عصر جنگطلبان
واکاوی چرایی واکنش دولت جورج بوش به حملات ۱۱سپتامبر سال ۲۰۰۱
واکاوی چرایی واکنش دولت جورج بوش به حملات 11سپتامبر سال 2001
امروز سالروز حملات 11ستامبر سال 2001 به برجهای دوقلوی تجارت جهانی آمریکا بود؛ رخدادی که جهان را در شوک فرو برد. واکنش آمریکا در پاسخ به این حمله، انجام تهاجم نظامی به افغانستان بود اما این حمله نبود که ساختار امنیتی و اقتصادی جهان را تغییر داد بلکه تهاجم سال 2003 آمریکا به عراق بود که تعاریف جدیدی را وارد دنیای پسایازده سپتامبر کرد.
میشود گفت که از زمان جنگ ویتنام به بعد، تهاجم سال 2003 آمریکا به عراق بزرگترین و طولانیترین حمله و پرهزینهترین استفاده آمریکا از نیروی نظامی این کشور بود. علاوه بر این، تهاجم آمریکا به عراق اولین اقدام نظامی بزرگ آمریکا بعد از جنگ سرد بود که خارج از چارچوبهای سازمانهای بینالمللی انجام میشد. این تهاجم اولین تجربه آمریکا بهعنوان یک قدرت اشغالگر در خاورمیانه نیز بود. تصمیم برای این حمله از خیلی جهات بیسابقه بود. خصوصاً اینکه این تهاجم باعث شد آمریکا برای اولین بار یک کشور عربی مسلمان را اشغال کند. آنچه در این صفحه میخوانید درباره این مسئله است که چطور نظریههای مربوط به علل جنگ میتوانند به درک دلایل تهاجمنظامی آمریکا به عراق در سال 2003 کمک کنند.
نظریه واقعگرایی
نظریه واقعگرایی جنبههایی از سیاست خارجی را توضیح میدهد که در طول زمان ثابت میمانند. از منظر واقعگرایانه، تصمیمهای دولتهای مختلف برای ورود به جنگ، محصول مشارکت غیرارادی دولتهایی است که در چارچوب تلاشهای همیشگیشان برای کسب قدرت و امنیت انجام میشود و همه این تلاشها یک محیط سیاسی بینالمللی ایجاد میکند که در آن هر دولتی از خصومت واقعی یا بالقوه کشورهای دیگر دچار ترس میشود. چراکه همه کشورها بهطور همزمان به دنبال منافع و افزایش قدرت خودشان هستند. کشورها بهطور منطقی هزینهها و منافع ورود به جنگ را براساس قدرت و امنیتشان محاسبه میکنند. بنابراین رفتار بینالمللی کشورها انعکاسی است از محدودیتهایی که به واسطه موقعیت نسبی قدرتشان بر اقداماتشان اعمال میشود. در همین چارچوب مفهومی بود که تغییر میزان قدرت دو ابرقدرت شوروی و آمریکا در دوران جنگ سرد در نهایت جهان را تکقطبی کرد و به آمریکا اجازه داد تا استراتژی خود را از بازدارندگی یا مهار تهدید، به استراتژی جنگ پیشگیرانه در مقابل تهدیدها تغییر دهد. تسلط تکقطبی آمریکا بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بر جهان، این انگیزه را برای آمریکا ایجاد کرد تا بهجای تاکید روی امنیت جمعی، بیشتر به ارتش و قدرت نظامی خودش متکی شود و با توجه به اینکه قدرت نظامی آمریکا بیرقیب بود، بنابراین آمریکا از اینکه در جهان تکقطبی دستش بازتر شود، خیلی راضی بود. در واقع، براساس تئوری واقعگرایی، هر رئیسجمهوری که در آمریکا به قدرت میرسید نگاهش به نهادهای بینالمللی و ائتلافهای چندجانبه این بود که آنها بیشتر مانع هستند تا اینکه کمکحال باشند. در واقع در جهان تکقطبی که قدرت برترش آمریکا بود و آمریکایی که بزرگترین و قدرتمندترین ارتش و اقتصاد جهان را داشت، به تدریج ذهنیت سیاستمداران کاخ سفید را به سمت تکروی سوق داد.
دلایل تاکید حامیان تئوری واقعگرایی بر تداوم و اجتنابناپذیر بودن رقابت نظامی و جنگ بین دولتهای مستقل، به این دلیل است که تئوری واقعگرایی معتقد است که با وجود تغییر در رهبری آمریکا و با وجود فروپاشی شوروی، آمریکا هیچوقت در دوران بعد از جنگ سرد، هزینههای نظامیاش را کم نکرده و در عوض برای ورود به جنگها اشتیاق هم داشته است. مثلا دولت کلینتون به دنبال افزایش قدرت تسلیحاتی بود تا آمریکا از نظر نظامی از همه رقبای احتمالی جلوتر باشد. دولت کلینتون بود که بدون مجوز سازمان ملل، صربستان را بمباران کرد.
دولت بوش هم در مورد هدفش برای حفظ هژمونی جهانی آمریکا خیلی صراحت داشت. سال 2002 بوش در یکی از سخنرانیهایش گفته بود:«آمریکا قدرت نظامی دارد که کسی نمیتواند آن را به چالش بکشد و قصد دارد این قدرت را حفظ کند». بنابراین در چارچوب تئوری واقعگرایی و براساس این استراتژی آمریکا، میشود گفت که سرنگونی دولت صدام حسین تلاش آمریکا برای حفظ شهرت خودش و نمایش نمادین قدرت بالای ارتش آمریکا بود، نه لزوماً منهدم کردن سلاحهای کشتارجمعی صدام حسین. بنابراین از منظر تئوری واقعگرایی، بعد از حملات 11 سپتامبر سال 2001 که ممکن بود از آمریکا یک چهره آسیبپذیر تصویر کند، حمله به عراق برای بازگرداندن قدرت ارتش آمریکا لازم بود. واقعگرایان معتقدند که وقتی که بوش علناً اعلام کرد تغییر رژیم عراق اولویت آمریکا است، اگر بعد از آن نوعی از مصالحه را قبول میکرد که بر آن اساس رژیم صدام بر جای خود باقی میماند، آن وقت ممکن بود آمریکا در نظر افکار عمومی جهان ضعیف جلوه کند.
برای درک اینکه چرا عراق بهعنوان هدف آمریکا انتخاب شد، باز هم این واقعگرایی است که توضیحاتی ارائه میکند. دلیل اول موقعیت استراتژیک عراق بود. دلیل بعدی این بود که اگر آمریکا در عراق پایگاه نظامی ایجاد میکرد آن وقت میتوانست قدرت خود را در خاورمیانه، آسیای مرکزی و آفریقا تزریق کند. بنابراین، از منظر تئوری واقعگرایی، تهاجم به عراق ابزاری منطقی برای آمریکا بود تا به هدف اصلی خود، یعنی نشان دادن قدرتش به متحدان و رقبا و بازسازی چهره ضعیفش بعد از حملات یازده سپتامبر، برسد.
نظریه لیبرال
براساس نظریههای لیبرال، تصمیمگیری در مورد ورود به جنگ به ویژگیهای داخلی دولتها، خصوصاً نوع حکومتشان و تأثیری که از قوانین بینالمللی میپذیرند، بستگی دارد. لیبرالیسم معتقد است که امنیت و رفاه جهانی به گسترش دموکراسی و مراودات تجاری و تنظیم تعارض نهادهای بینالمللی بستگی دارد. «لیبرالیسم» هم مثل رئالیسم چند نظریه درباره روابط بینالملل دارد. یکی از نظریهها ایدهآلیسم کانتی/ویلسونی است. براساس این نظریه، دموکراسی بیشتر باعث صلح بیشتر میشود و براساس صلح مبتنی بر لیبرالیسم، دموکراسیها با هم نمیجنگند. بنابراین، براساس منطق لیبرال، استفاده از زور برای جایگزینی دیکتاتوریها با دموکراسیها مجاز است. منطق لیبرال معتقد است از آنجایی که کشورهای دموکراتیک معقتدند که دیکتاتوریها توانایی و تمایل بیشتری برای استفاده از عملیات فریب دارند، بنابراین ادراک تهدیدی از سمت دیکتاتوریها در آنها شکل میگیرد و همین ادراک باعث میشود که تهاجمیتر شده و بیشتر مستعد جنگ باشند. در این چارچوب، تصمیم برای حمله به عراق ممکن است به واسطه ترس آمریکا از اینکه دولت عراق بازرسان آژانس را فریب بدهد و سلاحهای شیمیایی را به نحوی مخفی کند، انجام شده است. دیوید یکی از بازرسان ارشد تسلیحاتی در خاطراتش مینویسد: «ما بعد از جنگ اول خلیجفارس متوجه شدیم که ظرفیت هستهای عراق را بهطور جدی دستکم گرفته بودیم، بنابراین وقتی آنها واقعیت را گفتند و اعلام کردند که سلاحی ندارند، هیچکسی حرفشان را باور نکرد. ما آنقدر به فریب خوردن از عراق عادت کرده بودیم که فریبکار بودن عراق تنها واقعیتی بود که میتوانستیم تصورش را بکنیم». برخی اما معتقدند که انگیزههای لیبرال، نه میتوانند هدف قرار دادن عراق را توضیح بدهند و نه حمله به دیگر کشورهای غیردموکراتیک خاورمیانه را. علاوه بر این، تفاسیری که با تاکید روی ایدئولوژی لیبرال مطرح میشود با این واقعیت که حمله به عراق برای تغییر رژیم این کشور با قوانین بینالملل در تضاد است، تناقض دارد. چون دولت آمریکا با دور زدن سازمان ملل و جاسوسی از کشورهای عضو شورای امنیت و دبیرخانه شورای امنیت، قوانین لیبرال نظم جهانی را نقض کرد. مهمترین و اصلیترین توجیه دولت آمریکا برای سرنگون کردن دیکتاتوری سرکوبگر صدام حسین، حمایت از حقوق بشر و نجات مردم عراق بود. گزارشهایی که بعدها در این خصوص منتشر شد این قضیه را مطرح میکنند که جورج بوش همان زمان در مورد نقض حقوق بشر در عراق چند گزارش را مطالعه کرد و این گزارشها باعث شد که به لحاظ اخلاقی به خودش اجازه دهد دستور حمله به عراق را صادر کند. اما واقعیت این است که در آن زمان، مسئله عراق نقض حقوق بشر نبود. موضوع این نیست که صدام حسین اهل مدارا بود که اساساً چنین ادعایی، باطل است. بلکه موضوع این است که در آن زمان بهخصوص، عراق پرونده فعال نقض حقوق بشر نداشت و دولت بوش هم در آن زمان اعلام نکرد که به خاطر نقض حقوق بشر میخواهد به عراق حمله کند. این توجیهها بعدها مطرح شد.
تاثیرگروههای ذینفع
تحلیل دیگری که مطرح میشود این است که تهاجم آمریکا به عراق به واسطه علایق بعضی از چهرههای سیاسی و گروههای ذینفع شکل گرفته است. کسانی که این مسئله را مطرح میکنند اغلب تمرکزشان روی این نکته است که چطور اقدامات حوزه داخلی به ویژه نقشآفرینی نخبههای سیاسی و اقتصادی روی تصمیمهای مربوط به ارتش و یا ورود به جنگ تاثیر میگذارند. یعنی این دسته از افراد به جای اینکه جنگ را یک عامل بیرونی بدانند که به کشوری تحمیل میشود و آن کشور را مجبور میکند دست به سلاح ببرد، معتقدند که گروهها و نهادهای ذینفعی در بعضی کشورها هستند که از کشاندن پای آن کشور به جنگ سود میبرند. این نگاه بیشتر در نگرشهای چپگرایانه به تحولات جهان دیده میشود. برای مثال یک دیدگاه مارکسیستی معتقد است که جنگهای خارجی به دست طبقه بورژوا برای کنترل بازارهای جدید و محافظت از سلطه طبقاتی خودشان به راه میافتند. این نگرش میگوید که بورژواها کشور را وارد جنگ میکنند تا فشارهای اقتصادی و اجتماعی ناشی از فعالیت پرولتاریا را که روش دوششان سنگینی میکند، بردارند.
تئوری دیگری میگوید که یک رژیم نامشروع، دشمناناش را به لحاظ سیاسی مفید میداند و ممکن است از این دشمنان بهعنوان ابزاری برای مشروعیت بخشیدن به خودش و ایجاد رضایت تودهای در مورد سیاستهایش و سرکوب اختلافات و مخالفتهای داخلی استفاده کند، بنابراین جنگ را انتخاب میکند. از دیدگاه کسانی که این تئوری را مطرح میکنند، بوش در انتخابات ریاستجمهوری به لحاظ برخورداری از آرای مردمی چندان موفقیتی نداشت و آرای الکترال باعث پیروزیاش شد. بنابراین مشروعیت کافی نداشت، در نتیجه از فرصت بهدستآمده بعد از حملات 11سپتامبر استفاده کرد تا به عنوان فرمانده کل قوای آمریکا به خودش مشروعیت بدهد. بنابراین ابتدا به افغانستان حمله کرد و بعد از پیروزی در افغانستان تصمیم گرفت به عراق حمله کند. چرا؟ چون طولانیکردن فضای سیاسی که جنگ ایجاد کرده بود، به نفعش بود.
بوئنو مسکیتا، استاد علوم سیاسی دانشگاه نیویورک و یکی از صاحبنظران نظریه بازیها و پیشبینی تحولات جهان، فرضیهای دارد و میگوید رهبران سیاسی بقای سیاسی خودشان را مهمتر از منافع ملی کشورشان میدانند و در ادامه با تکیه بر این فرض میگوید: «روابط بینالملل، به بیان ساده، ساختاری است که سیاستمداران در آن مزیت سیاسی داخلی بهدست میآورند و یا از دست میدهند». به زبان سادهتر، سخن مسکیتا این است که خیلی از اقداماتی که رهبران سیاسی در سیاست خارجی و روابط بینالملل انجام میدهند با این هدف انجام میشود که در داخل کشور جایگاهی بهدست بیاورند. معنای دیگر حرف مسکیتا این است که شهروندان هر کشوری معمولا به واسطه احساسات ملیگرایانهشان، وقتی دولتشان مورد تهدید واقع میشود، دچار ادراک تهدید میشوند و این ادراکات همان چیزی است که دولتمردان از آن به نفع خودشان استفاده میکنند. بنابراین میشود گفت که دولتهایی که وارد جنگ خارجی میشوند معمولا از حمایت شهروندان خود بهرهمند میشوند، یا به این دلیل که شهروندان، به امنیت و منافع خودشان فکر میکنند و بنابراین نمیخواهند دولتشان تضعیف شود و در مقابل تهدید، شکست بخورد و یا به دلیل اینکه شهروندان احساسات قوی ملیگرایانه دارند.
نظریه دیگر این است که دولتها از جناحهای مختلف تشکیل شدهاند و ممکن است بعضی از آنها جنگ را با هدف پیشبرد منافع خودشان در رقابتهای دروننخبگانی، مفید بدانند. مثلا ممکن است ساختارهای نظامی آمریکا به این فکر کرده باشند که با ورود کشور به جنگ میتوانند بودجههای کلان بگیرند. کما اینکه بودجه ارتش آمریکا در زمان حمله به عراق، حتی بیشتر از بودجهاش در دوران جنگ سرد بود. علاوه بر این اکثر چهرههای دولت بوش، نظیر دیکچنی و دونالد رامسفلد که در خصوص تصمیم حمله به عراق ذینفوذ بودند، بخش مهمی از سابقه کاریشان را در وزارت دفاع آمریکا گذرانده بودند و همیشه از افزایش بودجه نظامی آمریکا دفاع کرده بودند. در حال حاضر نیز بهرغم اینکه بسیاری از تحلیلگران روابط بینالملل تصمیم چین برای رویارویی نظامی با آمریکا را غیرواقعی میدانند، اما ارتش آمریکا مدام بر روی تواناییهای نظامی چین تاکید و سعی میکند چهرههای تهاجمی از چین تصویر کند.
خطای بروکراتیک
یکی دیگر از دلایلی که در توضیح چرایی تهاجم آمریکا به عراق بسیار مطرح شده، خطای بروکراتیک سیستمی است. براساس این نظریه، سازمانهای اطلاعاتی آمریکا مسئولیت دارند تا درباره تهدیدات خارجی به رؤسایجمهور هشدار بدهند. اما از آنجایی که رئیس سازمان سیا و رؤسای سازمانهای اطلاعاتی دیگر آمریکا بنا به خواست رئیسجمهور فعالیت میکنند، بنابراین تحت فشار هستند تا خودشان را با نظرات رئیسجمهور آمریکا هماهنگ کنند. رؤسای این سازمانها هم به نوبه خود روی زیردستان خودشان تسلط و کنترل دارند. بنابراین کارشناسهای اطلاعاتی خوب میدانند که حمایت یا به چالش کشیدن سیاستهای رئیسجمهوری وقت روی منافع بروکراتیکشان اثر میگذارد، بنابراین این امکان وجود دارد که حتی در ساختاری مانند ساختار سیاسی آمریکا، این افراد بهطور ضمنی و یا عمدی اجازه داده باشند تا ترجیحات دولت بوش روی قضاوتهای منطقی و واقعی اطلاعاتیشان اثر بگذارد.
برای مثال مثلا گفته میشود که رئیس سازمان اطلاعات بریتانیا متقاعد شده بود که اواسط سال 2002، دولت بوش بهطور محرمانه تصمیم حمله به عراق را اتخاذ کرده و صرفاً به دنبال ایجاد یک منطق سیاسی مثل وجود سلاحهای کشتار جمعی در عراق و یا خطر تروریسم عراق است. حالا اگر فرض کنیم که سال 2002، عدهای از تحلیلگران اطلاعاتی ایالات متحده هم متوجه شده باشند که بوش از قبل تصمیم حمله به عراق را اتخاذ کرده، آن وقت آیا میشود تصور کرد که آنها به شکلی همهجانبه تلاش کنند تا با ارائه تحلیلهای درست مانع بوش بشوند؟
تأثیرات ایدئولوژیک و غیرعقلانی
ایده ماهیت ایدئولوژیک و غیرعقلانی تصمیمگیری دولت آمریکا در مورد حمله به عراق، از زبان کالین پاول، وزیر امور خارجه بوش و ریچارد کلارک هماهنگکننده مبارزه با تروریسم دولت بوش عنوان شده است. براساس این تئوری، انگیزههای ورود به جنگ ممکن است از فرآیندهای روانشناختی غیرعقلانی تصمیمگیرندگان و گروههای اصلی تصمیمگیر و از نگرشهای ایدئولوژیک نخبههای سیاسی ناشی شود.
اما نقطه شروع برای بررسی میزان تاثیرگذاری این علت این است که بپرسیم اگر به جای بوش، فردی دیگر نظیر الگور یا مککین، رئیسجمهوری عراق بود، در شرایط مشابه یازده ستامبر، آیا حمله به عراق رخ میداد؟ چراکه اگر تردید کنیم و قبول کنیم که الگور و مککین در صورت رئیسجمهور شدن به عراق حمله نمیکردند، آنوقت است که میتوانیم بگوییم دلیل تصمیم حمله به عراق اساساً در ذهنیت ایدئولوژیک بوش و مشاوران و اطرافیانش بوده است.
در این میان یک نکته مهم نیز وجود دارد و آن اینکه درست است که رؤسایجمهور آمریکا بهطور سنتی همیشه توانستهاند سیاستهای امنیت ملی خودشان را پیش برده و حمایت دوحزبی را از این سیاستها کسب کنند. با این حال، پیچیدگی فرآیندهای تصمیمگیری در دولت آمریکا در مورد جنگ یا صلح، آنقدر زیاد است که سخت بتوان پذیرفت تصمیم حمله به عراق، صرفاً ناشی از شخصیت یک فرد یا انگیزههای شخصی ایدئولوژیک او بوده باشد. البته به این نکته هم باید اذعان کرد که بوش و مشاورانش یک ایدئولوژی مشترک داشتند. ایدئولوژیهایی مثل نئومحافظهکاری، ایدئولوژیهای ضدکمونیستی و حمایت از صهیونیسم که با احساسات ناسیونالیستی انتقامجویانه و تفکر دفاع تهاجمی همراه بود. ریشه ایدئولوژیک نومحافظهکاری در لیبرالیسم ضدکمونیستی دوران جنگ سرد نهفته است. نومحافظهکاران که خیلیهایشان با لابیهای پروژه قرن جدید آمریکا و مؤسسه امریکن انترپرایز ارتباط دارند، معتقدند که امنیت ایالات متحده به این بستگی دارد که آیا آمریکا به جای مهار یا سازگاری با دشمنانش، سراغ رویارویی و پیشگیری میرود یا خیر. وقتی که نومحافظهکاران در کنار لیبرالهای تندرو قرار میگیرند، ایده جنگ علیه ترور به وظیفه آمریکا تبدیل میشود. درست همانطور که جنگ به رهبری آمریکا علیه کمونیسم، فاشیسم و توتالیتاریسم در دورانهای مختلف به وظیفه آمریکا به عنوان قدرت هژمون تبدیل شده بود.
نومحافظهکاران و اشتراوسیهای دولت بوش که پیرو لئو اشتراوس - نظریهپرداز سیاسی که از آلمان نازی به آمریکا فرار کرد - بودند، در طول جنگ سرد به این نتیجه رسیدند که باید جهان را از دریچه تهدیدات موجودیتی برای آمریکا ببینند. به همین دلیل بود که بوش برای توجیه تصمیمش برای حمله به عراق، صدامحسین را با هیتلر مقایسه کرده و به کنفرانس سال 1938 مونیخ اشاره کرد و گفت:«سال 1938 نشان داد که وقتی دموکراسیهای بزرگ در مقابله با خطر ناکام میمانند، خطرات بزرگتری بهدنبال میآید.» اکتبر سال 1938 و یک سال قبل از شروع جنگ جهانی دوم، ارتش آلمان وارد خاک چکسلواکی شد و بعد از آن، چمبرلین، نخستوزیر بریتانیا برای پیشگیری از شروع و گسترش جنگ در اروپا و خاموشکردن آتش جنگ هیتلر، تصمیم گرفت قراردادی با او امضا کند. طبق این قرارداد که به قرارداد مونیخ مشهور است، طرفین توافق کردند که مناطق آلمانی چکسلواکی به آلمان واگذار شود و در عوض آلمان از شروع و گسترش جنگ منصرف شود. اما هیتلر به این قرارداد پایبند نماند.
در نهایت اما دلایل تهاجم نظامی آمریکا به عراق هر چه بوده باشد، موجب شد که ایالات متحده به مدت ده سال، گرفتار موج بحرانهای امنیتی و افزایش هزینههای نظامیاش در سراسر جهان باشد. این حمله موجب شد که کشورهایی نظیر چین و روسیه از مشغولیت آمریکا در عراق و افغانستان استفاده کرده و راهبردهای خود را برای افزایش قدرت نظامی و اقتصادیشان دنبال کنند. حمله به عراق، منطقه خاورمیانه را نیز دچار آشوبهای امنیتی و سیاسی کرد. با روی کار آمدن باراک اوباما بود که آمریکا تا حدودی استراتژی خود را در خصوص عراق و افغانستان تغییر داد و در ادامه ساختار سیاسی آمریکا به سمتی پیش رفت که پای خود را از درگیر شدن در منازعات خاورمیانه بیرون بکشد. اما واقعیت این است که ساختار ذهنیت تصمیمگیری در دولت آمریکا همچنان بر مبنای تصورات ایجاد شده پس از حملات 11سپتامبر میچرخد.
منابع:
1. Bamford, James. 2004. A Pretext for War: 9/11, Iraq, and the Abuse of America's Intelligence Agencies.
2. Brooks, Stephen and William Wohlforth. 2002. "American Primacy in Perspective." Foreign Affairs
3. Bueno de Mesquita, Bruce. 2002. "Domestic Politics and International Relations."
4. Bumiller, Elisabeth. 2004. "The President and the Gun: To the Avenger Go the Spoils." New York Times
5. Lemann, Nicholas. 2004. "Annals of the Presidency: Remember the Alamo." New Yorker
6. Martin, David. 2002. "Plans For Iraq Attack Began On 9/11," CBS News.com, 4 September
7. Powers, Thomas. 2004. "How Bush Got It Wrong." New York Review of Books, Vol. 51, No. 14, September 23