کاش جمعه نبود
برای دوست هرگز نادیدهام؛ حاجمسعود دیانی
برای دوست هرگز نادیدهام؛ حاجمسعود دیانی
«هیچچیز بهتر از مرگ نیست، البته اگر ندانی که داری میمیری». بهخاطر نمیآورم این جمله را کجا شنیدهام یا خواندهام. همیشه اوقاتی که خبر مرگ کسی که مردنش را زندگی کرده میشنوم، اولین جملهای که در ذهنم چرخ میزند، همین است. دیروز خبر فوت مسعود دیانی را شنیدم. همان روزی که عبدالله انوار، استاد مصحح و تهرانشناس در نزدیک به صدسالگی دار فانی را وداع میگوید. استاد انوار تقریباً 60 سالی بیشتر از حاج دیانی زندگی کرد. ایکاش استاد انوار هم بیشتر عمر کرده بود که هرلحظهاش برای ایران و فرهنگش خیروبرکت بود. اما صادق باشم نمیتوانم به همزمانی این دو مرگ فکر نکنم و به اینکه اینهم از آن واقعیتهایی است که مدعای «تنها چیزی که به عادلانه تقسیم شده مرگ است» را زیر سؤال میبرد. چطور مرگ جوانی با دو فرزند خردسال، همطراز با مرگ آدمی میشود که بخت این را داشته نزدیک یک قرن زنده باشد و کارها و تجربههای بسیاری کند؟
پیش از بیماریاش نمیشناختمش. بعدتر هم نه از نزدیک دیدمش، نه کلامی باهم صحبت کردیم، نه احتمالاً او من را میشناخت. چندماه پیش در یکی از گروههای فرهنگی، کسی پستی از کانالی با نام «چنان که منم» فرستاد؛ پست از مواجهه مردی با سرطانی بدقلق حکایت میکرد. آنان که در این راه شروع به نوشتن میکنند، برایم ستایش برانگیزند و جدی دنبالشان میکنم. درباره دیگران هیچ موفقیتی مثل اینکه کسی بگوید از شر بیماریای خلاص شده شادمانم نمیکند. عضو کانالش شدم و تا میشد، بالا رفتم و پستهایش را خواندم. همه پستها قلم منزه و روانی داشتند. آن وقت که وارد کانالش شدم بیش از 250 عضو نداشت. بوالعجب از دیروز که خبر فوتش آمد، نزدیک هزار عضو اضافه شده است. به قول سایه؛ دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد. باری، متوجه شدم که مجری و کارشناس برنامه مذهبیای با نام سوره است و میان اهل فرهنگ و هنر هم دوست و رفیق زیاد دارد؛ از هر طیفی. تیتر مطالبش از همان ابتدا، تاریخ روزی بود که میخواست روایت کند و شوربختانه از اول سال 1401 روایتهایش همه روایت درد و رنجِ بیماری بود. ایکاش کسی همت کند، مجموع این روایتها و روایتهای گزینششده پیش از
بیماریاش را کتاب کند. جز قلم روانش، شرح حالش برای همه، عجیب نکتههایی دارد. برای همه ما که اگر تابهحال با زمختی زندگی رودررو نشدهایم، دیر یا زود بالاخره گلویمان را یکجا میگیرد و چهبهتر که بدانیم در این مسیر تنها نیستیم. میان همه نکتههای ریز و درشتی که مرحوم دریانی در روایت رنج و تعاملش با درد نوشته، یکی از نوشتههای آخرینش خیلی مهم است. عین عباراتش را نقل میکنم: «...هنوز هم حق جانب پزشک اول نبود که سایهی سنگین مرگ را در این بیماری میدید و ما را به انتخاب روش تسکینی بهجای روش تهاجمی دعوت میکرد؟ حالا بعد از تحمل انبوه درد و زخم و ویرانی عمل و شیمیدرمانی، بعد از صرف چندصد میلیون تومان هزینه، بعد از زمینگیر شدن و خانهنشین شدن و فلج شدن در امور روزمره، بعد از اینکه آیه و ارغوان ماهها پدرشان را جز افتادهای بیجان و ملول بر تخت ندیدند، باید به افتخار امید و مقاومت و توکل کف میزدیم؟»
تقریباً از یادداشتهای آخرش است. از سختترین بزنگاههایی که یک انسان میتواند با آن مواجه شود. چه خود، صاحب درد باشد، چه همپا و عزیزِ مریضی. مسعود دیانی، روزهای آخر به این میاندیشید که کاش تن به قضا داده بود و فارغ از داوریهایی که درباره او میشد این روزهای آخر را با آرامش میگذراند. نه با درد و رنج جراحیهای مدام، ضعیف شدن و...
از قضا پزشکی هم به کمک چنین تصمیمی آمده است. همان چیزی که در نوشتهاش به نام طب تسکینی از آن یاد میکند. شرح این طب تسکینی و مواجهه دیگرگون با بیماری منتهی به مرگ، در کتاب خوب «مرگ با تشریفات پزشکی» نوشته «آتول گاواندی» آمده است. برای فرهنگ ما هنوز حتی طرح این پرسش شجاعت میخواهد. ما یاد نگرفتهایم که خیره به مرگ نگاه کنیم و گاهی اوقات با جانب عقل گرفتن زندگی بهروزانهتر یا لااقل کمدرد و رنجتری داشته باشیم. البته که نمیتوان برای همه و همیشه یک نسخه واحد پیچید. شاید اگر معجزه برای مسعود دیانی رخ داده بود، چنین با اطمینان جانب تصمیم سخت را نمیگرفتم. شاید هم زندگی همین حکایتِ تا دمِ آخر، جنگ و رنج باشد. همینقدر جانکاه و تراژیک. حاج دیانی جایی از یادداشتهایش، جمعه 9 دی، از خبر بد برگشت تودهها میگوید. ته یادداشت میگوید کاش لااقل جمعه نبود. راست میگفت بعضی روزها برای خبرهای بد، زیادی دلگیر است. مثل همین جمعه که من برای دوست نادیدهام ورق، سیاه میکنم. یادش گرامی.