در نکوهش سقف
چند روز پیش در فضایی خصوصیتر نوشتم که اهل پیونددادن رمانتیک شکستهای فوتبال به ذاتباوری در باب چند و چون زیست ما ایرانیان نیستم. اما اینبار انگار فرق دارد برایم. از روز باخت تیمملی در برابر قطر، مدام خاطرهها و نکتههایی به ذهنم تداعی میشود که در میان گذاشتنشان با شما شاید به کارتان نیاید، ولی دستکم گپی و درددلی است از من که هموطن و همسرنوشت شما هستم. در داستاننویسی و سینما اصطلاحی هست بهنام «فاینال کات» یا همان مشت و ضربه آخر. اصطلاحی که احتمالاً از ورزش مشتزنی وام گرفته شده و معنایش آن شوک و ضربه نهایی داستان یا سکانس اوج پایانی فیلم است که کار روایت را تمام و کامل و نوعی منگی شیرین به مخاطب منتقل میکند. من تا جایی که یادم است، چه در ورزش، چه در کنشهای فرهنگی و اجتماعی معمولاً در این مشت آخر درمیمانیم. این روزها کارشناسان و ناکارشناسان بسیاری در تحلیل شکست ما از زیرساخت و روساخت و پایه، کادر فنی، مدیریت و امثالهم میگویند و شاید بخش زیادی از حرفشان هم درست است. ولی بعید میدانم مثلاً اردن که به فینال رسید یا کشور گمنام کیپورد که همزمان در جامملتهای آفریقا شگفتیساز شد، زیرساخت ویژهای در فوتبال داشته باشند. یا اگر به زیرساخت است که چرا ژاپن، کره و چین در این جام به جایی نرسیدند؟ پس تمام حساب و کتابها و مسائل فنی و مدیریتی بهجای خود، اما انگار پای عامل دیگری هم در میان است.
ورزش که فقط یک مثال است. انواع و اقسام فینالها و نیمهنهاییها را بهخاطر بیاورید در رشتههای مختلف تا این ادعا قدری مقبولتر شود در ذهنتان. اما خودمان را مرور کنیم و ببینیم چگونه طی این سالها در مهمترین برهههای سیاسی و اجتماعی تا مرز آن ضربه آخر و کامیابی نهایی میرویم و بعد میبازیم و به تحلیل شکست میپردازیم و از زیرساخت، روساخت و مدیریت میگوییم. من فکر میکنم ایراد از روندی است که بر جامعه ما حاکم شد. روندی که از خانواده آغاز میشود و در مدرسه و بعد در جامعه و فضای سیاسی و فرهنگی استیلا مییابد. روندی که من نامش را «بنبست رویاپردازی» میگذارم. سقفزدن بر رویاها بهخاطر میل و منافعی که فارغ از میل کنشگرِ دخیل در تحقق آن رویا، توسط تمامی نهادهای نامبرده بر فرد تحمیل میشود. گاهی برای زدن آن مشت نهایی باید رویا داشت. باید هدف را با آرزو همجوار کرد که بشود. هدف با تمام عقلانیت و دوراندیشیاش در کنار آرزو با تمام خیالپردازی و شورآفرینی و فانتزیهایش. آنوقت است که دیگر زیرساخت معیوب و مدیریت نامطلوب هم زورشان به اراده نمیرسد. در فیلم «پاپیون»، صحنهای هست که پاپیون را بعد از مدتها حبس از سلول انفرادی بیرون میآورند. او تمام دوران حبس در آن سلول پنجقدم در پنجقدم، راه رفته و به دیوار رسیده. در که باز میشود، بس که خو کرده به آن حصر، در گام ششم بر زمین میافتد. حافظهی تاریخی آدمی اینگونه ساخته میشود انگار. صدای آن مربی کشتی را یادتان هست که وقتی شاگردش داشت حریف را با خاک یکسان میکرد، فریاد زد: «باید ببازی...»؟ آن نگاه متحیر را یادتان هست؟ خاکشدنش را یادتان هست؟
با رفیقی گپ میزدیم زمانی که میگفت، این همه کتاب در باب کامیابی، موفقیت و قانون جذب و این حرفها توی مملکت منتشر و خوانده میشود، چرا میزان کامیابی اینقدر کم است. این را با علم به زردبودن و پرتوپلا بودن بسیاری از این کتابها میگفت البته. ولی مثلاً شما برنامههای استعدادیابی فرنگی را که میبینی و آدمها قصهشان را میگویند، فیلمهای زندگینامهای را که میبینی، اصلاً همین واژه هالیوودی «رویای آمریکایی» را با تمام نقدها و فریبهای احتمالیاش که میبینی فرق کار مشخص میشود. آدمی با خواندن «آنتونی رابینز» به جایی میرسد که رویا داشته باشد و مانعی غیر از خودش بر سر رویاهایش نباشد. وقتی تحول فردی معنا دارد که حس نکنی هر آینه ممکن است دستی نامریی بیاید و سقفی بر پروازت عَلم کند. بگذارید باز با سکانسی سینمایی این مقال را ببندم. جایی در فیلم «کمالالملک» ساخته زندهیاد «علی حاتمی» که استاد در یکی از اتاقهای کاخ محبوس است و بر دیوارش نقشی میکشد از دیواری که شکسته و فضای باز بیرون در آن پدیدار است. شاه تصویر را میبیند و حیرت میکند و میگوید: «به قوه سحر زندان را شکافته و رفته. عجبا!» چنین است قدرت رویا.