نیمهشب بیستوچهار مهرماه ۱۴۰۱ حقیقتا سحر ندارد
درباره شب آتشسوزی در زندان اوین
درباره شب آتشسوزی در زندان اوین
ساعت 9شب بیستوسوم مهرماه است. ستون عکسنوشت به خنس خورده است. صفحه سیاسی مطلبش عوض شده است. عکس جدید را میدهم و با نوشتهام کلنجار میروم. یکی از بچهها خبر آتشسوزی در زندان اوین را میخواند. کمکم هول به جان تحریریه میافتد. سختتر اینکه یکی از خود ما در اوین است. سر و ته نوشته را هم میآورم. حالا چند فیلم هم از آتش آمده است. الناز محمدی میزند زیر گریه. به فیلمها نگاه میکنم و میگویم چیزی نیست. اوین بزرگتر از این حرفهاست که با این آتش اتفاقی افتاده باشد. همینطور اراجیف پشت سر هم ردیف میکنم تا فضا را آرام کنم. میگویم اصلا میرویم ببینیم چه خبر است. یکی دیگر از بچهها هم همراه میشود.
مدرس، پارکوی، خروجی ولنجک، نمایشگاه. به اینجا که میرسیم راه بسته است. ماشین آتشنشانی آژیرکشان میآید. از ترس اینکه جلوی کار آتشنشانها را بگیریم سر ماشین را کج میکنیم. دوباره پل پارکوی، خیابان الف، خیابان مقدس، میدان دانشجو، بلوار دانشجو. راه بسته میشود. حالا دود و آتش از بالای تپه دیده میشود. جمعیت زیادی در حال تماشای آتشسوزی ایستادهاند. باد بوی آتش را به آنجا هم رسانده است. جوانی نزدیک میشود. میگوید چند دقیقه پیش خود «کال آف دیوتی» بود. جماعت در سکوت مثالزدنی خیره به روبهرو نگاه میکنند. زن و مرد، پیر و جوان در سکوت همدیگر را دلداری میدهند. چند نفر بغضشان میترکد و گریه میکنند. یکی خواهرش آنجاست، یکی برادرش، یکی دیگر پسر و دخترش. هر دو، سه دقیقه یک بار از میان دود سوله، آتش زبانه میکشد، انگار کن که کپسول گازی ترکیده باشد. تک و توک صدای شلیک میآید. یکی میگوید انبار لباس است. یکی میگوید بند 7 و 8. دیگری میگوید چند زندانی فرار کردهاند و به کوهها زدهاند. چند نورافکن روی کوهها میافتد. ناگهان صدای انفجار و چند ثانیه بعد رگبار آتش. میخواهم بنویسم بهت و اندوه، اما راستش وضعیتی که با آن روبهرو بودیم بیش از این حرفها بود. مردان و زنانی که دستشان به معنای واقعی کلمه کوتاه بود و جگرگوشههایشان در دود و آتش بودند یا لااقل تصورشان بود. ناگهان بغض مادری شکست و داد زد. دلشوره به جان جمع افتاد. یکی شعار داد. یکی داد زد. یکی... دلشوره خودمان کم بود عدهای هم به جمعیت وامانده حمله کردند. اول یکی دو نفر را هل دادند و بعد هم تفنگهای پینتبال. سرم را که برگرداندم رفیقم پهن زمین بود. سرم را دزدیدم و به سمتش رفتم تا از تیررس در امانش دارم. به هر بدبختی بود خودمان را به سمت دیگر خیابان کشاندیم. چشم انداختم تا جوان را پیدا کنم و بگویم:
«کال آف دیوتی» سگ کی باشه؟ این خود «نجات سرباز رایان» است.
با دلی آشوب و مغزی آشفته بر میگردیم به روزنامه. در راه به این فکر میکنم، چرا به سمت جمعیت شلیک کردند؟ چرا نیامدند تا دل خانوادهها را آرام کنند؟ و هزار چرایی که خواننده این ستون از من بهتر میداند. حالا ساعت 12شب است. از آنطرف عدهای در خارج نشستهاند و توئیتهای بیربط میزنند. به حدس و گمانهایشان لحن دلسوزانه میدهند و توی دل مردم را خالی میکنند. یکی قسمشان داده بود «همین امشب را حرف مفت نزنند که دل خانوادهها آشوب نشود». میروم خانه با هزار زور و ضرب فیلترشکن را وصل میکنم. نزدیک دو، سه نیمهشب، برادر یکی از زندانیها توئیت کرده که فلانی تماس گرفته و حالش خوب است. دستم را روی صفحه موبایل میکشم و تا خود صبح رفرش میکنم. یکییکی زنگ میزنند. انگار ملکالشعرای بهار برای این شب سروده است. نیمهشب بیستوچهار مهرماه 1401 حقیقتا سحر ندارد.
ستون عکس نوشت امروز عکس ندارد. هر کدام از عکسهایی که از اتفاق منتشر شده بود نمیتوانست چیزی که دیدم را به درستی درون خودش نشان دهد. نمیدانم کوتاهی من بود یا ترس از عواقب عکسی که نگرفتم. ولی در خاطرات عکاسها خوانده بودم عکسهایی که نگرفتند و چرا نگرفتند. این را هم بگذارید به حساب خاطره من از عکسی که نگرفتم.