارهای وی در سال 64 درباره بررسی رابطه زن و مرد بود که چندین کتاب از وی منتشر شد.
در واقع او در پیوند بین سیاست و فلسفه و از طریق مطالعه و پژوهش و نوشتن در همان خط سیاسی پیش رفت اما نه به آن شیوه متعارفِ پیش از انقلاب. در کتاب «فضاهای نوین: زمینههای پیدایش» ایده هیپنوتیزمشدگی در جریانهای سیاسی را بررسی کرد. او در نهایت در کتابی به نام «زمان بازیافته» خاطرات خود از کودکی تا بزرگسالی، دانشگاه، کارِ سازمانی و دستگیری و زندان را تعریف میکند؛ خاطراتی که حضورِ اندکِ رسانهای او را جبران کرده و با جزئیاتی دقیق حوادثی که در آن دوران برای بهمن بازرگانی اتفاق افتاده بود را شرح میدهد.
برادرش محمد را در سال 51 اعدام کردند؛ انتظار میرفت که او نیز اعدام شود، اما اینگونه نشد و از رهبرانِ اصلی سازمان مجاهدین خلق در پیش از انقلاب به شهروندِ عادی پس از انقلاب تبدیل شد که حتی سرچِ نامِ او در صفحاتِ اینترنت ابتدا یک معلمِ شیمی با همین نام و فامیلی را به مخاطب نشان میدهد.
گذری بر کودکی و ورود به دنیای سیاست
بهمن بازرگانی متولد سال 1322 در ارومیه است؛ فرزند مادری مذهبی و پدری تاجر که نمیداند آیا واقعاً گرایشهای سیاسی چپ داشت یا برای حفظ ثروتش خود را در بین گرایشهای چپ نشان میداد. در فرقه دموکرات که رهبری آن در ارومیه به نام «آزاد وطن» بود نامنویسی کرد و کمک مالی میکرد. پنجساله بود که به همراه پسرعمویش باقر به مسجد میرفت و به قول خودش نمازخوان شده بود. در 9سالگی شیفته مصدق شده بود و در جریان کودتای 28 مرداد با برادرش محمد، در خانه راه میرفتند و فریاد میزدند «زندهباد مصدق» اما بهعنوان کودکی در معرضِ اتفاقات، فردای آن روز نیز با دیدن فریادهای همراه با شوق سلطنتطلبان، او هم فریاد «زندهباد شاه» سر میداد.
در کودکی در خانهشان مستأجری داشتند که مثالِ نقضِ بیتوجهی به شهرت و اعتبار بود؛ سرگرد یاوری که در زمان جنگهای رضاشاه با عشایر از خود شجاعت زیادی نشان داد و لقبِ «رضاخان ده تیر» را با خود داشت که شخصیت او تا بعدها در ذهنش نقش بسته و هرازگاهی حوادث و شخصیتهایش آن را در برابر چشمهایش مجسم میساخت؛ برای مثال زمانی که در سالهای 51 تا 54 دستگیر و راهی اوین شد، حسی که نسبت به خود داشت، او را به یاد آن مستأجرِ پیر میانداخت که زمانی که در خیابان راه میرفت، هم از او میترسیدند و هم برایش احترام قائل بودند.
میگوید در ملاقاتیها به آنها به عنوان «موجوداتی نیمهمقدس» نگاه میکردند که برخی از زندانیان شیفته این نگاههای تحسینآمیز میشدند. بهمن نقل میکند یکی از کسانی که شیفته این نگاهها بود، مسعود رجوی بود اما خودش نمیتوانست شیفته این نگاهها شود.
شیفته ریاضی و فیزیک بود و میخواست پس از دبیرستان در دانشگاه فیزیک نظری و یا ریاضیات محض بخواند، اما اتفاقی در شهر ارومیه، ذهنش را تکان داد. تعدادی از بازاریها اعتصاب کرده بودند. سال 38 یا 39 بود؛ دکتر پزشکی قانونی ارومیه که برای معاینه جسدی رفته بود تا جواز دفن بدهد، با جسدی روی زمین خالی روبهرو میشود، به جسد دست نمیزند تا پزشک قانونی بیاید، اما با ماشین از روی جسد اشتباهی رد میشود و عذرخواهی هم نمیکند و همین بنای اعتصابی بزرگ میشود، مردم معتقد بودند که دکتر مست بوده و حرکتی که کرده مانند هتک حرمت به کتاب مقدس بوده است. بهمن در مسیر دبیرستان، جمعیت اندکی را میبیند که با وجود ترس بسیاری که از ساواک در شهر حاکم بوده، دست به اعتصاب زدهاند و آن ماجرا را نخستین دریافتاش از رابطه بین حق و زور میداند.
وارد دانشکده فنی که شد، همان راهی را که دوست داشت انتخاب کرد؛ ریاضیات و نسبتها اما خیلی زود و در ابتدای سال دوم دانشگاه یعنی سال 43-42 شیفته سیاست شد. تا پیش از آن چندان سیاسی نبود و حتی در وقایع مهم آن زمان از جمله 15 خرداد از زبان خودش یک تماشاچی بوده است: «15 خرداد دانشگاه شلوغ شد. یکی دو ساواکی را زدند و ماشینشان را آتش زدند. من قاطی نمیشدم، بیشتر دانشجوها مثل من تماشاچی بودند.»
حتی زمانی که امام خمینی را تبعید کردند و دوستِ مذهبیاش، ناصر صادق که یکی از نخستین افراد سیاسی بود که با او آشنا شده بود، برای این اتفاق گریه میکرد، او و دوستش علی باکری با تعجب به همدیگر نگاه میکردند. از سال 43 با افراد دیگری آشنا شد؛ از جمله محمد غرضی و علی طلوع. چند باری با همدیگر جلسه تشکیل دادند و جلسات تعطیل شد. سپس به همراه پسرعموی خود در جلسات تحلیل سیاسی پرویز یعقوبی که از اعضای نهضت آزادی بود شرکت میکردند.
از این جلسات بود که برای نخستین بار، تحلیل سیاسی یک رویداد را از به هم چسباندن اخبار روزنامههای جناحهای مختلف یاد گرفت. بهمن بازرگانی سالهای 43 و 44 را سالهای مهمی در ورودش به رویدادهای انقلابی میداند: «سال 44-43 دوره تخمیر انقلابی من بود. یادم میآید سال اول دانشکده کم و بیش جذب افکار مهندس بازرگان شدم. آنچه مرا به طرف او و نهضت ملی میکشید صراحت و صداقتش بود. اندکی از جبهه ملی تندروتر و شاید با برداشت آن زمان من، در مخالفت با رژیم شاه جدیتر هم بود.» زمانی که در سال 43 جلسات محاکمه مهندس بازرگان برگزار میشد، به صورت حضوری به دادگاه میرفت و از نزدیک شاهد روند دادگاه بود.
اگر حنیفنژاد نبود...
حضور در جلسات سیاسی و آشنایی با جریانهای فکری و سیاسی مختلف او را از مسیری که بسیاری از دانشجویان در دورانِ دانشجویی تجربه میکنند دور کرد: «من راستش یکی را خیلی هم دلم میخواست اما غرورم مانع میشد دنبالش راه بیفتم. بهش نگفتم. حتی اسمش را هم نرفتم وقت بگذارم و بپرسم. سایه بود و در مه ناپدید شد. من هم رفتم در پی سرنوشت خونبارمان. اگر حنیفنژاد نبود و ما را جذب نمیکرد ما هم به سمت همین چیزها میرفتیم، کتابهای کامو را میخواندیم، از این چوب سیگارهای بلند دستمان میگرفتیم و گاه ساعتمان را به مچ پایمان میبستیم. کتابهای اگزیستانسیالیستی مثلاً میخواندیم.»
بازرگانی جوان در همان سالهای اولیه عضوِ نهضت آزادی شده بود؛ از محمد غرضی و پرویز یعقوبی یاد میگرفت و معتقد بود که روابط نهضت آزادی بسیار بازتر از فضایی بود که حنیفنژاد در سازمان مجاهدین به راه انداخته بود؛ حنیفنژاد روحیاتِ مبارزه را تقویت کرده بود و همین کاراکترِ مبارزهجوی حنیفنژاد، وی را مجذوب حنیفنژاد کرده بود و به همین دلیل جزو نیروهای اولیه سازمان مجاهدین خلق شده بود. در مورد جذب شدن به سازمانِ جدیدالتاسیس حنیفنژاد او از نقشِ ناصر صادق سخن میگوید که او را به حنیفنژاد معرفی کرد.
در آستانه پاییز سال 44 بود که ناصر در یک صحبت خصوصی از وی میپرسد آیا حاضر است عضو یک تشکیلات سیاسی بشود که خیلی جدی میخواهد با ساواک و دیکتاتوری شاه مبارزه کند. یکی دو روز بعد به همراه ناصر صادق به منزل ناصر سماواتی رفتند و در آنجا برای نخستین بار محمد حنیفنژاد را میبیند. در جریان برگزاری جلسات اولیه سازمان افراد دیگری نیز به جمع اضافه میشدند که بازرگانی معتقد بود شخصیتهای مذهبی و غیرمذهبی بودند که مشکلِ عدم تحمل و عدم پذیرش داشتند و همین مسئله در سالهای بعد فاجعه آفرید.
معتقد بود کارهایی که حنیفنژاد انجام میداد خشن نبود چراکه باید برای یک انقلاب بزرگ آماده میشدند و باید این موضوع را با یک برنامه تمرینات جدی و خشن پیش میبردند. او حنیفنژاد را فردی قابل نفوذ و جدی میدانست که آنها را به این نکته رسانید که حتی دقیقهها نیز مهم هستند و نباید وقت را تلف کرد:«شاید از همان سالهای 46 بود که مرسوم شد که یک جدول هفتگی تهیه کنیم برای بررسی اینکه وقتمان هدر نرود. مثلاً کارهایی که از صبح انجام میدادیم را مینوشتیم و اگرچند ساعتی از وقتمان با یک همکلاسی گذشته بود به منظور بررسی امکان عضوگیری او این وقت تلفشده به حساب نمیآمد اما کلیه اوقاتی که با خانوادهمان گذرانیده بودیم، میهمانی، یا گپ و گفتی معمولی جزو اوقات تلفشده بود و میبایستی به سازمان گزارش میکردیم و اطمینان میدادیم که تکرار نخواهد شد.»
بازرگانی میگوید در جلسات هفتگی که داشتند کتابهایی برایشان تعیین میشد که باید آنها را میخواندند؛ «انسان گرسنه» از خوزه کاسترو، «ناهماهنگی رشد اقتصادی و اجتماعی» از عبدالرحیم احمدی، «جهانی میان ترس و امید» از تیبورمند، «میراثخوار استعمار» از مهدی بهار و حتی «اقتصاد خرد و کلان» را هم خوانده بودند. اما از سال 46 کتابهای مارکسیستی را بیشتر میخواندند.
همین جلسات زندگی او را به کلی تحت تاثیر قرار داد؛ دیگر با خانواده به پیکنیک و مهمانی نمیرفتند و در مجموع وقتی به خانواده اختصاص نمیداد. با توجه به آموزههای حنیفنژاد به این درک رسیده بود که ازدواج کردن مایه تحقیر است و حتی ارتباطاش با دوستان و همکلاسیها را نیز قطع کرد. فکر میکرد یک انقلابی حرفهای نباید عاشق شود و یا حتی ازدواج کند.
سازمان مجاهدین و رمان 1984
در سال 45 و پس از فارغالتحصیلی به زاهدان مهاجرت میکند. در آن زمان رابطه او با سازمان مجاهدین هنوز مستحکم و جدی نشده بود و به واسطه کتابخوانی با فردی به نام کامبوزیا آشنا میشود اما از او کتابی نمیگرفت چراکه میگفت در سازمان مجاهدین کسی حق نداشت همینطوری کتاب بخواند. کتاب را تشکیلات انتخاب میکرد، تحویل اعضا میداد و آن ذهنیتی را که داشت در تشکیلات اجرا میکرد؛ فضایی که او را یاد رمان 1984 جورج اورول میاندازد.
با بازگشت دوباره به تهران برای حضور در سربازی در بهمنماه 45 حضور او در سازمان مجاهدین جدیتر میشود تا جایی که در بهار سال 46 به او مسئولیت حوزههای تعلیماتی سازمان را میدهند و توصیه میکنند در تهران بماند؛ به همین دلیل محل خدمتش را دانشکده مهندسی ارتش در پادگان لشکرک انتخاب میکند. آنچه او را بیشتر از قبل به سازمان جلب کرد، آغاز مطالعات مارکسیستی در تابستان 46 بود که این تصمیم را نیز حنیفنژاد گرفته بود؛ مسئولیتِ تعلیماتی که سازمان به او واگذار کرد موجب شد تا روحیات مذهبی پیدا کند چراکه افرادی که در کنارش بودند مذهبی بودند.
قویتر شدن پیوندِ تشکیلاتی به واسطه مارکسیسم
در سال 46 و با خواندن کتابهای مارکسیستی پیوند تشکیلاتی بازرگانی با سازمان قویتر میشود. افرادی تحت آموزش وی قرار میگیرند که مسعود رجوی یکی از آنها بوده است و تا نیمههای سال 47 که خدمتاش تمام شود، مسئول تعلیمات افرادی که به سازمان میپیوستند را برعهده داشت. زمانی که قرار شد تا یک گروه ایدئولوژی تشکیل دهند، حنیفنژاد نظرِ بهمن را میپرسد و او مسعود رجوی را معرفی میکند. وی سپس به تبریز میرود تا در شرکت تراکتورسازی مشغول به کار شود.
او در آن زمان معتقد بود که ایدئولوژی درون سازمان در آن زمان نشانی از قدرت سازمان بود و از آنجایی که با دیکتاتوری شاه مبارزه میکرد، از نظرش جنبه منفی نداشت؛ اعتقادی که با گذر زمان و دور شدن از فضای سیاست به کلی در او رنگ باخت؛ ایدئولوژیای که به واسطه آن حنیفنژاد میخواست تلفیقی از اسلام و مارکسیسم را ایجاد کند. او عضو گروهِ ایدئولوژیِ سازمان نشد، گروهی که حنیفنژاد، رجوی، میهندوست و روحانی آن را اداره میکردند و دلیل این جذب نشدن را هم دانش کممذهبی خود میدانست.
اما همین گروه نیز بابِ فاصله گرفتنِ او از تشکیلات را باز کرد: «وقتی جزوههای ایدئولوژیک درآمد از ما نظر خواستند. من یک نقد مفصل 60 صفحهای نوشتم.... منی که تا آن زمان همزیستی خوبی با باورهای مذهبی رایج در سازمان داشتم، حالا موضعگیری داشتم به ایدئولوژی سازمان. این ترکیبات جدید ایدئولوژیک را قبول نداشتم و آن را دارای اشکالات زیادی میدیدم.»
اما واکنش حنیفنژاد به نقد 60 صفحهای او منجر به ناراحتی وی شد: «بعد از انتقال نظرات به گروه ایدئولوژی یک جلسه هم در کمیته مرکزی نشستیم که حنیف هم بود... ما استکان کمرباریک داشتیم، همانطور که حنیفنژاد چایاش را میخورد گفت اینها مهم نیست اولاً مسائلی است که بعد از انقلاب هم میتوانیم دربارهی آن حرف بزنیم و در ثانی حل میشود...احساس کردم که این روش برخورد، کمی قدرتمداری در آن هست ولی خودم هم معتقد بودم که الان وقت این بحثها نیست.» بازرگانی تا پیش از دستگیری فامیلی حنیفنژاد را هم نمیدانست و در زندان بود که از فامیلی او آگاه شد.
او شروع مبارزه مسلحانه در سازمان مجاهدین را بیارتباط با حادثه سیاهکل در 19 بهمن نمیداند. به گفته بهمن آن زمان که سازمان چریک فدائیان مبارزه مسلحانه را انجام داد، دانشجویان و اعضای پایین سازمان برای شروع عمل مسلحانه فشار میآوردند.
رمزی که جواب نداد و بهمن بازداشت شد
مدتی قبل از بازداشت تحت تعقیب قرار میگیرد؛ تعقیبهایی که با دیگر روشهای مرسوم متفاوت بود، چراکه او عضو سازمانی مسلحانه بود و همین باعث شد تا حرفهایتر او را تعقیب کنند؛ چند موتور به دنبالاش راه میافتادند و در خیابانهای مختلف پاسکاری میکردند. صبح روز دستگیری در تابستان سال 50 ابتدا برادرش محمد و چند نفر دیگر را دستگیر میکنند و ظهر همان روز درحالیکه بهمن از سر کار به منزلاش در امیرآباد شمالی بازگشته بود، به همان شیوه رمزی مرسوم، سه زنگ پشت سر هم، زنگ در خانه را زده بود، اما وقتی در باز میشود دو نفر لوله مسلسل را میگذارند روی شقیقهاش و از پشت سر دستهایش را میبندند و به داخل خانه میبرند.
بازجویی با کتک از همانجا شروع میشود؛ سوال و جواب از بهمن فایدهای ندارد و او تاکید میکند که کارهای نیست و اصرار بر این کارهاینبودن باعث میشود باور کنند که واقعاً کارهای نیست. دو هفته بعد از دستگیری ساواک متوجه میشود که در هر خانه تیمی حداقل یک جا برای جاسازی وجود دارد که یا پشت کاشیهای توالت یا آشپزخانه قرار دارد و در خانه تیمی مرکزی و در یکی از این جاسازها نام اعضای مرکزی سازمان را پیدا کرده بودند که اسم بهمن بازرگانی نیز میان آنها بود. در بازجویی از برادر او مشخص میشود که ناصر صادق و برادرش خودشان را رهبر تشکیلات معرفی کرده بودند و به همین دلیل فشارها تا زمان پیدا شدنِ برگه از روی او برداشته شده بود.
زندگی در اوین
بهمن در خاطرات خود تعریف میکند زمانی که او را به زندان اوین بردند، تمامی سلولهای اوین پر بود، چراکه برای تامین امنیت جشنهای دوهزاروپانصدساله دستور داشتند که آدمهای مشکوک را جمع کنند. آدمهای مهم در سلولها بودند. او نیز دو هفته در باغ و حیاط اوین بوده و به عنوان کسی که گمان میرفت یک کارمند هوادار است چنان توجهی نمیکردند. دو پتو، بدون بالشت میدادند و روی سنگفرشهای اوین شب را صبح میکردند. اما زمانی که فهمیدند از اعضای مرکزی سازمان است، او را به سلول انتقال دادند.
وقتی میخواستند شکنجه کنند، به یک اتاق در زیرزمین میبردند، هواکشی که صدای خیلی بلندی داشت را روشن میکردند و هفت، هشت نفری شکنجه میکردند، بهمن میگوید صدای نعرههای برادرش محمد، ناصر صادق و مهدی فیروزیان را به خوبی میشنیدهاست. او نیز شکنجه میشود، اما نه به شدت دیگران. خودش دلیل آن را تاخیر ده دوازده روزه در بازجوییاش میداند که او را از شکنجه نجات داد.
از سویی او در گروه مسلحانه نبود، در گروه سیاسی بود که بیشتر تحلیلهای سیاسی انجام میدادند: «هر بار که کسی را میگرفتند و معلوم میشد که با من ارتباط داشته و من نگفته بودم کمی میزدند اما آن هم خالی کردن دقدلی بود و جدی نبود. شکنجه جدی زمانی است که آنقدر میزنند تا حرف حساب از دهنت بشنوند. نه، من دیگر مشکلی نداشتم.»
تا اسفندماه سال 50 طول کشید که دستهبندی برای تشکیل دادگاه انجام شود. آنها تحلیلهای گستردهای درباره رویکرد سازمان که به آن مرحله رسیده بود داشتند. دادگاهی تشکیل نشده بود اما اکثر اعضای گروه تصور میکردند که حکمشان اعدام است. بحثهایی که پیرامون اشتباهات و انتقادها بود، اینکه چگونه یکشبه ریختند در هفت هشت خانه تیمی و تشکیلاتی که برایش شش هفت سال زحمت کشیده بودند را با خود بردند. اینکه قرار بود در جریان جشنهای دوهزاروپانصدساله چند عملیات مهم انجام دهند و اعلام موجودیت کنند اما دستگیر شده و کاملاً ناموفق بودند.
از همین روی تصمیم گرفته بودند که در دادگاه بسیار تند و پرخاشگرانه حاضر شوند تا مستقیماً به مقام سلطنت برخورد شود. مثلاً یکی، جنبههای اقتصادی حاکمیت را زیر سوال میبرد و دیگری وابستگی رژیم به آمریکا را. او نیز به عنوان مسئول گروه سیاسی، تحلیلی از وابستگی سیاسی رژیم در دفاعیهاش مطرح کرد. علاوه بر این، آموزشها نیز در زندان مجدداً از سر گرفته شده بود. از طرفی هم دفاعیات خود را مینوشتند که به بیرون برود و بعدها به عنوان وصیت و نظرات آنها و همچنین توصیه آنها به انقلابیون و مبارزان پخش شود.
در سلولهای انفرادی در گروههای شش نفری بودند اما همتیمیها با هم در یک سلول قرار نمیگرفتند تا اینکه حنیفنژاد دستگیر شد و آنها را به سلولهای عمومی انتقال دادند. در همان زندان و در شرایطی که حنیفنژاد هم دستگیر شده بود، تصمیمگیری درباره اسم سازمان انجام شد و در واقع نام «سازمان مجاهدین خلق» در زندان ثبت شد: «از بند عمومی به گونهای ارتباط با سلول حنیفنژاد برقرار بود.
نتیجهیکلی این درآمد که بشود سازمان مجاهدین خلق ایران. نخستین سرود و آهنگ آن را محمد سیدیکاشانی (بابا) ساخت، به گمانم سنش از همهی ما بیشتر بود. وقتی مجاهدین زندانی در تابستان 1351 در زندان قصر این سرود را میخواندند فیروز گوران (که ساواک او را از هیئت تحریریهی روزنامهی کیهان بازداشت کرده بود) به من گفت آقای بازرگانی بهتر است این سرودتان را عوض کنید. البته من از سرود دفاع کردم. فکر میکنم از ما چریک جماعت امیدش را برید.»
فعالیت کردن دلیل میخواهد
در میانه سالهای 52 و 53 بود که بحث بین مارکسیسم و اسلام در میان اعضای گروه تقویت شده بود. بازرگانی از سال 51 به زندان مشهد منتقل شده بود؛ خیلی کامل در جریان اتفاقاتی که درون سازمان رخ داده بود نبود اما تغییر ایدئولوژی مجاهدین زندانی در مشهد، شیراز و تهران آغاز شده بود. او نیز گرایشهای مارکسیستی پیدا کرده بود و همین گرایشها زمینههای جدایی او از سازمان را هم فراهم کرد. زمانی که به زندان اوین بازگشت، از طریق مسعود رجوی در جریان جزئیات دقیقتری قرار گرفت.
او تا سال 57 را در زندان اوین ماند. از اعضای مرکزی سازمان مجاهدین خلق در آن سالها یازده نفر بازداشت شده بودند که 9 نفر از آنها از جمله برادر بهمن اعدام و بهمن بازرگانی، مسعود رجوی و حسین روحانی که خارج از کشور بود اعدام نشدند. او نقش خانوادهاش را در جلوگیری از اعداماش بسیار موثر میداند چراکه پس از اعدام محمد، برای نجات او از زندان بسیار تلاش کردند.
او در نهایت هفت سال را در زندان گذراند. در همان زندان به این نتیجه رسید که مبارزه مسلحانه راهش نیست و تئوریسین جنگ چریکی شهری و از موسسان سازمان مجاهدین خلق، راه خود را از عرصه سیاست جدا کرد. چند ماه پس از آزادی، دو نفر خبرنگار از حزب جمهوری سراغش رفتند و سلام آیتالله بهشتی را به او رسانده و از او دلیل اینکه پس از انقلاب دیگر فعالیت نکردند را پرسیدند. بهمن بازرگانی در پاسخ گفته بود: «فعالیت کردن دلیل میخواهد نه برعکس.»