پشمینه پوش تندخو
درباره عکسی از ولنتاین

درباره عکسی از ولنتاین
در تحریریه نشستهام و روزنامه میخوانم. مقاله «چطور عشق را پس بگیریم؟». در صفحه آخر شماره دیروز چاپ شده است. مقاله را میخوانم و میگویم ولنتاین واقعا کالاییسازی عشق است؟ یکی از بچهها میگوید؛ همین که یک کالای واحد در یک روز مشخص در تکریم دوست داشتن خریده میشود، حجت موجهی است بر کالاییسازی عشق. حرفش تمام نشده که یکی دیگر از راه میرسد و میگوید چه کشکی چه پشمی؟ عشق؟ خانم، آقا! بیخود خودتان را گول نزنید، ترشح دوپامین است. این غده لعنتی هر وقت به کار میافتد حسرت دیداری را در دلت زنده میکند. رفیقم از عشق و عاشقی دل پُری داشت و جلویش در نیامده بودم با تحلیلهای فیزیولوژیکش خرمن همه عاشقان عالم را به آتش میکشید. بدون لکنت و بیمعطلی توی حرفش آمدم و گفتم: پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بو، خجالت بکش مرد حسابی چه حرفی است میزنی؟ لااقل میگفتی عشق در زمانه اکنون بلاموضوع است و ممکن است خیلی کم اتفاق بیفتد ولی نمیتوانی ماهیت عشق را کتمان کنی. تا به حال سعدی، مولوی، نظامی، سایه، منزوی، اخوان، فروغ و... نخواندی؟ قصه ویس و رامین، لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، زهره و منوچهر، رومئو و ژولیت و ... را نشنیدی؟ اصلا تا به حال دلت برای کسی لرزیده؟ شده با یک نفر همصحبت شوی و متوجه گذر زمان نشوی؟ شده ساعتها چشمت به گوشی موبایلت باشد و منتظر این باشی که اسمش، فقط اسمش روی صفحه بیاید؟ تا به حال عطری، موسیقی، شعری، خیابانی، شهری، دریایی، کویری... یاد کسی را در دلت زنده نکرده؟ اصلا بیخیال این حرفها، مگر نمیگویی عشق صرفا ترشح هورمون دوپامین است؟ اگر با قرص و دوا توانستی دل تنگت را درمان کنی، من یکی لال میشوم. حرفم تمام نشده بود که زنگ روزنامه را زدند. پیکی از راه رسید و یک بسته شکلات و یک خرس تدی برای یکی از بچهها آورد. آدم حسودی نیستم اما برق چشمان صاحب خرس و شکلات را که دیدم زیر لب خواندم: هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی/ الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی. رفیق پشمینه پوشم سری به نشانه افسوس تکان داد، کیفش را روی دوشش انداخت و از روزنامه بیرون زد.