محاکمه روزنامهنگاری
درباره دادگاه غیرعلنی الهه محمدی
درباره دادگاه غیرعلنی الهه محمدی
ساعت 8 صبح هشتم خردادماه 1402 خیابان معلم دادگاه انقلاب تهران. از یک هفته قبل برای حضور در دادگاه به روابط عمومی قوه قضائیه نامه رسمی دادهام. همکارم 8 ماه است در بند است و وظیفه خود میدانستم که در دادگاهش حضور داشته باشم. شاید کمترین کار آن باشد که روایتی راست و حسینی از جلسه دادگاهش بنویسم. از یکی دو روز قبلش شم خبرنگاری میگفت که بعید است جلسه دادگاه علنی برگزار شود. با این حال از آنجایی که ممکن است خیلی از تصمیمها در لحظه آخر تغییر کند، قبل از شروع جلسه رسیدگی به دادگاه میرسم. سر خیابان سروش یکی از بچهها را میبینم که میگوید هنوز از اوین راه نیفتاده. الهه را میگوید. ماشینم را در یکی از فرعیهایی که عقل جن هم به آن نمیرسد، پارک میکنم. این بهشتِ جای پارک را در همین مراجعات اخیرم به دادگاه یاد گرفتهام. تصور کنید وسط شهر تهران آن هم کنار دادگاه انقلاب یک کوچهای هست که تا چشم کار میکند جای پارک وجود دارد. حواسم هست که قرار نیست درباره جای پارک بنویسم. ماشینم را پارک میکنم و میروم به ورودی دادگاه انقلاب، به متصدی ورود میگویم که خبرنگارم و برای پوشش دادگاه آمدهام، با دفتر شعبه تماس میگیرد و میگوید دادگاه غیرعلنی است و اجازه ورود ندارید. مثل «تور مو ریخته» از دادگاه خارج میشوم و جلوی در یکی از بچهها را میبینم. سالهاست خبرنگاری را کنار گذاشته و در سینما مشغول است. میگوید چندتا از رفقا در پارک برزگر در خیابان سروش ایستادهاند تا شاید برای لحظهای موقع ورود بتوانند الهه را ببینند. به سمت پارک روانه میشوم یکییکی بچهها را میبینم. انگار قرار معهودی باشد که بیست سال پیش بین جماعت روزنامهنگار گذاشته شده است. سوتهدلانی که بیهیچ قرار ضیافتگونه گرد هم آمدهاند تا از صنف و هویت و روزنامهنگاری دفاع کنند. بچهها دور پدر و مادر الهه را گرفتهاند و یکی آب دستشان میدهد و یکی زردآلو تعارفشان میکند و... هر کدام از بچههایی که در پارک برزگر حضور داشتند، میتوانستند داخل آن ون سبزرنگ چرکی باشند که ساعت 9:40 دقیقه به در غربی دادگاه رسید. لحظه ورود ون به داخل دادگاه همان جایی است که مفهوم زمان به شکل عینی معنا پیدا میکند. ماشین قرار است داخل حیاطی شود که درش با ریموت باز میشود. جمعاً بیست ثانیه از لحظه دیدن ماشین و حدس اینکه این ماشین همان ماشین منظور باشد، زمان است تا از فاصلهای صدمتری خودت را به ون برسانی و اگر بخت یارت باشد، بتوانی از پشت پردههای ضخیم ون روی فرزند و رفیق را ببینی. بیایید تصور کنید عدهای خبرنگار را که با دیدن یک ون سبزرنگ از نقطه شروع استارت میزنند. من به چشم خویش دیدم پدری که پا درد امانش را بریده است اما صدمتر را در ده ثانیه دوید تا برای آنی روی جگرگوشهاش را ببیند. باور کنید نمیخواهم فضای نوشتهام را دارماتیزه کنم، اما وقتی پای صحبت سربازی مینشینم که مردی را با سه گِرم مواد مخدر به دادگاه آورده است، دلم برای خودمان میسوزد. ون در چشمبههمزدنی داخل میشود. خانواده درجه اول به تصور آنکه میتوانند در دادگاه حاضر شوند، به سمت در اصلی راهی میشوند اما متوجه میشوند که اجازه حضور ندارند. دادگاه در حضور متهم و وکلا و خبرنگاران قوه قضائیه برگزار میشود. لشکر شکستخورده از در اصلی به سمت پارک برزگر میآیند و زیر آفتاب هشتم خردادماه روی تاتمی اسباببازی پارک، کنار تاب و سرسره روی زمین ولو میشوند. حالا وقت آن رسیده که بعضی از بچهها اخبار خبرگزاریها و روزنامهها را رد کنند. تصویر سورئالی که بعید است در قصههای مارکز هم دیده شود. جماعت خبرنگار منتظری که در پارکی نزدیک دادگاهی که قرار است روزنامهنگاری را به جرم گزارش نوشتن دادگاهی کند، صفحات خبرگزاریها را پر میکنند. بچهای روی تاب میرود و با چنان شوقی تاب میخورد که آرزو میکنم جایش بودم. تاب اما قژقژ میکند و صدا روی اعصابم میرود. دوساعتی بهمعنای واقعی کلمه لب جوی مینشینم و گذر عمر میبینم و به روزگار روزنامهنگار فکر میکنم. به روزنامهنگاری که هر چه کاسه و کوزه است روی سرش خراب میشود. به روزنامهنگاری که دیوارش خیلیخیلی کوتاه است. قبل از اذان ظهر ختم جلسه اعلام میشود. پدر الهه وکیل را دیده و برق امید دوباره به چشمش نشسته. انشاءالله به همین وقت عزیز امیدش ناامید نشود. انشاءلله.