درباره عکسی از لک لکهای زریبار
هر وقت اسم حاجی لکلک میآید یا عکسی از آنها میبینم چهره کودک معصومی در ذهنم تداعی میشود. طفل تازه سر از تخم درآوردهای که تصورش از حضور در این عالم این است که یک روز سرد زمستانی در چنگال مهربان لکلکی بقچهپیچ از روی آسمانها گذر کرده و در یک فرود ناب در دامن مادرش افتاده است. ماجرای لکلکها برای نسل ما و شاید قبل از آن دروغ بزرگ دلنشینی بود. تصویر مبهمی از واقعیت و خیال. تصور آدم بزرگها این بود که با این دروغ مصلحتی جلوی دریده شدن و بلوغ زودرس و هزار بلای ناگفته و... را میگیرند و پلیدیها دیرتر سراغ جگرگوشههایشان میآید.
از بحثهای روانشناسی و سیستم آموزشوپرورش نوین بیخبرم. گهگاه اما به شوخی و خنده در فضای مجازی میبینم رفقایم را که بابت فهم زودرس خواهرزاده و برادرزادهشان در عذابند و معصومیت دوران کودکیشان را ازدسترفته میبینند. اینجا نه قرار است بحث روانشناسانه کنیم نه قرار است نسل «زد» را بابت دانایی زودرس محاکمه کنیم. ما در ستون عکسنوشت همچنان معتقدیم که بچهها الواح سفید و هدیههای پاک الهی هستند و با دانستن و ندانستن چگونه پا به عالم گذاشتن معصومیتشان از دست نمیرود.
نظرهای من