| کد مطلب: ۷۶۳۲

خوشا به تهران شما

دربارۀ حکم تبعید به شهرهای ایران

دربارۀ حکم تبعید به شهرهای ایران

آن لحظه که شنیدم همکاری را به جرم بازنشر توئیت نماینده رد صلاحیت شده‌ای (که البته هیچ شباهتی با دیگر رد صلاحیت شده‌ها ندارد و آوردن نام ایشان در کنار دیگر رد صلاحیت‌ شده‌ها اجحاف به هر دو گروه است) را محکوم به تبعید به «تربت جام» کرده‌اند، خاطرم به سمت مردی رفت که روز قبلش در اتوبان دیدم و رخش در ذهنم حک شده بود. ربطش را خواهم گفت. اجازه دهید پیشتر تجربه‌ام از مواجه با آن مرد را بگویم، البته اگر وصف آن احساس عجیب در این قلم بگنجد.

ترافیک ساعت 5 بعد از ظهر اتوبان رسالت بود، بعد از تونل و جلوی مصلی. آنها که این ساعت در این مسیر تردد دارند می‌دانند که چه قیامتی است آن اوقات. گرمای دوزخ‌مانند این روزهای تهران با چاشنی هوای آلوده هم اضافه کنید به آن.

مرد را در اتوبوس دیدم. گمان می‌کنم نزدیک به 50 سالی سن داشت. چهرۀ تییپکال یک پدر ایرانی با سیبل و موهای کم پشت.

آنچه در ابتدا توجه‌ام را جلب کرد صورت چسبیده‌ شده مرد به شیشه درِ اتوبوسی بود که قسمت او رکاب و نزدیک در شده بود. او لااقل این بخت را داشت که جایی برای رها کردن سر خسته‌اش پیدا کند. بقیه مسافرها مستاصل‌تر بودند.

درست است، آن لحظه از تجربه گرمای اتوبوس و آن ازدحام و لحظات جهنمی از تجربه‌ای که مسافران داشتند دور بودم، اما آنقدر سوار همین اتوبوس‌ها شده‌ام که بتوانم درک کنم. البته نه در روزهایی که چنین ناامیدی و بی‌آینده‌گی در میمیک قریب به اتفاق مردم شهر نمایان باشد. همان حس غریبی که در نگاه مرد در رکاب اتوبوس موج می‌زد.

انگار سیزیف از افسانه‌های یونان باستان خود را کنده است و راست سوار اتوبوسی در اتوبان رسالت شده است. ترافیک آنقدری پدر‌‌ومادردار بود که سیر نگاهش کنم و سیزیف اتوبان رسالت هم آنقدر بی‌تفاوت به همه جا بود که نگاه خیرۀ مرا حس نکند. نگاه مرد انگار ناامیدی و بی‌فردایی بخش زیادی از مردم شهر را نمایندگی می‌کرد. احتمالا داشت به سرنوشت سیزیف‌وارخود فکر می‌کرد، به اینکه تا برسد خانه و سنگ آن روز را از دوش بردارد، دوباره فردا شده است و سنگی از نو.

این حال خیلی از ما است آقای قاضی. شما که حکم به تبعید می‌دهید گمان نکنید که رفتن از تهران به تربت جام «ز عرشِ شعله درافتادن به فرشِ خاکستر» است؟

احتمالا تجربه قاضیانی که چنین حکم‌هایی می‌دهند با تجربه ما از تهران خیلی متفاوت است. این روزها بعید است مردمی که در این خاک زندگی می‌کنند حس و حال خیلی متفاوتی با یکدیگر داشته باشند.

نه اینکه آن مردمی که زیر طوفان خاک و شن در سیستان و بلوچستان خاک هستند یا آنانکه در اهواز از آب بی‌نصیب‌اند با مردم تهران و شیراز تفاوتی ندارند و به لحاظ آسایش در یک نقطه ایستاده‌اند، البته که نه. هیچ چشم کوری هم این‌ها را یکی نمی‌بیند. عرض‌ام این است که آدم بی‌آینده فرقی نمی‌کند چه در نعمت و ناز باشد چه در زیر طوفان شن و بی‌آبی، آن حسِ یأس چون قلاب به گردنش می‌افتد حال چه در تهران باشد، چه در زابل و چه در تربت جام.

اما اینکه جناب قاضی و دیگر قضات همچنان برای مجازات مردمانی آنها را مستحق این می‌دانند که در فلان شهر زندگی نکنند و در بهمان شهر زندگی کنند آب پاکی بر تمام شعارهایی که برای آن انقلاب کردیم نیست؟ آبی پاکی بر محرومیت‌زدایی‌ها و جامعه مبتنی بر مساوات و از این دست شعارها. این که بعد از 45 سال از انقلاب هنوز شهری را چنان می‌دانیم که زندگی در آن حکم مجازات دارد، بیشتر طعنه به متولیان امور و دولتمردان این همه سال‌ها نیست؟

و همه این‌ها فارغ از این است که مردمانی خودشان و آبا و اجدادشان در این شهرها زیسته‌اند، خشت به خشت آن را ساخته‌اند و پاسبان‌اش بودند و حال حکم به تبعیدگاه بودنشان می‌دهیم.

باری، جناب قاضی فارغ از هر طعنه و بغضی خوش به سعادت شما که تهران چنین برایتان خوشایند است، از من می‌شنوید، یکبار هم به تربت جام سفر کنید. من رفته‌ام و با مردمانش هم زندگی کرده‌ام. فارغ از اینکه شهر تربت جام هیچ به تبعیدگاه شباهتی ندارد، مردمانی دارد رقیق القلب، مهمان‌نواز، هنرمند و اهل دل. من به شما قول می‌دهم گذرتان آنجا بیفتد برای خودتان هم حکم تبعید به همان‌جا می‌زنید، البته اگر که تجربه شما از تهران کمی شبیه تجربه ما باشد.

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
سرمقاله
آخرین اخبار