| کد مطلب: ۴۶۵۶

صد آتش و صد غوغا

صد آتش و صد غوغا

درباره عکسی از آتش‌نشان رضا دارابی

درباره عکسی از آتش‌نشان رضا دارابی

سه چهار سال پیش شبی گرفتار حریق جنگل خاییز شدم. ما چهار خبرنگار بودیم که قرار بود از بقایای آتش شب قبل جنگل گزارش بگیریم. به خودمان آمدیم و گرفتار چنان بلایی شدیم که مسلمان نشنود کافر مبیناد. لحظات فرار از دست شعله‌های آتش چنان هولناک و جانکاه بود که هرگز تصورش را نمی‌کردم. اصولا تا گرفتار آتش نشوی نمی‌توانی درست و درمان بفهمی این عزیزِ زیبای دلربا چطور می‌تواند بلای جان شود. وقتی چهارصد هزار سال پیش انسان راست‌قامت آتش را کشف کرد، هرگز گمان نمی‌برد روزگاری آتشی که با هزار زور و ضرب و بدبختی شعله می‌گیرد، به چشم بر هم زدنی بلای جان اخلافش شود. دو روز پیش آتش‌نشان رضا دارابی در ساختمان 153 بهار در عملیات اطفای حریق این ساختمان جانش را به آتش داد. عکسی از او در آخرین لحظه‌های حیاتش در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده است. می‌خواهم درباره عکس بنویسم اما به عکس نگاه می‌کنم و نگاه رضا مرا با خودش می‌برد. در همان تجربه یک شبه می‌دانم چه چیزی را تصور می‌کند. او می‌داند که قرار است به جنگ آتش برود. مثل جنگجویی که منتظر شیپور جنگ است خودش را مهیای نبرد می‌کند. حالت نشستن‌اش، فرم دست‌هایش، نگاهش، ابزار و کلاه‌اش... اما در نگاهش شوقی دارد که نمی‌فهمش! او به چیزی فکر می‌کرده؟ او که آتش را بهتر از همه ما می‌شناخت. او که می‌دانست قرار نیست کار راحتی باشد. پس بهر چه امیدی، اینطور با امید به دوردست خیره شده است؟ به چه چیزی فکر می‌کرد وقتی خودش را برای خاموش کردن آتش آماده می‌کرد؟ احتمالا مثل روزهای قبل در فکرش بود آب روی آتش‌ دل ساختمان‌ها بریزد و به پایگاه برگردد و دوشی بگیرد و خودش را به سفره خانواده برساند. شاید دلش برای مادرش تنگ شده بود و می‌خواست بعد از فرونشاندن آتش به او زنگ بزند و حال و احوال کند. اما به عکس نگاه می‌کنم به چشم‌های مصمم و نافذش دقیق می‌شوم، انگار کن که زیر لب می‌خوانده: آتش به من اندرزن آتش چه زند با من / کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی