زندگی و موج و دریا
مهرداد احمدی شیخانی
روزنامهنگار
آن موقعها که کودک بودیم و «پاپتی» یا همان پابرهنه؛ بیکفش به دلیل فقر، در کوچههای خاکی منطقه فرودستان و فقرای خرمشهر که پیش از انقلاب نامش «شاهآباد» بود و پس از انقلاب نامش شد «کوی طالقانی» میدویدیم و بازی میکردیم، کوچهها پر بود از شیشه شکسته، اما ما پروایی از بریدن پایمان از تیزی تیغ این شیشهشکستهها نداشتیم و تمام کودکیمان پر بود از تجربه زخمهای متعددی که بر پای خود داشتیم، اما هیچکدام از این زخمها، ما را پشیمان از دویدن پاپتی در کوچههای خاکی نمیکرد. معنای کودکی همین بود، زندگی در همین کوچههای پرخطر که زخمیشدن در آن، تجربه هر روزمان بود. این همان زندگیای بود که بزرگترها ما را از آن نهی میکردند، تشر میزدند، دعوایمان میکردند و حتی وقتی با دست و پای خونآلود به خانه بازمیگشتیم، بابتش غیر از تشر و دعوا، حتی کتک هم میخوردیم، اما چارهمان نمیشد. زندگی ما همین بود، کوچه، دویدن و زخم و خون. آنچه از آن روزها یاد گرفتهام این بود که زندگی را نمیشود حصار کشید، نمیتوان بر آن سیمخاردار بست و بگویی تو آنطرف و من اینطرف. در یک قطعه زمین میشود پایهکوبید و سیمخاردار بست و منطقه را به این سو و آن سو تقسیم کرد، ولی بر دریا نمیتوان سیمخاردار کشید که موج به ساحل نرسد. زندگی درست مثل همین دریاست، سیمخاردار هم که بکشی، باز موجها به ساحل میرسند و آنکس که گمان میکند با کشیدن سیم خاردار میتواند از رسیدن امواج به ساحل جلوگیری کند، احتمالاً نه میداند که سیم خاردار چیست و نه معنای زندگی و موج و دریا را درک کرده است.
در این سالها چه بسیار کسانی بودهاند که تلاش داشتند تا به صاحبان قدرت از معنای زندگی بگویند و از اینکه زندگی بسیار بزرگتر از ما و خواستههای محدود ما در محدوده زمانی این چند سال است و اینکه مردمان آنچه را که خود میخواهند زندگی میکنند و نه آنچه را که ما میخواهیم. همچنین تلاش کردهاند تا بگویند زندگی تا وقتی در حال تحول است، زندگی است و آنوقت که راکد شود و یکجا بماند، دیگر زندگی نیست و تبدیل به چیز دیگری میشود که شاید بهترین کلمه برای آن «مردگی» باشد. گمان من این نیست که کسی باشد که این سخن را متوجه نشود، اما حقیقت آن است که بسیاری از ما دلبسته رویاهایمان هستیم و دلمان میخواهد که جهان بیرون هم، همرنگ رویاها و آرزوهایمان باشد و کیست که چنین نباشد و کیست که آرزو و رویایی نداشته باشد و همه ما شاید تمام زندگیمان به دنبال رویاهایمان میدویم. ولی چه بخواهیم و چه نخواهیم، غیر از ما، دیگران هم رویایی دارند و آنها هم تلاش میکنند تا رویاهایشان تبدیل به واقعیت شود و در این میان چه رویایی رنگ حقیقت میگیرد؟ فقط و فقط همان رویایی که با زندگی هممسیر شود. زندگی مردمانی که هستند و نه آن مردمانی که رفتهاند یا چه بخواهیم و نخواهیم، دیر یا زود خواهند رفت و کیست که ماندگار باشد؟
چند روز است که نامهای و شرح حال دختری در جامعه ما دست به دست میچرخد، شرح حال دختری که داستان شلاق خوردن خود را با سادهترین شکل ممکن بیان کرده است. بازتابهای آن هم بسیار بوده و واکنشهایی حاصل از آن، تقریباً از همه منظرها رخ داده، هم مردم و هم صاحبان قدرت و هر کس به فراخور خود چیزی در تائید یا رد آن گفته. اما برای من یک چیز از همه جالبتر بود، قدرتی که در کلمه وجود دارد و یاد این افتادم که مسیح(ع) میگوید: «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود» و یاد این آیه از قرآن کریم میافتم که «ن والقلم وما یسطرون» و اینکه یک عمر با این مفاهیم زندگی کردیم و هنوز بسیاری از ما همچنان متوجه نشدهایم که کلمه چه قدرتی دارد. در همین ماجرایی که این دختر روایت میکند، خوب بنگریم؛ چه میبینیم؟ دختری که صاحبان قدرت شلاقش زدهاند و او در مقابل، فقط کلمه داشته. نه زور داشته، نه قدرت، نه جاه و جلال، نه بارگاه و خدم و حشم و نه هیچ چیز دیگر. و او در مقابل تازیانه، فقط کلمه داشته و عجیب اینکه کلمه او چه قدرتمند بوده. انگار آن آیه مسیح (ع) را این دختر چنین و از نگاه خود خوانده که «در ابتدا کلمه بود و کلمه زندگی بود» و عجیبتر اینکه آنهایی که یک عمر به ما از قلم و آنچه مینویسد گفته بودند، خود نمیدانستند که وقتی به قلم و آنچه مینگارد قسم میخوری، کلمهای که جاری میشود، چه رودی میشود و به چه دریایی میرسد و چه موجی میسازد. زندگی را باید «پاپتی» در کوچههای خاکی دویده باشی تا بفهمی که زخمهای زندگی هم شیرین است.