در این بازار اگر سودیست...
غایت هدف کسبوکارها بهعنوان بزرگترین عامل و کارگزار ساختار جهان ما فروش است. عمده ترفند کسب و کارها برای رسیدن به این مقصود این است که خواستههای ما را به عنوان نیازها جا میاندازند.
روزی عارفی به بازار میرود. در میانِ بازار، شلوغی و هیاهو میبیند و مردم را که مشغول خرید و فروش هستند مشاهده میکند. عارف با خود میگوید:«چه چیزهایی که من به آنها نیاز ندارم!» این داستان پرتکرار در متون عرفانی ما به درد حال و روز این روزهایمان انگار بیشتر از هر زمان دیگری میخورد؛ به حال روز این روزها که در و دیوار به معنای واقعی ما را متقاعد میکنند که به خیلی چیزها نیاز داریم.
غایت هدف کسبوکارها بهعنوان بزرگترین عامل و کارگزار ساختار جهان ما فروش است. عمده ترفند کسب و کارها برای رسیدن به این مقصود این است که خواستههای ما را به عنوان نیازها جا میاندازند. درباره تفاوت خواسته و نیاز عالمان روان مفصل صحبت کردهاند. نیاز آن چیزیست که برای حیات و رشد ما بودنشان ضرورت دارد. خواسته اما چیزهاییست که اگر نباشد هم در زندگی ما خللی ایجاد نخواهد کرد.
تمیز گذاشتن بین نیاز و خواسته همیشه راحت نیست. چهبسا اختلافنظرهایی که بین بزرگان بر سر خطکشی بین خواسته و نیاز اختلاف وجود دارد. برای همین هم یک نسخه از پیش مشخصی برای همگان وجود ندارد. آنچه قطعیت دارد، اتخاذ مواجهه انتقادی انسان معاصر با مسئله خرید است.
انسان امروز اگر میخواهد که شأنیت خود را به مثابه یک انسان، سوژهای که میخواهد آگاهانه بیندیشد و حداقل تصرفی در وضعیت خود داشته باشد، باید دائماً به این بیندیشد که چه چیز نیاز واقعی و حتی یک مرحله بالاتر، خواست خود اوست و چه چیزی از بیرون به عنوان نیاز و خواستش به او تحمیل میشود.
این روزها «شیرآهنکوهمرد»ی میخواهد که در برابر بمباران تبلیغاتی که از شش جهت و بیشتر روانه ذهن و ضمیر آدمی میشوند، مقاومت کند و لحظهای بیندیشد که آیا فلان چیز را نیاز دارد حقیقتاً یا نه؟
یکی از تالیفاسدهای اینترنت و بخصوص شبکههای اجتماعی در میان حُسنهای بیشماری که دارند همین است که ما را در «معرض» قرار داده است. ما به عنوان کاربر سوژههایی هستیم به مثابه عددهایی که در معرض کسب و کارهای کوچک و بزرگ قرار داریم. از سوی دیگر خودمان هم عادت کردهایم به در معرض قرار دادن خودمان. زندگی سراسر نمایشیای که ما را از کنه زندگی، فارغ از اینکه کنه زندگی چه باشد و نباشد دور میکند.
کنه زندگی هرچی باشد، این نیست که ما سوژههای خرید و گردش سرمایه باشیم. همه برپایی این زندگی نمایشی برای همین است که ما دائماً خرید کنیم؛ که دم به دم کالایی نو را به ما عرضه کنند و بگویند برای این زندگی نمایشی برای عقب نماندن از این رقابت ناچار هستید این را بخرید. اسطوره و حتی قدیس این وضعیت دلالان و استثمارگران میشوند و با نام کارآفرین تقدیس و روحانیترین سخن هم این میشود که «فروختن آب به کسی که در بیابان مانده کار آسانی است که هر کسی میتواند آنرا انجام دهد. اما موفقیت در انتظار کسی است که بتواند به صحرانشینان شن بفروشد.»
بلک فرایدی، یا حراج جمعه بزرگترین حمله ساختار به انسان امروزی برای تبدیل کردن او به یک سوژه خریدکننده صِرف است. روزی که کسب و کارها با انواع و اقسام حیلهها و دسیسههایی که با نام فنون بازاریابی روکش میشوند، همه تلاششان این است که در برف آب بفروشند و در صحرا شن. روزی که انبارهای کسب و کارها و جیب مشتریان خالی میشود تا برای عرضه جدید همگی آماده شوند.
دوری جستن از این وضعیت نه حتی همچون عارفان برای رسیدن به یک امر متعالی که به مصلحت آدمی برای همین زیست روزمره و این جهانیاش است. آدمی حتی اگر پولش هم حد نداشته باشد و توان خرید کردنش نامتناهی باشد، باز اگر در سیاهچاله حرصِ خرید کردن و همه چیز داشتن بیفتد، میشود بنده و مطیع هر لحظه داشتن چیزی دیگر. لحظههایی که فرصت زندگی محدود ما برای هر کاریست.
اگر با عارفی که در بازار چنین گفت همدل نیستید، زندگی «ویتگنشتاین» را بخوانید. یکی از خردمندترین انسانهای همه اعصار. کسی که برای راحتی و در بند نبودن، از همه ارثِ خانوادگی؛ از کارخانهها، قصرها، شمشهای طلا گذشت تا بنده آنها نباشد. نمیگویم ویتگنشتاین باشیم، میگویم او را ببینیم و بفهمیم تا لااقل در برابر بلکفراید و حراجهای 90 درصدی کمتر وا بدهیم؛ تا زندگی کنیم؛ تا بفهیم چرا حافظ گفت: در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است.