مردی که شنیده نشد
عبدالجواد موسوی شاعر و روزنامهنگار در ۲۰سال اخیر به بهانههای مختلف به فرهنگستان علوم رفتهام. بااینکه به شعر و هنر متهم هستم و قاعدتاً باید پایم به فرهنگستا
عبدالجواد موسوی
شاعر و روزنامهنگار
در 20سال اخیر به بهانههای مختلف به فرهنگستان علوم رفتهام. بااینکه به شعر و هنر متهم هستم و قاعدتاً باید پایم به فرهنگستان زبان و ادب فارسی و فرهنگستان هنر باز میشد، منتهی نه هیچوقت ازسوی آنها دعوتی به عمل آمد، نه من رغبتی به دیدن رؤسای آنجا داشتم. لیکن بارها و بارها به دیدن دکتر داوری رفتهام. به بهانههای مختلف و ازقضا با رئیس فرهنگستان علوم بیشاز هرکس دیگری درباره شعر و هنر سخن گفتهام و باز چیزی را که از نزدیک شاهد بودهام اینکه؛ اعضای فرهنگستان از نگهبان دمدر و رئیس دفتر ایشان و کارمندان فرهنگستان تا اعضای پیوسته و ناپیوسته، همهوهمه عاشقانه دوستش میداشتند و برای دکتر احترام فوقالعادهای قائل بودند. هربار هم که آنجا رفتم، سخن از استعفای ایشان پیش میآمد و میگفت، بهتازگی استعفا دادهام اما با استعفای من موافقت نکردهاند. من همیشه احساس دوگانهای نسبت به حضور دکتر در فرهنگستان داشتم. ازطرفی وقتی میدیدم روشنفکران زرد و سیاستبازانی که یکمقاله درست و حسابی هم از ایشان نخواندهاند او را به اتهام اینکه ریاست فرهنگستان را برعهده دارد، حکومتی میخوانند و سعی میکنند دیگران را از مواجهه با آثار او
باز دارند، دلم میگرفت اما ازآنطرف، میدانستم اینسِمَت میتواند پوشش خوبی باشد تا کتابی درباره آزادی بنویسد، تا حرفهایش را درباره محالبودن اسلامیشدن علوم بزند، تا درباره دردِ توسعهنیافتگی، کتابهایش را منتشر کند و اگر نبود اینمقام رسمی، بیگمان او نیز به سرنوشت بسیاری از صاحبان رأی و نظر در سالهای اخیر دچار میشد.
یکبار که شعری را به ایشان تقدیم کرده بودم و بالای آن نوشته بودم: تقدیم به متفکر غریب روزگار ما، یکی از دوستانِ جانی به اعتراض از من پرسید: دکتر داوری و غربت؟ منظور دوست من اینبود که چگونه میشود کسی رئیس فرهنگستان علوم باشد، در بسیاری از همایشها، کنگرهها و جشنوارههای رسمی حضور پیدا کند و در کنار وزیر و وکیل بایستد، اما غریب باشد؟ آنروز حوصله نداشتم به اینپرسش پاسخ بگویم و با عبارتی که حاکی از بیحوصلگی من بود، سروته ماجرا را هم آوردم. هنوز هم حوصله اینکه بخواهم به پرسشهای اینچنینی پاسخی بدهم، ندارم. پرسشهایی ازایندست متاثر از فضای سیاستزده و تنگحوصله روزگار ماست و هیچربطی به عالم رأی و اندیشه ندارد. بهخاطر دارم در آستانه انتخابات سال ۸۸ وقتی دکتر داوری گفت: به جهل، دروغ و وقاحت رأی نمیدهم، بسیاری از کسانی که دکتر را بهجرم حکومتیبودن دشنام میدادند، هورا کشیدند و در ستایش دکتر داوری شعارها سر دادند. این مدایح البته هیچ ارزشی نداشتند، چنانکه آن هجوها که پیشتر میکردند. دکتر داوری چنانکه خود گفته است، در اینسالها بهاندازهکافی دیده شده، اما شنیده نشده است. در اینسالها کمتر چهرهای از
اهلفکر بهاندازه او روی جلد مجلات رفته است. بهنام او جایزه تعلق گرفته است. خیابان بهاسم او کردهاند. در روزنامهها و تلویزیون، حضوری جدی داشته است اما کتابهایش کمترین تیراژ را دارند و بهندرت میتوان کتابی از او یافت که به چاپ دوم و سوم رسیده باشد. این یعنی همان شنیدهنشدن. یعنی غربت. یعنی سخنگفتن با تاریکی. دکتر داوری ترجیح میداد بهجای اینهمه عرض ارادت بیفایده رسانهها به او، سخن او را درباره آموزشوپرورش، ترافیک، توسعه، فوتبال، کرونا، اخلاق و آزادی جدی بگیرند. او ترجیح میداد رسانهها بهجای تکرار مکررات دعواهای دهه60، کمی هم به سخنان او در باب توسعه بپردازند. سخنانی که داوری دستکم 30سال است دارد آنها را بهصورت جدی و خستگیناپذیر تکرار میکند و گوشی برای شنیدن پیدا نمیکند.
درباره حفظ شأن و منزلت فرهنگستان در 25سال گذشته چیزی نمیگویم و فکر میکنم آنچه جناب محقق داماد دراینباره گفتهاند کافیاست اما آنها که معترض ریاست داوری بر فرهنگستان بودند، بمانند و ببینند بعد از این چه بر سر فرهنگستان خواهد آمد.
الان هم مثل همانوقتها حس دوگانهای دارم. ازیکطرف بالاخره دکتر داوری خلاص شد از جایی که حجابی بود بر آراء و تفکر او. امیدوارم این برکناری باعث شود تا کسانی بیاعتنا به هیاهوی اهل غوغا، به کتابها و مقالات ایشان مراجعه کنند. ازطرفی، نگرانم مبادا زمره عبوس زهد که در سالهای اخیر او را بهجرم عدمهمراهی با لشکر جوروجهل آزردهخاطر ساختهاند، فرصت را مغتنم شمارند و