خودِ سرهنگ هم دیگر بهکسی نامه نمینویسد
مازیار فکری ارشاد روزنامهنگار لحظهای خود را جای آدمی بهنام گابریل گارسیا مارکز تصور کنید، شما «صدسال تنهایی» را نوشتهاید. «خزان خودکامه»، «عشق سالهای وبا
مازیار فکری ارشاد
روزنامهنگار
لحظهای خود را جای آدمی بهنام گابریل گارسیا مارکز تصور کنید، شما «صدسال تنهایی» را نوشتهاید. «خزان خودکامه»، «عشق سالهای وبا» و «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» را نوشتهاید. جایزه نوبل ادبیات را در زمان و سن مناسب، دریافت کردهاید و این تنها یکی از افتخارات ادبی، فرهنگی و هنری شماست. در سرزمینی که خاکش پابلو اسکوبار و شکیرا پرورش میدهد، به یکی از مفاخر بزرگ تاریخ کشور بدل شدهاید. در سالهای پایانی عمر میگویند، دچار زوال عقل شدهاید اما همچنان مینویسید؛ چون روزگاری جایی گفتهاید: «زندهام که روایت کنم».
حالا پزشکان میگویند دچار زوال عقل و فراموشی شدهاید. خانواده و فرزندانتان هم همین عقیده را دارند. راستی، کتاب آخرتان که اسمش را گذاشته بودید «خاطرهی دلبرکان غمگین من»، برخلاف همیشه نقدهای مثبتی از منتقدان ادبی نگرفته و در کارنامهی درخشان نویسندگیتان اتفاق خوبی رقم نزده است. رمانی در دست نوشتن دارید بهنام «تا ماه آگوست»، اما گویا خودتان را راضی نکرده است. دیگر خودتان هم پذیرفتهاید که زوال عقل و فراموشی دارد کلکتان را میکَنَد و باتوجه به عدمموفقیت کتاب قبلی، به این جمعبندی میرسید که این آخری را رها کنید و با چاپ کتابی که ممکن است نقدهای تندوتیزی بگیرد، بیشازاین تیشه به ریشهی اعتباری که دههها و بهسختی کسب کردهاید، نزنید.
حالا (دور از جان عزیزتان)، مُردهاید و بهسبک رئالیسم جادویی که خودتان پیشگام و مبدعش بودهاید، روحتان حی و حاضر است و مثل روح خوزه آرکادیو، جد بزرگ خاندان پرجمعیت بوئندیا در «صدسال تنهایی»، وسط زندگان و فرزندان میلولد و از دست ندانمکاریهایشان حرص میخورد. آن نادانها تصمیم گرفتهاند برخلاف میل شما و روح بزرگوارتان، کتاب آخر را در ماه مارس 2024 چاپ کنند. همانها که میگفتند دچار زوال عقل شدهاید و بهتر است این ماههای آخر عمر را دست از نوشتن برداشته و آمادهی سفر ابدی شوید. جوری که خودتان هم قانع شده بودید و دیگر نمیخواستید آن کتاب کذایی را به ناشر بسپارید؛ چون خیال میکردید زوال عقل دارید و چیز مزخرفی نوشتهاید که بهتر است توی کشوی میزتان بماند و خاک بخورد.
اینها که در بالا خواندید واقعاً اتفاق افتاده و ربطی به رئالیسم جادویی ندارد. دو فرزند برومند مائسترو تصمیم گرفتهاند کتاب «تا ماه آگوست» را چاپ کنند. بهدلیل شهرت و اعتبار پدر قطعاً کتاب پرفروشی خواهد شد و به دهها زبان ترجمه میشود. اما... اما شما گوشهای از خانهی همیشگی روی صندلی گهوارهای کهنه نشستهاید و ابروهایتان درهم است. ولی کسی شما را نمیبیند و صدای اعتراضتان را نمیشنود. بوی پول همهی خانه را برداشته، درست مثل وقتی که سوپهای عجیب غریبی در آشپزخانهی ماکوندو، زیرنظر اورسولا پخته میشدند و بویشان تا دوردستهای جنگل مجاور روستا هم میپیچید. «تا ماه آگوست» منتشر میشود و روح معذب شما احتمال میدهد، بوی ناخوشایندش همهی دنیا را بردارد.
گاهی اوقات هنرمندان بزرگ از اثری در ابتدا یا مثل این یکی در انتهای دوران حرفهایشان بهدلایلی راضی نیستند و نمیخواهند آن اثر خاص در معرض افکار عمومی قرار گیرد. استنلی کوبریک همیشه میگفت از نخستین فیلم بلند حرفهایاش، یعنی «کشتن» بدش میآید و دلش نمیخواهد این فیلم در کارنامهاش ذکر شود. بسیاری از هنرمندان بزرگ جهان، از ایندست آثار در ابتدا، میانه یا آخر دوران هنری داشتهاند که نمیخواستند به حسابشان نوشته شود. اما اثری ـ کتاب، شعر، رمان، فیلم، تابلوی نقاشی، قطعه موسیقی یا هرشکل دیگری از فعالیت هنری ـ که منتشر شد و در اختیار عموم قرار گرفت، دیگر بهنوعی متعلق به هنرمند نیست. خوب یا بد و درست یا غلط به گنجینهی فرهنگ و هنری بشری پیوسته و در فهرست آثار هنرمند هم ثبت شده است.
این میانه پای مفهوم «اخلاق عرفی» به میان میآید. حالا که مارکز زنده نیست آیا ورثه یا ناشران حق دارند کتابی را منتشر کنند که بههرحال استاد از آن راضی نبوده و با میل خود آن را بایگانی کرده است؟ تازه اگر خیلی بخواهیم سخت بگیریم به این فکر میافتیم اگر آنگونه که میگویند مارکز در ماههای پایانی عمر دچار زوال عقل شده، از کجا تشخیص داده که این کتابش خوب نیست؟ پسران مارکز هم اینگونه که در خبرها آمده، مدعی شدهاند: «رمان یادشده نتیجه آخرین تلاشهای گابو برای ادامهی روند خلق برخلاف همهی دشواریها و بیماریها بوده است.» آنها حتی مدعی شدهاند که کار روی این رمان به کاهش اثرات زوال عقل و فراموشی پدرشان کمک کرده است. حالا باید نگاهی به صندلی گهوارهای گوشهی اتاق بیندازیم و ببینیم گابو خودش چهنظری دارد.