استبداد جدید
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

سه کتابِ تازه منتشرشده به تهدیدات جدید دموکراسی در قرن 21 میپردازند
یافتههای تجربی معتبری نشان میدهند که دموکراسیها در سالهای اخیر چه به لحاظ تعداد و چه کیفیت، رو به زوال رفتهاند. در پی آن به نظر میرسد که سیستم سیاسی دیگری، رواج بیشتری مییابد. اما اینکه تفاوت این سیستم جایگزین، با اَشکال پیشینِ سیاستهای استبدادی چیست، همچنان سوالی حلنشده است. اگرچه توجه زیادی به افراد بهاصطلاح قدرتمند مانند دونالد ترامپ، رئیسجمهور پیشین ایالات متحده آمریکا و رودریگو دوترته، رئیسجمهور پیشین فیلیپین معطوف شده است، آنها شخصیتهای نهچندان جدیدی در تاریخ جهان هستند. اما چه چیزی اکنون ظهور آنها را فراهم کرده و آیا نوع حکمرانی آنها، پس از خودشان باقی میماند؟ سه کتابی که اخیرا منتشرشده، با نظر به سیستمهای سیاسی قرن21، پاسخهای متفاوتی به این پرسشها میدهند. یکی از کتابها نشان میدهد که مستبدان امروزی چگونه دستکاری کردنِ شهروندانشان را به سرکوب آشکار آنها ترجیح میدهند. این امر ممکن است پیچیدهترین و نیرومندترین بخش جایگزینهای جدید برای دموکراسی باشد. کتاب دیگر، اشتباهاتی را که لیبرالدموکراسیها در رابطه با استبدادهای جدید مرتکب میشوند، شناسایی میکند. کتاب آخر نیز به عاملی مفروض در افول دموکراسی - جوامع گونهگونِ روزافزون و مشکلاتِ سروکار داشتن با آنها- بدون استدلال در مورد اینکه دموکراسیها ناگزیر محکوم به فنا هستند، اشاره میکند. احساس شایعی وجود دارد که استبدادهای اخیر با دیکتاتوریهای پیشین تفاوت دارند زیرا حاکمان، بیرحمانه قدرت را متمرکز میکنند، اما نهادهایی مانند پارلمان را بهطور رسمی ازمیان نمیبرند. آنها دموکراسی را هم حاشا نمیکنند. به گزارش فارن پالیسی، سرگئی گورییف و دنیل تریسمن، در کتاب خود با نام «دیکتاتورهای چرخشی» این امر را با دادهها اثبات میکنند. گورییف و تریسمن، که دانشمندان علوم اجتماعی با تخصص روسیه هستند، میان «دیکتاتوری ترس» که مدلی بیشتر سنتی است و بهمنظور تحمیلِ همنوایی ایدئولوژیکی، دست به دامان وحشتآفرینی میشود و «دیکتاتوری چرخشی» که مدلی جدیدتر است و از سرکوب گسترده خودداری میکند اما تغییر قدرت را تقریبا غیرممکن میسازد، تمایز قائل میشوند. استبداد سنتی از بین نرفته است و گورییف و تریسمن اذعان دارند که مهمترین نمونه این نوع استبداد، یعنی چین، «مدل پیشینِ مبتنی بر ترس را دیجیتالی کرده است.» اما روندی آغاز شده است: این نویسندگان بر اساس مدلهای تجربی خود دریافتهاند که از میان رهبران خودکامه در دهه 1970، 60 درصد آنها دیکتاتوریهای ترس را ایجاد کرده بودند که این میزان در دوره پس از سال 2000 به 10 درصد کاهش پیدا کرده است. در عین حال، دیکتاتوریهای چرخشی از 13 به 53 درصد افزایش یافته است.
نقابی از دموکراسی
دیکتاتوریهای چرخشی بر مطیع و گیج نگه داشتن مردم تمرکز میکنند و این کار را معمولا از طریق روابط پیچیده عمومی انجام میدهند اما خواستار وفاداری دائمی نیستند. پیروزی در انتخابات با 99 درصد آراء، خشمبرانگیز است؛ دیکتاتوریهای چرخشی، مطمئن میشوند که پیروزیشان بسیار قدرتمندانه باشد، به طوری که نشود بهوضوح نام تقلب بر آن نهاد و همچنان مخالفان را تضعیف کند. گورییف و تریسمن نوشتهاند که پیشگام این شکل نوین از استبداد، سنگاپور بود، جایی که لیکوآنیو، که از سال 1959 تا سال 1990 نخستوزیر بود، از طریق برگزاری انتخابات منظم، نقابی از دموکراسی را حفظ کرده بود. او به جای بازداشت چهرههای اپوزیسیون به خاطر مخالفت، آنها را به علت افترا، تحت تعقیب قرار میداد - و آنها را ورشکسته میکرد - و سپس با سود بردن از قانونِ منع شهروندان ورشکسته، مانع از پست گرفتن آنها میشد. اگر خودکامگان سنتی، بر توهمِ رضایت تکیه میکردند، مستبدان امروزی میخواهند رضایت را ایجاد کنند تا توهمات را بسازند؛ چه این توهمات، تداوم دموکراسی واقعی باشد، چه شایستگی بینهایت لیدر و چه بزرگمرتبه کردن دوباره کشور. گورییف و تریسمن مینویسند که بسیاری از این رهبران، از جایگاه محبوبیت حقیقی شروع میکنند - ولادیمیر پوتین نمونه این مورد است- و سپس نهادها را به آرامی دگرگون میکنند طوری که اگر شرایط تغییر کرد، قدرتشان را از دست ندهند. گورییف و تریسمن استدلال میکنند که این شیوهنامه استبداد جدید، بهسادگی در سراسر کشور الگوبرداری میشود، بهویژه که هیچ ایدئولوژی یکدستی وجود ندارد. (برای مثال، لیکوآنیو، خود را یک پراگماتیست یا عملگرا مینامید.)
خشونت کمتر
گورییف و تریسمن شواهد تجربی فراوانی را در حمایت از استدلال خود نشان میدهند و هر فصل کتاب، مکانیسمهای مختلفی را با جزئیات توضیح میدهد که چگونه دیکتاتورهای قرن 21، بدون اینکه بهوضوح شبیه مستبدان بهنظر برسند، حفظ قدرت میکنند. نویسندگان این کتاب نشان میدهند که اقتدارگرایان امروزی، نسبت به پیشینیان خود در قرن بیستم، خشونت کمتری دارند، از جمله اینکه تمایلشان به آغاز جنگها، به میزان چشمگیری کمتر شده است. البته یک استثنا وجود دارد؛ گورییف و تریسمن مشاهده میکنند که پوتین بیش از هر دیکتاتور چرخشی دیگری، آغازگر نزاعهای نظامی بوده است: در زمان نگارش این کتاب، 21 مورد وجود داشت و حالا با حمله روسیه به اوکراین، این عدد به 22 رسیده است. رفتار پوتین در طول جنگ اوکراین، جنبههای دیگر توضیح گورییف و تریسمن را در مورد استبدادگرایی جدید، پیچیده میکند. در بهار امسال، رئیسجمهور روسیه آخرین رسانه مستقل باقیمانده در آن کشور را بست و حالا در تلاش است تا جامعه را با دیدگاه ایدئولوژیکی خودش همسو کند. رجب طیب اردوغان، رئیسجمهور ترکیه هم بهطور مشابه، پس از کودتای نافرجام سال 2016، از دموکراسی شبیهسازیشدهای به سوی سرکوب آشکار هبوط کرده است. گویی وقتی اوضاع تغییر میکند و وقتی شرایط بینالمللی اجازه میدهد، مستبدان امروزی به دیکتاتوری ترس بازمیگردند. تلاش کنونی اردوغان برای بازداشتن شهردار محبوب استانبول از کاندیداتوری در انتخابات ریاستجمهوری سال آینده در ترکیه، به بهانه قانون خندهداری، به مدل گورییف-تریسمن نزدیکتر است و نشان میدهد که شیوههای سرکوبگرایانه میتوانند با شیوههای بهظاهر ملایمتر، همزیستی کنند و مستبدان امروزی، فارغ از سرشت رژیمهایشان، برای بقای سیاسی بر عامل ناچیزانگاشتهشدهای تکیه میکنند: از آنجایی که بسیاری از مرزها در قرن 20 بسته بودند، حالا ناراضیها بهسادگی میتوانند بروند. چهبسا اینکه صدها هزار روس با تحصیلات عالی، پس از تهاجم روسیه به اوکراین، روسیه را ترک کردند تا به پوتین کمک کنند. اینکه چرخش میتواند جای خود را به ترس بدهد، استدلال استواری علیه تز گورییف و تریسمن نیست. این دو نفر با تکیه بر طیف وسیعی از موارد، چیزی بسیار حائز اهمیت را در مورد سیاستهای اوایل قرن 21 به تصویر میکشند: برخلاف دیدگاهی که از زمان دوران فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی میان لیبرالدموکراتها رواج داشته، مستبدان خودبهخود، خودتضعیفکننده نیستند؛ خودکامگان میتوانند نوآوری کنند و شگردهای نوینی برای حکومت کردن بیابند. با این حال، بازگشت برخی از دیکتاتورها به سوی دیکتاتوری ترس، شک و تردیدهایی را در مورد ادعای نویسندگان مبنی بر اینکه «ترکیبهای مدرن» از پیشرفتها در اقتصاد و خاصه در آموزشوپرورش، در نهایت ترکیبی مرگبار برای استبداد خواهد بود، ایجاد میکند. چنین رهبرانی بهوضوح شکستناپذیر نیستند، اما دیکتاتورهای چرخشی ما را به تعجب وامیدارند که آیا مستبدان نوآوری نمیکنند فقط به این علت که پیامدهای ظاهری سیاسی مدرنسازی را خنثی کنند؟ کتاب ژورنالیستی گیدئون راچمن به نام «دوران مرد قدرتمند» بهخوبی روایت مبتنی بر علوم اجتماعی گورییف و تریسمن را تکمیل میکند. همانطور که از عنوان این کتاب پیداست، راچمن، ستوننویس فایننشالتایمز، باور دارد که جهان وارد دوران جدیدی شده است. پوتین، کهنالگوی مرد قدرتمند را ارائه کرده و ترفیعِ شیجینپینگ به ریاست حزب کمونیست چین در سال 2012 این روند را تایید کرد. نکته مهم این است که سرچشمه این مدل که خارج از غرب است، به رژیمهای استبدادی محدود نمیشود. راچمن مینویسد، دونالد ترامپ، رئیسجمهور پیشین ایالات متحده آمریکا و بوریس جانسون، نخستوزیر پیشین بریتانیا نیز نمونههایی از سیاستهای مردان قدرتمند هستند.
تضعیف نهادهای مستقل
قرار دادن بوریس جانسون، یکی از اعضای بیصلاحیت تشکیلات بریتانیا و محمدبنسلمان، ولیعهد قاتل سعودی در یک دستهبندی، شاید تعجببرانگیز باشد، اما راچمن بر این زنجیره اصرار دارد. او استدلال میکند که استراتژیهای «رهبران امروزی» برای تضعیف نهادهای مستقل، بهویژه قوه قضایی و مطبوعات آزاد بسیار مشابه است. لفاظیهای آنها هم شبیه هم است: سخنان تحریککننده جانسون در مورد «کسانی که واقعا کشور را اداره میکنند» تفاوت آنچنانی با حملات اردوغان به «دولت پنهان» ندارد. گرچه شاید بوریس جانسون مرد قدرتمندی بهنظر نرسد، او توانست با مشقت زیاد جان سالم به در ببرد، (در زمان انتشار کتاب، جانسون هنوز نخستوزیر بریتانیا بود) چون به قول پیتر هنسی مورخ، مدل حکومتداری بریتانیا متکی بر «مرد خوب» است، یعنی بهگونهای است که نمیتواند با جنتلمنهایی که شبیه بچههای خوبی هستند اما در حقیقت دغلبازانی سیاسی هستند، کنار بیاید. با وجود اقدامات زیادی که بوریس جانسون از شیوهنامه مستبدان انجام داده بود، مانند دستکاری کمیسیون انتخابات بریتانیا، سالها جانسون از تردید سیاستمداران، روزنامهنگاران و شهروندان سود میبُرد چون شخصیت جذابی را برای خود دستوپا کرده بود و بهویژه اینکه مردم نمیتوانستند تصور کنند که یکی از قدیمیترین دموکراسیهای جهان بتواند بهسوی استبداد حرکت کند. این امر به روایت راچمن کمک میکند که بسیاری از شخصیتهایی را که از طریق مصاحبههای رسمی یا حتی در موقعیتهای اجتماعی توصیف کرده، درک کنیم: او عروسیای را در چندین سال پیش توصیف میکند که جانسون هم یکی از مهمانان بوده و در آنجا با خوشحالی اعتراف کرده که نباید ستونهای روزنامه ضداتحادیه اروپایی او را خیلی جدی گرفت. البته نمیتوان صحت همه موقعیتهایی را که او توصیف کرده، تایید کرد. راچمن مینویسد که ویکتور اوربان، نخستوزیر مستبد مجارستان، پس از آنکه یک روز را با یاروسلاو کاچینسکی متحد بزرگش و رهبر لهستانی در سال 2016 گذراند، او را «دیوانه» خواند. اظهاراتی که ارزیابیهای گسترده در مورد اینکه کاچینسکی در مقابل اوربانِ فرصتطلب، یک ملیگرای کاتولیکِ متعصب است، تایید میکند. این فقط یکی از چیزهایی است که دوستان اوربان برای راچمن تعریف کردهاند. راچمن کمی هم خودانتقادی لیبرال را به مجموعه مردان قدرتمند خود وارد و «اشتیاق غرب برای یافتن قهرمانان لیبرال جدید» را برجسته میکند. شخصیتهایی مانند اردوغان، رئیسجمهور ترکیه و آبی احمد، نخستوزیر اتیوپی، روزی اصلاحطلبانی بزرگ شناخته میشدند؛ راچمن به این نکته اشاره میکند که چگونه تمایل سیاستمداران برای استفاده از شعارهای مبهم در مورد جهانیشدن، تنوع و حکمرانی خوب میتواند پچپچهای هیجانانگیزی را میان مردم ایجاد کند. بسیار قابل احترام است که این روزنامهنگار به زودباوری خود در این جبهه اذعان میکند و از ستونهایی میگوید که در نیویورکتایمز بر اساس قضاوتهای نادرستش در مورد شخصیتهایی همچون نارندرا مودی، نخستوزیر هند نوشته است. اما آیا داستان تاریکتری هم وجود دارد؟ منظور در مورد نخبگان غربی است که مشروعیت خود را با نوکیشان بینالمللی تقویت میکنند، در حالی که چشمانشان را بر سوءاستفادههای آنها میبندند. راچمن چیز زیادی در این مورد نمیگوید. برتولت برشت نمایشنامهنویس آلمانی جمله معروفی دارد که میگوید: «شوربخت سرزمینی که به قهرمان نیاز دارد.» اما بدا به حال کشورهایی که در آنها تحلیل سیاسی به حدسوگمان درباره یک فرد خلاصه شده است. آیا الگویی برای توضیح ظهور آنها وجود دارد؟ راچمن فهرستی آشنا با بازندگانِ جهانیسازی شروع میکند اما اینکه تا چه اندازه بتوان این مورد را تعمیم داد، محل تردید است.
ترس، راهکار همچنان کارساز
چهبسا افراد قدرتمند در کشورهای متفاوت، شبیه به هم بهنظر برسند، اما این به آن معنا نیست که دلایل موفقیت آنها هم یکسان است. در واقع تحلیلهای خودِ راچمن از زمینههای ملی نشان میدهد که مسیرهای حرفهای مردان قدرتمند، بسیار خاصتر از آنچیزی است که اظهارات سطحی در مورد موج جهانی پوپولیسم نشان میدهد. راچمن استراتژی بهویژه مخربی را مشخص میکند که قدرتمندان در دموکراسیهای بزرگ چندقومیتی، مانند ایالات متحده آمریکا از آن استفاده کردهاند: ترس از اینکه «مردم واقعی» - اصطلاحی که برای اکثریت سفیدپوستان استفاده میشود- جای خود را به افراد خطرناک «دیگر» بدهند و این منطق اینگونه ادامه پیدا میکند که فقط یک رهبر قدرتمند میتواند از شهروندان در برابر «جایگزینشدن» محافظت کند. گرچه شاید مستبدان امروزی از بیشترِ مجموعه ترسهای مستبدان قرن بیستم استفاده نکنند، دامن زدن به ترس همچنان برای آنها میتواند کارساز باشد. تئوری جایگزین بزرگ - مخفف تئوری توطئهای است که دشمنان ملت را به ذهن متبادر میکند که میخواهند «دیگران» را به جای «مردم واقعی» بنشانند- در بسیاری از کشورها به محور لفاظیهای راست افراطی تبدیل شده است. این امر باعث میشود که چارچوببندی دقیقی در هر بحث در مورد جمعیتشناسی اهمیت بیشتری پیدا کند. یاشا مونک، دانشمند برجسته علوم سیاسی در کتاب جدیدش، بهنام «آزمایش بزرگ»، با بازگویی موضوع باراک اوباما، رئیسجمهور پیشین ایالات متحده آمریکا، دموکراسی چندقومیتی را «آزمایش» مینامد. مونک، بسیار نگران است که آزمایش گاهی به خطا میرود. او پیشنهاد میکند که انسانها در ذات خود، قبیلهای یا اصطلاحی که خودش بهکار میبرد «گروهگرا» هستند. نویسنده استدلال میکند که چهبسا کشورهای متنوع کارشان به هرجومرج بکشد و در نهایت با غالب شدن وحشیانه یک گروه یا روش زندگی ناآرامی که در آن، قدرت بین جناحها تقسیم میشود، کارشان تمام شود. مونک سه راه را برای مقابله با این خطرات پیشنهاد میدهد: مجموعهای نسبتا مبهم از سیاستها؛ استعارهای جذاب برای تصور یک سیاست متنوع و در عینحال هماهنگ؛ و درخواستهای بیهوده برای خوشبینی، برخلاف «بدبینی رایجی» که او معتقد است هردو جناح چپ و راست را دربرمیگیرد. مونک خود را بهطور ظریفی میان نیروهای قومگرای قدرتمند و افراد مختلف بینام در جناح چپ قرار میدهد. او استدلال میکند که جناح راست افراطی گمان میکند که این آزمایش بزرگ، شکست خواهد خورد، چون اقلیتها نمیتوانند بهطور کامل خود را همساز کنند، در حالی که «حلقههای آکادمیک و فعال» بینام در جناج چپ ناامید هستند که دموکراسیها بتوانند نژادپرستی ساختاری را پایان دهند. از اینرو، در میان این درگیری بیپایان، ترقیخواهان ظاهرا به مردم دستور میدهند که «هویت خود را دوچندان کنند». این نوعی برابری نادرست است که تمرکزگرایی را بدنام میکند: نفرت شدید علیه اقلیتهای مذهبی و قومی در برخی از بزرگترین دموکراسیهای جهان، تهدیدی واقعی بهشمار میآید، در حالی که چپهای ظاهرا بدبین در آمریکا، در موقعیتی حاشیهای قرار دارند و در سایر کشورهایی که مونک در کتاب خود آورده، از حمایت سیاسی اندکی برخوردارند. نویسنده تصویری را پیشنهاد میکند که شاید راهگشا باشد: یک پارک عمومی که به مردم اجازه میدهد با هم روبهرو شوند و در عین حال هریک سرش به کار خودش باشد. این استعاره خوبی است اما مشخص نیست که پارک در زمینه سیاسی چه معنایی دارد. مونک فهرستی از چیزهایی را که دوست دارد، ارائه میدهد؛ از رایگیری رتبهبندی شده تا تقویت دولت رفاه. اما کتاب آزمایش بزرگ پاسخی به این سوالات دشوار نمیدهد: آیا اقلیتهای مذهبی باید از آموزشهای مشترک معاف شوند؟ آیا این امر، میهنپرستی مدنی را که مونک نیز از آن حمایت میکند، تضعیف میکند؟ آیا بیانیههای نهادهایی مانند دانشگاهها درباره تنوع، سبب دوچندان کردنِ هویت میشوند؟ یا میتوانند به نام آرمانهای مشترک جهانی توجیه کرد؟ کتاب مونک، در زمینه تحقیق و گزارش واقعی، کوتاه سخن میگوید؛ در عوض اینها فضای زیادی به تمرکزگرایی خودآگاه میدهد که در خطرِ مشروعیتبخشیدن به یک حق ضددموکراتیک است. چرا نویسندهای که خود را چپ میانه توصیف میکند، خواستار «تدابیر احتیاطی معقول برای جلوگیری از تقلب در رایدهندگان» میشود، در حالی که نشان داده شده چنین چیزی وجود ندارد؟ یا استدلال مونک را درنظر بگیرید که میگوید اتحادیه اروپا باید قدرت تصمیمگیری را «خاصه در حوزه اجتماعی و فرهنگی به سطح ملی» بازگرداند - بدون اهمیت به اینکه اتحادیه اروپا هیچ صلاحیت واقعی در این زمینهها ندارد. در شرایط سیاسی سنتی، واگذاری چیزی به هردو طرف میتواند عاقلانه باشد، اما وقتی یک طرف بهطور سیستماتیک دروغپردازی میکند، چنین موضعی به شکست قضاوت سیاسی میانجامد. بینشی واقعی که میتوان از کتاب گرفت، این است که جمعیتشناسی، سرنوشت نیست. در اینجا، «دوجانبهگرایی» مکانیکی مونک، تاحدی توجیه دارد: بسیاری از دموکراتها معتقدند که بهخاطر سهم روبه رشد اقلیتها، آینده از آنِ آنهاست؛ در حالی که جمهوریخواهان بر اساس همان پیشبینیها، سرکوب رایدهندگان را دوچندان میکنند. هردو گروه، این موضوع را دستکم میگیرند که هویتها سیال هستند و اینکه طرفها، آزادی عمل دارند در اینکه تصمیم بگیرند منافع چه کسانی را جذب کنند. مونک بهدرستی میگوید که هردو طرف باید از شرِ آنچه که او «خطرناکترین ایده در سیاست آمریکا» میخواند، خلاص شوند، اما در نهایت این تصمیم نویسندهای است که خود را «یکی از کارشناسان برجسته جهان در بحران لیبرالدموکراسی» میخواند. چهبسا جهان بهسوی جنگ سردی جدید حرکت کند، اما برخلاف رهبران اتحاد جماهیر شوروی و چین در قرن بیستم، مستبدان امروزی، ایدئولوژیای را ارائه نمیدهند که جهان را به خود جذب کنند. در واقع آنها اصلا هیچ ایده جدیدی ندارند که خود را توجیه کنند و بنابراین به دموکراسی استناد میکنند. آنچه جدید است، توانایی آنها در اصلاح تکنیکهای حکومتی و بهرهبرداری از تمایل غرب برای سود رساندن به چیزهای فراتر از اصول سیاسی است. سیستم پوتین اساسا بر خلاءهای قانونی و همکاری بانکداران، وکلا و کارگزاران املاک و مستغلات غربی با الیگارشهای روسی متکی بود. دیکتاتوریهای چرخشی نیز از تمایل رهبران پیشین غربی برای تایید آنها بهعنوان دموکراسی واقعی سود بردهاند. گرچه تهاجم پوتین به اوکراین احتمالا منجر به این میشود که غرب، در رفتار با دشمنانش، ارزیابی مجددی داشته باشد. کتابهای مهم گرییف و تریسمن و تا حدودی کتاب راچمن، میتواند به غرب کمک کند تا بفهمد با چه چیزی سروکار دارد.