وطن، گرمای خانه
ایران ما، این بلندمرتبه معنا و جانمایه تاریخ، که آفتاب، نه از آسمانش که از دلش برمیخیزد، امروز پیکرش زخمی است.

ایران ما، این بلندمرتبه معنا و جانمایه تاریخ، که آفتاب، نه از آسمانش که از دلش برمیخیزد، امروز پیکرش زخمی است. از تاختن دژخیمی که با بیریشگیِ خود، به ریشهاش و به ریشهمان حمله بردهاند. در خیالمان که نه، در انبان اسلاف و نیاکانمان که حرمتت را در حریم خانه و عمارت جانمان نهادهاند، تو، ای وطن، سرمدی هستیمان و خاستگاه فروغمان بودهای. باید از تو آموخت روشنی را که تبار مایی.
در این هنگامه که نااهلان ناباب بر ما هجوم آوردهاند، دولت به یُمن وجودت قوت میگیرد و ملت به امانتت از فتنهها دور میماند. از خاک تو است که مردمان چنین نیکخواه، نیکنفس و نیککردار در پناهت آسوده میمانند و نامت را بلند و از جان میخوانند. تو همانی که هر که به تو نیکی آورد، خوشرویی بیند و هر که با گمان پلید بر تو وارد آید، از جوهرت بیمناک میشود. این پند دهر، عبرت زمانه و آموزه ایام است که از فر و مجد ایران، شر بر کناری میافتد به زبونی و خواری.
شگفت نیست که این ملک چنین بلندنام است که عظمتاش بر هر کنارهای که انسان زیسته، گسترده است. نامات را بر زبان راندن برای اهل خصم، جز درد و سوز هیچ ندارد. این نامی است که بر جانشان نیش میزند و بر سیمایشان ترس میافکند.
ما به بلندهمتانی میمانیم که زیر گنبد آسمانات به ستارگان رخشانیم و به ماهتاب تابانیم. برای ما در این خاک، وطن رازی است که از نام تو برداشتهاند، بر همه بامها و در همه گوشها خواندهاند، در جمیع دلها کاشتهاند و بلکه در همه جانها رشتهاند و هستیمان را با آن بافتهاند. همچون زرهی نادیدنی و جوشنی آسمانی پیکر این خاک را در خود گرفتهای.
هان که خامطبعان در دامگه جور و بیداد و تعدی آمدهاند که کشور را بیالایند، ایمان داریم که صحیح و صائب، سوارانشان را پیاده میسازیم و طوق ننگ بر گردن گردنکشیشان میاندازیم. تا بوده چنین بوده که نامت چون شرارهای آتش بر دل دشمنانت لهیب شده و چشمانشان کور و سپاهشان همچون خاک به باد سپرده شدهاند. هر که هم کینهات دارد، دیر یا زود، پرده از دلش میافتد که بلا در پرده نهان نمیماند. آیا هیچ دهانی هست که دریا را خشک کند؟
امروز که جهانی از زهر دشمنانت پُر شده، امروز که بداندیشان خوارپیشه با سپاهی از سیاه هجوم آورده و بر جانت تلخی ریختهاند، سزاوار است که تخت جاهشان برچیده شود، که تو شایسته آنی و نه آنان. چه باید گفت از وطن؟ پرتوِ نامی است که روشنمان میدارد. به کین باید به تیر زد و به نیزه و زوبین و پهنه و چوگان ایستاد که آیینات، پهلوانی است و رسمت حق و رسم حق هم بر پای میماند و برجای.
ما در این خاک نصیب بردهایم از مهرت و به نامت دل دادهایم و به خاکت سوگند خوردهایم که در ذرهذره جانی.
آیا بوده که آتشی در خانهای افروخته شود و دودش از روزن سر بر نیاورد؟
اکنون که تندباد حوادث بر در کوفته، اکنون که خصم بددل بر دیوارها سایه افکنده، ما رنج و اندوه را بر خود میگیریم، در آغوشت میگیریم و دوباره بر هفت آسمان میبریمت؛ نه با تنی تنها، که با ایمانی که در سینه داریم و حقیقتی که در تو جاری است. ما وطن را نه با طبل جنگ، که با رأی روشن، با قلبهای بیدار و امیدی که در رگهایمان میدود، ستودهایم.
تو ایوطن، استوارتر از کوهسارانی، روشنتر از صبح و عمیقتر از ریشهای. بیتو، نه فر برجاست، نه شعشعهای رونق و عمارتی آباد و نه درگاهی رواج. چشم بد از تو دور و دست ناپاک از آستانت کوتاه. در تو چیزی است که جان است، شهد عیش است و بانگ روح و آوای درون. هر که تو را شناخت، جانش میدهد تا درفشات پسندیده باشد و استوار باشد و هر که از فهمت دور، در تن خود بیروح، و هر که پشت کرد، بیریشه مانْد، بینام مانْد، بیفردا مانْد. آخر هر که طعم گرمای خانه را چشیده، میداند وطن چیست.