تفنگهای حقیقی و خواهرهای دلتنگ
در روزهای اخیر انتشار نامه فائزه هاشمی دستمایه بحثهای گستردهای شده است. برخی آن را بهخاطر بیان و نقد دیکتاتورمآبی رسوبکرده در ذهنیت ایرانیان و ازجمله برخی از زندانیان سیاسی ستودهاند و دیگرانی آن را نابهنگام، تفرقهافکنانه و بلاوجه دانستهاند.
دسته اول ضعف فرهنگ دموکراتیک در جامعه ایرانی را نشانه میگیرند و میگویند در وضعیتی که مردم به ارزشهای دموکراتیک اعتقادی ندارند یا به رفتار دموکراتیک انس نگرفتهاند، چنانکه رفتارهای مستبدانه حتی در بند زندانیان سیاسی نیز دیده میشود، چه انتظاری داریم که گذار دموکراتیک در ایران رخ بدهد؟ از نظر این گروه، در چنین وضعیتی، تغییر حاکمان هم منجر به تحولی دموکراتیک نمیشود، بنابراین باید پایه تلاشهای تحولطلبان بر تغییر بنیادی فرهنگ سیاسی جامعه معطوف باشد. در این برداشت، عنصر اصلی تغییر در «فرهنگ جامعه» نهفته است.
ادعای گروه دوم اما این است که تا «دولتمردان» و به تبع آن، «سیاست دولت» تغییر نکند، طرح چنین بحثهایی، فقط تقویتکردن موضع حکومتی است که خود به دلیل مخالفت با فرهنگ دموکراتیک، نهادهای فرهنگساز جامعه چون رسانه و آموزشوپرورش و... را در خدمت چنین آرمانی قرار نمیدهد. در این تفسیر، موتور محرکه تغییر جامعه، تغییر انقلابی دولتی است که ارکان قدرت خود را بر تمام ساحات جامعه پراکنده و خروجی آن، البته شهروند دموکراتیک نیست.
در سخن هر دو گروه البته حصههایی از حقیقت نهفته، اما این را نمینویسم که ادای «ندانمگرایی» در این دعوا دربیاورم. نه، من رویهمرفته با کنش انتشار چنین نامهای موافقم و فکر میکنم حق هر آدمیست که نظرش را آزادانه و به دور از مصلحتاندیشیهای رایج در جامعه یا گروههای سیاسی ابراز کند. ازقضا این سخن کسانی را که میگویند «حالا وقتش نبود» چندان درست نمیدانم زیرا معلوم نیست چه زمانی «این برهه حساس تاریخی» که برخی از ما ایرانیان یک قرن است گمان میکنیم، بهزودی فراخواهد رسید، طلوع خواهد کرد.تاریخ معاصر مبارزات سیاسی را مروری کنید؛ آکنده است از همین مصلحتاندیشیهای بیمعنا. در همین تاریخ، تجربهای که فائزه هاشمی نقل میکند، نیز مکرر است. بنگرید به تاریخ تباه تحریم و بایکوت و تخطئه در میان گروههای چپ در دوران پهلوی. از جلسات توبه و اعتراف که تا شخصیت عضو خطاکار را خرد و خاکشیر نمیکردند، دست از سر او برنمیداشتند تا برخورد فیزیکی با مخالفان فکری.
همین چند سال پیش فرج سرکوهی گفت که اعضای گروه بیژن جزنی در زندان، دیگر جریانهای فکری چپ را بهدلیل اختلاف فکری کتک میزدند یا زمانهایی که خلیل ملکی قصد رفتن به دستشویی را داشت، عمداً در صف میایستادند تا نوبت به خلیل ملکی نرسد و این مبارز پیر به خود ادرار کند! در کنار اینها، ترکشهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در زندان و بیرون را به یاد آورید.
امروز بر ما روشن شده که نتیجه آن مطلقاندیشیها، چیزی جز استبداد نیست. دریافتهایم که زندانی سیاسی مدعی آزادی و عدالت، میتواند خود ناقض حقوق بشر از آب درآید. انگار هنوز اما بدین نکته چندان حساسیت پیدا نکردهایم که از علل عمده این مطلقاندیشیها، حقیقتجوییهایی است که مبارزان سیاسی خود را رهرو راهش میدانند. در همین نامه فائزه هاشمی نیز این غفلت دیده میشود، وقتی مینویسد: «در این زندان آموختم که در کنار حقیقت بودن حتی در زندان و در بین مبارزین راه آزادی هزینه گزافی دارد.» اصل مسئله به نظرم همینجاست. کدام حقیقت؟ و اصلاً چه کسی میتواند مدعی احاطه بر حقیقت باشد؟
به دنبال «صدق» و «حقیقت» رفتن در سیاست، نتیجهای جز استبداد نخواهد داشت.اصلاً حقیقت، موضوع سیاست نیست، مسئله فلسفه است. سیاستی نیز که در پی استقرار نظام حقیقت باشد، به نظم پادگانی میانجامد. سیاست عرصه تکثر است و اصلاً حسن دموکراسی نیز در همین است که این تکثر و تنوع را به رسمیت بشناسد و آن را چنان مدیریت کند که آدمیان تا جایی که آزادی دیگران را زیر پا نمیگذارند، حق داشته باشند آزادانه بزیند.
اگر به چنین برداشتی از سیاست که محور آن نه مبارزه و تقابل که مدارا و تعامل و سوژههای آن نه قهرمانان منزه که مردمان عادی هستند، بها بدهیم، آنگاه شاید مبارزه و ضدیت را دائمی ندانیم و به زندگی اصالت بیشتری بدهیم؛ از سیاست دشمنی به سیاست دوستی برسیم و دریابیم که بناکردن خانه سیاست بر ستون ایسمهای خودحقپندار، ما را به جایی جز مصرع تکراری تاریخمان رهنمون نخواهد کرد: «تفنگهای حقیقی، برادرهای دلتنگ».