فریدریش آگوست فون هایک پیشوای نئولیبرالیستهای قرن بیستم
تردیدی نمیتوان داشت که هایک اقتصاددان برجستهای بود که از فلسفه سیاسی هم سررشته داشت اگر چه در فلسفه علم لنگی میزد، ولی در مجموع متفکری چیرهدست و جامعالاطراف بود.
او که در دوره امپراطوری اتریش یک آلمانی اهل پراگ بود به دانشگاه وین رفت و شاگرد اقتصاددانان نامداری چون کارل منگر، فریدریش فن ویسر و لودویگ فن میزز بود. این هر سه نفر در شکلگیری اندیشههای اقتصادی او مؤثر بودند ولی تاثیر فن میزز در او عمیقتر و پایدارتر بود چنانکه اگر او را مرشد هایک بخوانیم چندان مبالغه نکردهایم.
یکی از بارزترین و زیانبخشترین عقاید گروه میزز-هایک مخالفت سرسختانه و جزمی آنان با کاربرد اعداد و ارقام و آمار در علم اقتصاد بود که به بعضی اتریشیهای دیگر ازجمله فریتز ماخلوف و گوتفرید هابرلر و چند اقتصاددان آمریکای شمالی مانند فرانک نایت و جیکوب واینر و- تا اندازه کمتری - چند اقتصاددان انگلیسی بهویژه لایونل رابینز و ابا لرنر نیز سرایت کرد. چنانکه بهویژه در دهه ۱۹۳۰ یک تیم نیرومند ضداقتصاد کارکردی و تجربی و آمار و اندازهگیری در انگلیس و آمریکا تشکیل داده بودند؛ بهخصوص که در دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ هایک در مدرسه نامدار اقتصاد و علوم سیاسی لندن استاد بود.
ریشه اصلی جزمیت این جماعت که دست آخرشاخصترینشان هایک از آب درآمد عشق مفرط و ایدئولوژیک به کاپیتالیسم خالص و بازار کاملاً آزاد یعنی سیستمی که پیش از آنها تامس کارلایل «آنارشی به علاوه پلیس» خوانده بود.
هایک عقیده هموطنان اتریشی فیلسوفش بهویژه رودلف کارنپ، بزرگمکتب فلسفی پوزیتیویسم منطقی را پذیرفته بود یعنی باور کرده بود که روش ادعایی آن مکتب تعریف درستی از روش اکتشاف در علوم طبیعی است و آن نیازمند به آزمایشهای تجربی (empirical) در طبیعت و آزمایشگاه بود. چنین روشی برای هایک و شرکاء بسیار خطرناک مینمود چون معنایش آزمودن حقیقت تئوریهای اقتصادی با رجوع به واقعیات عینی بود.
و آنها خوب میدانستند که واقعیات دستکم خیلی از تئوریهایشان - مثلاً فرض بنیادین رقابت کامل در بازار- را تائید نمیکنند یا این «پیشبینی» را که رقابت آزاد مانع از آن میشود که مؤسسات بزرگ اقتصادی و انحصارات پدید آیند رد میکنند. هایک این را «علمگرایی» یعنی «تقلید بردهوار از علوم طبیعی» نامید و آن را به کلی رد کرد.
این یکی از دلایل عمده آنها برای وحشت از ارقام و آمار و تجربه عینی بود. هایک و شرکاء عقیده داشتند که تئوریهای اقتصاد، منطقی و پیش از تجربهاند و به این دلیل درستی و نادرستی آنها را نمیتوان با واقعیات عینی سنجید. میزز تا آنجا رفت که بنویسد که اگر ظاهراً تفاوتی بین تئوری و جهان واقع به نظر رسید ما باید تئوریهایمان را با دقت منطقی بیشتری بازبینی کنیم و اگر اشکالی در آنها نیافتیم درستی آنها را تایید کنیم. باورکردنی نیست، چون به زبان ساده معنایش این است که اگر واقعیات با تئوریها نخوانند این واقعیاتاند که غلطاند!
دلیل دیگر عدد و آمارهراسی هایک و شرکاء ترس از این بود که وجود ارقام و آمار اقتصادی و اجتماعی دولت را به دخالت در امور اجتماعی و اقتصادی تشویق کند درحالیکه کمال ایدهآل آنها این بود که حتی همه مدارس و دانشگاهها و بیمارستانها در دست سرمایههای خصوصی باشند و دولت همانطور که کارلایل گفته بود فقط با سازمان دادن پلیس نظم را برقرار کند تا جان و مال شهروندان از تعرض در امان باشد. بعضی از آنان حتی سرشماری را خطرناک میدانستند.
هایک و شرکاء دست آخر عقیده داشتند - و این را میزز صریحاً گفته است - که عدالت اجتماعی رویایی ناممکن و دستنیافتنی است که جماعتی خیالپرور در سر میپرورانند: سرمایهداری خالص در بازار کاملاً آزاد کمال مطلوب است و به هیچوجه نمیتوان آن را بهتر از آنکه هست کرد. دخالت دولت در جامعه – چنانکه هایک در کتاب «جاده بندگی (سرواژ)» سعی دارد ثابت کند - جز به بندگی و بردگی منتهی نخواهد شد. میلتون فریدمن یکی از مریدان و همکاران هایک در دانشگاه شیکاگو (که هایک از ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۲ در آن استاد بود) چنان مجذوب آزادی کامل فردی بود که تبعیض نژادی را هم جزء حقوق فردی میدانست یعنی اگر کسی حاضر نبود مستخدم سیاهپوست یا مستأجر یهودی بپذیرد - چنانکه زمانی در آمریکا مرسوم بود - حق گزینه آزاد او بود.
وقتی به هایک گفته بودند که در شرایط انقلاب صنعتی و بازار کاملاً آزاد اواخر قرن هجدهم و نیمه اول قرن نوزدهم وضع معاش کارگران صنعتی آنچنان وخیم بود که کودکانشان را از چهارسالگی مانند خودشان روزی دوازده ساعت به مزدوری وا میداشتند و آخر شب روی دستهایشان در حال خواب به «خانه» میبردند و این کودکان غالباً در هفت هشت سالگی میمردند، خونسردانه جواب داده بود که اصلاً اگر به خاطر انقلاب صنعتی نبود به دنیا نمیآمدند.
در دهه ۱۳۳۰ که کسادی و بیکاری شدید کشورهای غربی را فرا گرفته بود و «راهپیمایی گرسنگان» به یک واقعه معمولی تبدیل شده بود اینها هنوز اصرار داشتند که سرمایهگذاری دولت ابداً سودی نخواهد داشت زیرا هر پوندی که دولت هزینه کند فقط جانشین یک پوند از سرمایههای خصوصی خواهد شد و درنتیجه مقدار سرمایهگذاری ثابت خواهد ماند. این استدلال بر مبنای «قانون سه (ژان-باتیست سه)» اقتصاددان فرانسوی قرار داشت به این مضمون که «عرضه تقاضای خود را به وجود میآورد.» «قانونی» که دیوید ریکاردو همدوره انگلیسیاش نیز پذیرفته پود.
حال آنکه این «قانون» فقط در شرایط معاملات پایاپای یعنی معامله یک کالا برای یک کالای دیگر - مثلاً دو رأس گوسفند برای یک رأس گاو - صادق است، نه در شرایط اقتصاد مبتنی بر معاملات پولی. چون اگر صاحب پول آن را خرج نکند - و به قول قدما آن را زیر تشک بگذارد - پول راکد میماند و از حوزه معاملات خارج میشود. طرفه اینکه در همان زمان دکتر هیالمارشاخت وزیر اقتصاد آلمان که گرفتار ایدئولوژی نئولیبرالیسم نبود با سرمایهگذاری دولتی جلو چشم حضرات بیکاری و کسادی را در آلمان برانداخته بود!
وسوسه نئولیبرالیسم بالاخره در شرایط بحرانی دهه ۱۹۷۰ - اول در انگلیس و به تأسی آن در آمریکا - مؤثر افتاد. مارگارت تاچر رهبر حزب محافظهکار انگلیس هنوز به نخستوزیری نرسیده در مجلسی خطاب به سخنرانی که میگفت باید در سیاست اقتصادی میانهرو بود کتاب «اساسنامه آزادی» هایک را از کیفش بیرون کشید و روی میز کوبید و فریاد زد سیاست اقتصادی ما این است.
تا آن زمان «سیاست اجماعی» یعنی همان میانهروی احزاب اصلی بدون گردش افراطی به راست و چپ حاکم بود. ولی خانم تاچر - که به زودی رونالد ریگان رئیسجمهورآمریکا نیز به او پیوست - اعلام کرد که «ما سیاست اجماعی را قبول نداریم سیاست ما اعتقادی [یعنی جزمی و ایدئولوژیک] است.» او از شخص هایک هم خط میگرفت و دست آخر یکی از بالاترین نشانهای انگلیس را به او داد.
کاربرد ایدئولوژی نئولیبرالیسم سبب کاهش شدید فعالیتهای اقتصادی دولت و تحویل آن به سرمایهداران، کاهش دولت رفاه، کوبیدن اتحادیههای کارگری و تغییر توزیع درآمد به زیان مردم زحمتکش شد. اما دست آخر گریبان خود سرمایهداری را هم گرفت که یک نمونه بارز آن بحران شدید و ورشکستگی بانکی سال ۲۰۰۸ بود و شاید بدتر از آن در حال حاضر طبق آمار دولتی 4/14 میلیون از جمعیت شصتوهفت میلیونی کل بریتانیا - نخستین کشور صنعتی جهان - در خط فقربه سرمیبرند. در نتیجه اکنون نئولیبرالیستها در کشورهای غربی دراقلیت محضاند.
در آلمان و اسپانیا که احزاب سوسیالیست حکومت میکنند. اقتصاد فرانسه هم نئولیبرالیستی نیست. جو بایدن رئیسجمهور آمریکا نیز نئولیبرالیست نیست و اکثریت بزرگ رایدهندگان انگلیس هم در نظرسنجیها میگویند که در انتخابات سال آینده به حزب کارگر رای خواهند داد. پیامبر واقعا آزادیخواه و با وجدان لیبرالیسم در قرن نوزدهم جان استوارت میل، از جمله صاحب کتاب «درباره آزادی» بود؛ و مرشد ایدئولوژی نئولیبرالیسم در قرن بیستم فریدریش فون هایک، ازجمله صاحب کتاب «جاده بندگی». و در مورد هر دوی آنها این آیه کتاب مقدس: «آنان را از ثمراتشان خواهید شناخت» صادق است.